🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#منتظرانھ{💚}•
هَـر جُمعــه اَز نَبودنِٺاݩ
دَرد مےکِشیـم ؛رَحمے بُـکݩ
بہ حالِ دلــ💔 بےقرارهـا ••🥀
#نبودنٺبدتریݩفعلدنیاسٺ
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤fatemeh🖤:
#بانو ...
میخواهم از زیبایی هایت
بگویم ..
از #چادر مشکی ساده ات ..
صورت زیبا و قشنگت ..
عفت و نجابتت ..
بانویِ سر به زیرِ شهر ..
چه زیبا قدم میگذاری بر کوچه و
خیابان ها..
بانوی پاک دامن
آقایمان #مهدی (عج) عشق میکند
وقتی تو از خانه بیرون میآیی ..
نگاهت میکند ..
میبیند که از نگاه ها در امانی ُ
خدایت را شکر میکند که تو
چادر به سر میکنی
از مادرش #زهرا(س) تشکر میکند
برای پروراندن دختری به این
پاکیُ نجیبی..
بانو چادرِ ساده ات بسیار
زیباست ..باورکن..
#چادریها_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
مهدی جان
خیالِ شهر چه آسوده
در نبودنت خوابیده!
ولی نگاهِ من
هنوز
درقابِ پنجره
جامانده...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
هدایت شده از •| رهبرانه |•
🌷🏴
🏴 صلی الله علیک یا اباعبدالله(ع)
#ارسالی از طرف یکی از اعضای بزرگوار
ان شاءالله قسمت همه شما بزرگواران بشود.
#التماس_دعا ...
🌺چادر یعنۍ↭من زنم به من
احترام بذار☺️
🌺چادریعنۍ↭به راحتۍ
نمیتونۍمنوبدست بیارے✋
🌺چادر یعنۍ↭ به طرز فڪرم
اهمیت بده و شخصیتم رو ببین✌️
🌺چادر یعنۍ↭من فقط براے
یڪ نفرم💑
🌺چادر یعنۍ↭هیچ وقت اجازه
نمیدم مرز بین ما شڪسته بشه😑
🌺چادر یعنۍ↭ من نمیتونم
خلاف جهت آب شنا ڪنم😉
🌺چادر یعنۍ↭چه معنۍدارد
مردان نامحرم مرانگاه ڪنند؟!😠
🌺چادریعنۍ↭من ارزش دارم😊
🌺چادر یعنی↭من عقایدم رو در
هر جو و محیطےباافتخار حفظ
میڪنم👌
🌺چادر یعنۍ↭من اوج آزادےو
امنیت رودارم👍
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥توحش غربی
چند جوان نژادپرست به این دختر نوجوان محجبه توی خیابانهای هانوفر آلمان حمله میکنند و میخوان حجابش رو بردارن این دختر بی پناه از دست اونا به پلیس پناه میبره که پلیس هم این چنین وحشیانه باهاش برخورد میکنه.
کی بود میگفت اونجا همه چی آزاده و همه نایسن؟!
#غرب_بدون_روتوش
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقده ای کیه؟؟!!
.
چرا تو ادارات انگلستان دست دادن یا دست زدن به زنان ممنوع شد؟؟؟
پن:اینجاست که میگن بعضیا خودشونو به جاهلیت مدرن زدن
#پویش_حجاب_فاطمے
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از حرفهایی که می شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می کردم و او همچنان می گفت:" الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی گشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:" همکارم یکی از همین کارگرها رو می شناخت. می گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر می گردونن." از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:" جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آن که سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:" تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:" خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت:" بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!"
☆ ☆ ☆
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه می چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می خواست یادگار همه میهمان نوازی های مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی مادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ می کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب می گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت می کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردرد های گاه و بی گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چی شد الهه؟" ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار می دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می خواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:"چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟" از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می ترسیدم حرف های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید:" خبریه الهه جان؟" و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لب هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می خندید.
لعیا همان طور که نگاهم می کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم ک همچنان که حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم:" فقط الام به بقیه چیزینگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می خوای فعلاً چیزی نگو!" و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می کرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می کردم، پرسید:" چند وقته؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته تر جواب دادم:" یواش یواش داره سه ماهم میشه!" که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد:" آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب..." که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم:" خُب خجالت می کشیدم!" از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت:" از چی خجالت می کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می مونم." و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در
چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: »الهه جان! من که نمی تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!" سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت:" الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!" با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم:" خُب مجید هست..." که بلافاصله جواب داد:" الهه جان ! آقا مجید که مَرده! نمی دونه یه زن وقتی حامله اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!" سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: »تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می کشه." لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانی مان، عطیه را به شک انداخت و سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد:" چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟" که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد:" من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!" که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد:" ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🔉 #حرف
"شاید" یکی از دلایلی که باعث میشه خانمی #بدحجابی ( و جلوه گری ) رو #انتخاب کنه،😞
اینه که در #خانواده نیازهای #عاطفی اش به خوبی پاسخ داده نشده😧
یا این که شاید اطرافیانش بهش #شخصیت ندادن😪
#اینو_یادتون_باشه :
🔸کسی که شخصیت خودش رو والا نمیدونه مرتکب گناه و خطا میشه (طبق حدیث)🔸
پس ↙️↙️↙️
❗️ای کاش که شوهرها، پدرها، و برادرها
همسر و دخترها و خواهرهاشون رو حســـــــــاااابی #تکریم کنن❗️
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#تلنگرانه
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر؛ پهلویشان درد #دین نداشته باشد.😔💔
چادریها زهرایی نیستند✋
اگر؛ عدو را با سیاهی چادرشان به خاک سیاه نکشانند. 😎
چادریها زهرایی نیستند✋
اگر؛ سیاهی چادرشان حرمت خون #شهیدان را به عالمیان ننمایاند. 😌
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر؛ منتظر یوسف گمگشتهای نباشند. 😭
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر فکرشان، راهشان، نگاهشان، عشقشان و حجابشان #فاطمی نباشد 😞
.
.
.
#چادری_های_زهرایی_باشیم
#چادرت_عطر_بهشته❤️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
1_1698465.mp3
4.53M
#این_که_گناه_نیست 14
✳️قدرتمندترین انسانها؛
اونایی هستند که، نه تنها، تحت تأثیرِ عوامل مختلف، خودشونـو نمی بازند...
✔️بلــکه؛
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
✋بـــانو... .
نڪند يادت بـرود
پيـــام ✉️
عــــاشورا را....
.
نانجــــيب ها 😕
براي ڪشيدن
حــجاب زيـــنب (س) ميجـــنگيدند.....😞
.
امّا تو مدافع حجاب باش ✊💪
مثل حضرت زینب(س)🖤
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄