#داروی_معنوی
وسعت_رزق
بزرگان می فرمودند: کسی که بر بسم الله گفتن مداومت کند، روزی او وسیع می شود و صفای باطن پیدا می کند.
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هفتم
____ @Chaadorihhaaa _
- تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي!
التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت!
آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و
گفت:
- همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟
- مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست!
- ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟
- من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟
- می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ هم یشـگی بذاریم؟
- نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟
- نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟
- گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟
درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه
دانیال حواسم را پرت کرد.
- واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده!
بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت:
- اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو.
به تلخی گفتم:
- اگه اشکام برات مهم بود...
هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت:
- سهیلا بازم شروع کردي؟
- بهم حق بده آخه...
با کلافگی گفت:
- باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت:
- اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟
دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت:
- باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟
- باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم!
- قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم.
بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت:
- چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟
یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم:
- نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هشتم
____ @Chaadorihhaaa ____
بهــزاد بــه قهقهــه افتــاد. موقــع خنــده چقــدر قیافــه دلنشـینی پیـدا مــی کــرد. ناخودگــاه بهــش زل زده بــودم. دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود و اکنــون او را ســیر مــی دیــدم. شــادي زایدالوصــفی در وجــودم احســاس مــی کــردم عجیــب بــود تمــام دلخــور ي هــایم را فرامــوش کــرده بــودم . و ایــن از نگــاه مــن چیزي جـز عشـق نبـود! بهـزاد هـم در نگـاه مـن غـرق شـده و بـه فکـر فـرو رفتـه اسـت . گـو یی هـر دو در چشمان یکدیگر گذشته را مرور میکردیم. با صداي اعتراض دانیال هر دو به خود آمدیم. بهزاد چشمکی به من زد و سپس با شیطنت گفت:
- من میرم این وروجک را که شاهد ماجراي عشق ما بوده را، سر به نیست کنم.
بهزاد دست دانیال را گرفت و از من دور شدند. رفتنشان را نظاره می کردم.
نگــاهی بــه آســمان کــردم و گفــتم : «خــدایا یعنــی مــی شــه یــه روزي بهــزاد دســت پســرخودمون رو بگیره؟! یعنی می شه ما دوباره مال هم باشیم!»
بـا یــادآوري حــرف علیرضــا کــه مــی گفــت؛ شــاید در ایـن جــدایی مصــلحتی بـوده لبخنــد فاتحانــه اي زدم. گفتم: «چه مصلحتی از ایـن بـالاتر کـه خـدا مـا رو از هـم جـدا کـرد تـا مـزه تلـخ جـدا یی را بکشـیم و قـدر همـدیگر رو بیشـتر بـدونیم. آقـاي دکتـر شـهریاري! ایـن دفعـه بـا عـرض شـرمندگی، حرفـاتون غلط از آب دراومد. هر چند حق داري آخه تا حالا عاشق نبودي بفهمی من چی می گم!»
از خوشــحالی در پوســت خــودم نمــی گنجیــدم بــا لبخنــدي بــر لــب بــه طــرف آلاچیــق راه افتــادم. بــا دیـدن رهـام کـه چنـد متـري جلـوتر از مـن بـا دسـتهاي قـلاب شـده بـه درختـی تکیـه داده بـود و مثـل
مجسمه بـه مـن خیره شـده بـود خشـکم زد . نمـی دانـم چـه مـدتی آنجـا بـود؟ حرفـا ي مـن و بهـزاد را شـنیده بــود یــا نــه؟ از کــارش عصــبانی شــدم و ســرم را بــه نشــانه تأســف تکــان دادم و بــی توجــه بــه حضورش رفتم.
- کبکت خروس می خونه دختر عمو!
رهام ول کن نبود باید جوابش را می دادم. با اخم به طرفش برگشتم.
- می شه یه خواهشی ازت کنم؟
- شما جون بخواه؟
- اینقدر زاغ سیاه من رو چوب نزن لطفاً!
بـدون اینکـه منتظـر جـوابش باشـم از کنـارش گذشــتم کـه خیلـی ناگهـانی دسـتم را گرفـت. عصـبانی شدم و با خشم بهش توپیدم: - چه غلطی می کنی؟
رهام با چشمایی که کینه در آن شعله می کشید به من خیره شد و گفت:
- فکر نمی کردم این قدر خر باشی که با یه اشاره دوباره به طرف بهزاد برگردي؟!
با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
- به تو مربوط نیست.
و به راهم ادامه دادم. دوباره صداش بلند شد.
- بیچـاره! پسـره ولـت کـرد و مثـل یـه دسـتمال انـداختت دور، معلـوم نیسـت تـو ایـن چهـار سـال چـه غلطـی مـی کـرده و اصـلاً یـاد تـو هـم نبـوده، اون وقـت تـوي بـیشـعور دوبـاره خـامش شـدي، بـرات متأسـفم سـهیلا! تـو دیگـه اون دختـر مغـروري کـه مـن مـیشـناختم نیسـتی، تـو یـه موجـود حقیــر و بـدبختی کـه نیــاز بـه تــرحم داري، مثـل ســگی مــی مــونی کــه هـر کســی دســت بــروي سـرت بکشــه براش دم تکون می دي!
بـا دور شـدنم بقیـه حرفهـایش را دیگـر نمـی شـنیدم، انصـافاً اینبـار حـق بـا رهـام بـود، نبایـد بـه ایـن زودي می پذیرفتم، اما دیگر دیر شده بود. من به او قول داده بودم!
حرفاي رهـام دلگیـرم کـرده بـود . از خـودم عصـبانی بـودم . احسـاس مـی کـردم خـودم را جلـو ي بهـزاد کوچک کرده ام. اگر مادر اینجا بود به خاطر رفتارم سرزنشم می کرد.
با نزدیک شدن به آلاچیق فرزین نگران به طرفم اومد.
- پس دانی کو؟
- من فقط ماشینت رو به آقاي افروز نشون دادم و خودم اونجا نموندم.
- نگران نباش فرزین جون، حتماً با پسرم بهزاد رفته بیرون!
مادربهزاد بود که فرزین را دلداري می داد.
- می شه شماره اش رو بدین مطمئن بشم!
از چهره نگران فـرزین خنـده ام گرفـت، بـه دانیـال خیلـی کـم محلـی مـی کـرد بـی خبـري بـرا یش لازم بود!
بـالاخره بـا آمـدن بهـزاد و دانیـال بسـاط ناهـار را چیـدیم. بهـزاد کـاملاً خونسـرد و عـادي بـود درسـت عکس من، خیلی معـذب بـودم بـراي همـین بـه نگاهـاي وقـت و بـی وقـت بهـزاد تـوجهی نمـی کـردم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#مـهدے_جانـم❤️
اے ڪه درظلمٺ دنیاے دلم مهتابے
تو تسلےِ دلِ غمـزده و بےتابے
سالها فڪر من اینسٺ وهمہ شب سخنم
#مهدے_فاطمہ پس ڪے بہ جهان میتابے...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🙏💔
🖊 @Chaadorihhaaa✨