eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa _ - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي! التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت! آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و گفت: - همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟ - مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست! - ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟ - من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟ - می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ هم یشـگی بذاریم؟ - نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟ - نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟ - گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟ درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه دانیال حواسم را پرت کرد. - واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده! بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت: - اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو. به تلخی گفتم: - اگه اشکام برات مهم بود... هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت: - سهیلا بازم شروع کردي؟ - بهم حق بده آخه... با کلافگی گفت: - باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت: - اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟ دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت: - باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟ - باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم! - قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم. بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت: - چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟ یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم: - نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد اما بود همانطور که دانیالِ مهربان من شد این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم نشست روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم تار بود اما کمی بهتر از قبل چند بار مژه بر مژه ساییدم حالا خوب میدیدم خودش بود همان دوست همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ دوست دانیال با صورتی گندمگون ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت ⏪ ... @Chaadorihhaaa 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... نمازم که تمام شد، همچنان که رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه می کردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرپر می زد که حضورش را در برابرم احساس می کردم و می دانستم که به درد دلم گوش می کند. نمی دانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی می کرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس می کردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما می گفتند و عبدالله فقط گوش می کرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی می داد. جمع زن ها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت هایی درگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل می شد و از ترس این که مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی می ماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک می کرد که با آماده شدن ماهی کباب ها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره گذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد. نگاه ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید :" چی شده؟" عبدالله همچنان که در طبقات کمد به دنبال چیزی می گشت، پاسخ داد:" آقا مجیده! آچار می خواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سوال کرد:" اونوقت تو این بنده خدا رو دم در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید :" خب چی کار کنم؟" مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی می رفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:" بوی غذا تو خونه پبچیده، تعارف کن بیاد تو!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد... محمد: جانم خانمم؟ _یه چیزی میخوام بهت بگم... محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزه چیشده؟؟؟ _محمد... من... یهو زدم زیر گریه! محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید... محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!! خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده! محمد با بهت داشت نگاهم میکرد.. با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی؟!! وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂 بین خنده شروع کردم به حرف زدن _محمد... خیلی.. باحالی.. نفهمیدی داشتم سر کارت میذاشتم... بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم.. اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه... بالاخره به طرف اومد... غرید! محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟! اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس! این دفعه بلندتر و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟! _ب..بب....بله! روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام... دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم... محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده! _قول میدم محمدم... محمد: ممنون..♡ °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ