eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
#پرسش_پاسخ #ترک_عادت #بد_حجابی ❓درست که دلیل #بدحجابیمون رو #عادت_کردن به این سبک پوشش بدونیم؟ ❌بعضی افراد بدحجاب برای توجیه بدحجابی خود و راضی کردن وجدان خودشون میگن ما به این نوع لباس پوشیدن و آرایش کردن💋 عادت کردیم و ترک عادت خیلی سخته و شاید هم دلخوش کردن به ضرب المثل "ترک عادت موجب مرض است " 1⃣این ضرب المثل در بسیاری موارد توجیه علمی نداره مثلا کسی که به مواد مخدر🚬 اعتیاد داره وقتی عادت غلط خودش رو ترک می کنه ضرر که نمی کنه سود هم می بره 2⃣ این روزها که درگیر بیماری کرونا هستیم ثابت کردیم که به راحتی می تونیم عادت های قبلیمون رو ترک کنیم و عادت های جدید بپذیریم.مثلا ما عادت نداشتیم ماسک😷 و دستکش🧤 استفاده کنیم،عادت نداشتیم توی خونه بمونیم،عادت نداشتیم واسه عید لباس نو نخریم،شیرینی و آجیل نخریم و خیلی عادت های جدیدی که بخاطر سلامتی خودمون به اونها تن دادیم ✅پس ترک عادت های غلط به راحتی امکان پذیره و اگر بخوایم خیلی زود با اونها خو می گیریم.فقط کافیه چشمامون رو به روی حقایق باز کنیم و باور کنیم که بد حجابی ما هم برای سلامت خودمون ضروریه هم سلامتی جامعه 💠امام علی(ع): با چیره شدن بر عادت ها می توان به بالاترین مقامها رسید(۱) 📚غررالحکم،ص۳۰۲ ❌عادت های غلط را کنار بگذاریم #پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش می کرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون می تونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم می کرد ! سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت بالا _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشم هام رو ریز کردم _اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت _وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها! بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش می چرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم با آژانس می رفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه! به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لب هاش _ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد _نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس می کنه! محسن هم دهنش رو کج کرد _خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هر دوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود _بله مامان... دسته جمعی می خوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دور دور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه _آره والا دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این بار اون طرفدارم شد _صد دفعه گفتم نزنین این حرف ها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد _وا چه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تا لنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو! با کیفم زدم به بازوش _حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی! عطیه بازوش رو ماساژ داد _دستت هرز شده ها...صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم و نیومدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید _جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد _نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدم هام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرف هایی که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش می شناسیش که اخم هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره! با اینکه به حرف های عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف می رفت! _سلام عمه جون. عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سلام عمه خوش اومدی! جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بود زودتر بیام کمکتون!!! عمه خندید و بازوم رو فشار آرومی داد _ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای‌دیگه می دونم اول صبحتون ساعت ۱۰... تو همون محیایی برام پس مثل عروس هایی که غریبی می کنن نباش! با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد _به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو _سلام عمو جون! عمو احمد سینی به دست پر از فنجون های خالی نزدیک تر شد _سلام بابا خوش اومدی! کیفم روی کابینت ها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون! عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد _مرسی باباجون! مشغول آب کشی فنجون ها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندید و من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیک تر و چشم هاش و ریز کرد _بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم دست های خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حالا که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشم هاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم می شدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده و قرآنش ثابت موندم و عطر امیرعلی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه داد و سوالی به صورتم نگاه کرد _نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید می فهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سر به سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیرعلی بامن حرف هم می زد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم _نه نمی دونم چیزی نگفت! با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی لاکی رنگ کف اتاق _رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقت ها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت و نمی دونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید _محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم _نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! پاهاش رو توی بغلش جمع کرد _بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه ! صدام حسابی گرفته بود _چرا آخه؟ عطیه براق شد _چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میفتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده می ترسی! کمی حالم بهتر شد _ترس من ربطی به امیرعلی نداره! عطیه_ولی اون شوهرته ! شوهر! امیرعلی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام ! عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد _نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ما هم نمیاد! با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟ نفس پرحرصی کشید _دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد ! _من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود! پوزخندی زد _شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت می کشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیرمحمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد! گیج شده بودم و پر از بهت لبخندی زدم _شوخی می کنی؟ عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید _نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبر کن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من می فهمم چه دردی رو تحمل می کنن!!!! _چی می خوای بگی؟ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو می بینی نگو چه قدر دلت برای امیرسام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیرمحمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم _چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد _بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاال شغل بابا و دست های سیاهش شده‌ آبروبری!... کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش _نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرف ها! عطیه_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی می کردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم... هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!چشم هایی رو که نمی دونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند می زد ولی چشم هاش پر از درد بود از حرف هایی که زده شده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌧 خداحافظ آسمان رجب ... آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛ که خودمان هم، سابقه ی خرابمان، فراموشمان شد! ✨آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛ که زخمی بالانی چو ما نیز، جرأت بال زدن یافتیم! دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود .... و ما دوباره دلمان برای نوای "یا من أرجوا" برای "سبحان الله و أتوب إلیه" و برای عاشقانه‌ترین ترانه‌ی "لااله الا الله" تنگ می‌شود! ✨آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه‌ی شعبان، برای زیباترین جشنِ زمین، آماده شویم.... تا زیر سایه ی تنها باقیمانده ی خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم! دست مریزاد بر آسمان تـو ؛ که ندیده خرید ... و چشم بسته بارید. خداحافظ ماهِ استغفار 🌜 برای دیدنِ دوباره ات، باز منتظر می مانیم! @ostad_shojae
یک خواهش برادرانه💔 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸🍃 .... . . 😍 ۱۳۷۳/۱/۶...🌸🍃 سهم شما یک صلوات❤️ . یک روز توی پایگاه یه آقایی رو میگیرن که مست بوده و حالت عادی نداشته و.... بعد میبرن پیش ایشون ، شهید متوجه میشه شیشه الکل پیدا کردن و برای اون بنده خدا دردسر میشه...!🤦‍♀ شیشه ی الکل رو بر میدارن و کنار جوب دور میریزن و بجاش آب میریزن!😳 وقتی میان پیش ایشون شیشه رو میدن و میگن الکل پیدا شده ایشون بر می دارن بررسی میکنه میگه اینکه آب و باعث میشن آبروی اون فرد حفظ بشه و اصلاح بشن...!😍 . 🌸🍃.. . پیامبر اکرم (ص) فرموده است: هرکس آبروی مومنے را حفظ کند بدون تردید، بهشت بر او واجب می شود..! " ثواب الاعمال و عقاب الاعمال / ص ۱۴۵ " . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
آلفرد هیچکاک من معتقدم زن باید مانند فیلمی بر هیجان و پر آنتریک باشد که ماهیت خود را کمتر نشان دهد و بگذارد مرد برای کشف او بیشتر به خود زحمت دهد. جواهرانه صفحه ۱۰۵ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه_بدو شوهر جونت اومد! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیرعلی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! با لحن تخس عطیه چشم های گرد شده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم و با یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست هام قفل شد بین دست های امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی_ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشم های امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم و بعد دور شد...تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با امیرعلی و دست هایی که گرو دست های سرد و یخش بود...عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو بالا گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود. امیرعلی_ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دست هام رو محکم از دست هاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بد و بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دست هام ثابت موند... دست هایی که هنوز سرمای دست های امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری می کنه یعنی امیرعلی با این دست هاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیرعلی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که این بار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشم هام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشم هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست هام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بود و گرفته و من سر به زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم می گفتی.. پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه می گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشم های بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمی دونم از حرفم چی برداشت کرد که طعنه می زد _حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زد و دستش از جلوی صورتم جمع شد نمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردید و دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: اما من با همین دست هام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم ! _آقا امیرعلی من می خوامشون الام این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بود و آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشم هاش رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لب هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بی تابی آرامش گرفته بود با اینکه سر به هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: می دونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کرد و به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدهامون! یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشم هاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ...اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشم هاش برق می زد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیرعلی بودن بود گرمی می داد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نبات های چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشم هام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمی ترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم... حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نذاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم! نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد _ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواش تر شد _محیا بیا کنفرانس های دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشم هام گرد شد و مطمئن بودم لپ هام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات می کنم عطیه بی حیا! صدای خنده ریز امیرعلی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! *** دست های خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرف ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه! لبخند بچگونه ای زدم _آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد _امان از دست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته. لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دست هاش رو کنار من گرفت روی بخاری _ یخ زدم ! زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت! مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو! لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش _جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم لب هام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم _دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟ دست هاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه _رتبه ام خوب نبود! _خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی دست هاش رو به هم کشید _خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرف ها بگو ان‌شاءالله رشته خوبی قبول بشی من چشم هام درآد! خنده ام گرفت_خیلی بی ادبی عطیه. عمو احمد_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد! نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت عطیه_ سهم چایی محیا هم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین! _واقعا چایی نمی خوری؟ همه نگاه ها چرخید روی امیرعلی و عطیه با شیطنت گفت: یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟ همه به عطیه خندیدیم و امیرعلی چشم غره ریزی به عطیه رفت... عمو احمد کوچیک ترین لیوان چایی رو برداشت _حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیرعلی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم _زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم سرش چرخید و توی چشم هاش هزار تا حرف بود و با صدای آرومی گفت:دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی... یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید _درست میگی ببخشید ! لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم: بخشیدم! بازم لب هاش خندید ...امروز چه روز خوبی شده بود پر از خنده بدون اخم های امیرعلی! _حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و و گذاشت کف دست دراز شده من ...خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقت هایی که کنار قند توی قندون ها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیر و رو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لب هام رو جمع کردم _قند می خوام نبات دوست ندارم! نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است! شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و با دست های خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من گفتم: طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره! لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نبات های کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ...پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ...شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می داد و حاصل حرف های عطیه بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹