✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
__ @Chaadorihhaaa _
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهاردهـم
✍ با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛ نرم و آرام:اشتباه میکنی..اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم خب منتظرم بقیه اشو بشنوم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم:میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟ چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت.
خوب کاری میکنی هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن...عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد
باز دانیال حریصانه نگاهش کردم منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..
عثمان رسید، با یک سینی قهوه فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد روی صندلی سوم نشست نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.
صوفی نفسش عمیق بود:با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد رقص و پایکوبی و انواع غذاها عروس و داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن.عاقد خطبه رو خوند.اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ و اون بریدن سر یه شیعه بود.خیلی ترسیدم.این زن، عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی).خونِ همه به جوش اومد.اوم جوان رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم.
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه)
و زیر لب نجوا کرد: دانیالِ عوضی.. لعنتی...سرش را به سمت عثمان چرخاند او تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟
🌿🌹🌿🌹🌿
✍صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم.از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم.داغ بود..
نگاهم کرد.پلکهایش را بست صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند..
پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:شب وحشتناکی بود.من دانیال رو دیدم که برا جهاد نکاح به سمت اتاقم میامد...
ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد چیه؟ چرا خشکت زده؟ تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم برادر؛اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ شوهر.یه زن هیچوقت نمیتونه برادر،پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش، طعمش..تفاوتش از زمینه تا آسمون بذار اینجوری بهت بگم.اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری.مسلما یه راست میری پیشه پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بربیاد انجام میده حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم..
و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم.حق داری.جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد...
اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم...بگذریم...اون شب مست و گیج..بود اولش تو شوک بودم.گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو..اما نه..اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم.خندید با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود.دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشدعثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:بخورش.. گرمت میکنه مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.
صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد:چقدر ساده ای تو دختر
حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد:بقیه اش انقدر منتظرم نذارچه اتفاقی افتاده
🌺🍃 @chaadorihhaaa
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
🌷🍃🌷🍃
....
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:" نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! " دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم می کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم . از تصور این که آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت . پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم ، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری اش می دهد . با سر انگشتم ، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم ، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل می داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:" مامان! تو رو خدا غصه نخور! " و نمی دانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت :" بابا رو که می شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه ... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی ، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون این که از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:" نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته. " و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم :" حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد :" الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعدا می خورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی خورد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهاردهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش می کرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون می تونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ!
چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم می کرد !
سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان!
_شما دوتا دیگه کجا ؟
محمد ابرو انداخت بالا
_خونه عمه ! مشکلیه؟
چشم هام رو ریز کردم
_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟
محسن باصدای لوسی گفت
_وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد!
صورتم و جمع کردم
_بی مزه ها!
بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش می چرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم با آژانس می رفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه!
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لب هاش
_ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟!
محمد پوفی کرد
_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس می کنه!
محسن هم دهنش رو کج کرد
_خودشیرین!
بابا به جای من چشم غره ای به هر دوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا!
_آی خانوم مامان هم داره میادها !
گیج به محسن نگاه کردم
_مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود
_بله مامان... دسته جمعی می خوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دور دور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه
_آره والا دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد
با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این بار اون طرفدارم شد
_صد دفعه گفتم نزنین این حرف ها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!!
تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند.
عطیه در رو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد
_وا چه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تا لنگ ظهر می خوابه!
اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو!
با کیفم زدم به بازوش
_حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی!
عطیه بازوش رو ماساژ داد
_دستت هرز شده ها...صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن!
ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم و نیومدم دیدن عطیه!
شیطنتم خوابید
_جدی نمی دونستم
لبخند دندون نمایی زد
_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟!
خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدم هام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟!
صدای پر خنده اش رو شنیدم
_آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرف هایی که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش می شناسیش که اخم هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره!
با اینکه به حرف های عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سیزدهم . بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهاردهم
.
مشتی به بازوے فاطمه میزنم : مگه داداشت نمیاد .
نیشگون ریزی از بازویم می گیرد : مریضی مگه میزنی ، نه نمیاد .
جای نیشگونش را میخارانم : دستت بشڪنه فاطمه .
و ساڪت مینشینم حتما بخاطر اینڪه ماموریت داره نمیاد ، احسانم مثل بابا پلیسِ و دیوونه ے شغلش دوبار تا الان حضرت آقا رو دیدهـ و معمولا بیشتـر اربعین میرهـ ڪربلا ..
بعد از خداحافظی از احسان سوار هوایپما میشویم ...
و چند ساعتی هم تو راه بودی تا بلاخره رسیدیم .
اول از همه ساڪ هامونو گذاشتیم هتل و برای عرض ادب به سمت بین الحرمین رفتیم .
همین ڪه نگاهم به گنبد حرم حضرت ابلفضل می افتد دلم میلرزد و زانو میزنم و سجدهـ میڪنم خدایا نمردم و ڪربلای حسینم دیدم...
سر از سجدهـ بر میدارم مامان نزدیڪم مینشیند همه تو حس و حال خودشان هستند فقط من بار اولم است ڪه اومدم ڪربلا . دستم را بلند میڪنم : آقا سلام ، منم همون نوڪر گنہڪارتونم ، همونی ڪه به دستان شما تعمیر شدم ، همونی ڪه چشمان اشڪ آلودم را به گنبد حضرت عباس میدوزم : آقا غلط ڪردم میشه منو ببخشید ، نمیدونستم باید اون لحظه چی بگم فقط گریه میڪردم و عذرخواهی ..
بعد از اینڪه یه ڪم آروم شدم به طرف حرم حضرت ابلفضل رفتیم و بعد از زیارت ڪردن و گوشه ای نشستم و زیارت نامه خواندم ، نگاهی به ضریح انداختم نزدیڪ شدم و پاڪت را از ڪیفم در آوردم و داخل ضریح انداختم انگشتانم را قفل ضریح ڪردمو و آرام زمزمه ڪردم : ز ڪودڪی ام مادرم یادم داد تا غلام ابلفضل و ڪنیز زینب باشم .
بزرگ شدم و فراموش ڪردم و شدم سربار خاندان علی ....
اما آمده ام جبران ڪنم اجازهـ میدهید آقا ....
بعد از ڪمی دردودل ڪردن عقب عقب رفتم و به نشانه ے ادب دستم را روی سینه ام گذاشتم : آقاجون اجازه میدید برم حرم ارباب .. اذن ورود میخوام آقای #خوبی ها
عقب عقب تا نصفه رفتم و برگشتم به سمت حرم ارباب رفتم یادم اومد ڪه هانیه گفت این شعر رو زمزمه ڪنم : از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد #حسین ...
ورودی حرم بغض را گلویم را بست دستم را روی سینه ام گذاشتم : السلام علیڪ یا ابا عبدالله ...
تا نگاهم به گنبد خورد ، تمام غم ها فراموشم شد منبع آرامش بود اینجا اصلا نمیتونستم گریه ڪنم فقط بغض ڪردهـ بودم و به شش گوشه ے ارباب خیرهـ شده بودم .
مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد و همراه زن عمو رفتن تا زیارت ڪنن اما من فقط نگاه میڪردم تا بلاخره از نگاه ڪردن دل ڪندم و برای زیارت قدم برداشتم پاهایم میلرزید با زحمت خودم را به ضریح رساندم و دستم را روی سَرَم گذاشتم و سَرَم را پایین انداختم : اربابم شرمندم ...
همین یه ڪلمه ڪافی بود تا نالم بلند بشه و هق هقم شـدت بگـیرد ...
ڪلی حرف دارم براتون آقا ، من بی سروپا و را سرو سامان دادید ، لیاقت آمدن به حرم را به من دادید ، آماده ام پناهم میدهی میدانم نوڪر خوبی نبودم اما تو مرا ببخش .
ڪل حرفای نگفته ام را گفتم و خالی شدم .. سبڪ شدم .
بعد از زیارت به هتل برگشتیم .
بعد از رفتن به نجف و ڪاظمین و سامرا به هتل برگشتیم تا برای آخرین بار به بین الحرمین برویم .
حس و حال دیگه ای داشتم ، نمیدونمـ دوست نداشتم برگردم این آرامشی ڪه اینجا بود هیچ جای،دیگه ای نبود ...
بعد از زیارت و زیارتنامه خواندن به سمت فرودگاهـ حرڪت ڪردیم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_سیزدهم ] 🔷🔰ما تنها راه و بهترین راهی که داریم "برای لذت ب
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_چهاردهم ]
🌺عبد که باشی دربست در اختیار مولایی
منتظری تا مولا امر بکنه...
امر که کرد، میدوی...
عبد که شدی، دیگه همه ی عالم در اختیار توئه...👆🏻🌺♻️🍃
فقط مشکل اینه که اون موقع "تو چیزی رو میخوای که مولا میخواد"!
برای همین تصرف نمیکنی در عالم...
میتونی به یه لحظه میلیارد ها تومن پول رو داشته باشی
اما دیگه نمیخوای...☺️
میگی مولا هر چی تو بگی..
من میدونم هر چی تو بگی درسته☺️
هر چی من بگم خراب میشه...
مولا تو بگو من چیکار کنم.؟
🔹رضایت از مولا پیدا میکنی. مقام رضایت مقام خیلی بالایی هست برای عبد...
از خدا راضی هستی؟
نکنه شیطان تو رو توی این زمینه شکستت داده و ناراضیت کرده؟
🔷🔶🔺🔶
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_سیزدهم ••○🖤○•• ... و اصلا اگر بنا بر ف
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهاردهم
••○🖤○••
و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین !
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود ، همه را فدای یک نگاه حسین می کردی و عذر می خواستی ، اکنون شرم از این دو هدیه کوچک ، کافیست تا تلافی نگاه تو را پای حسین پرهیز دهد.
یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه از میدان پیدا نیست .اما این اختفا برای توست که پرده های ظلمت و نور را دریده ای و نگاهت به راه های آسمان آشنا تر است تا زمین .
می بینی که سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهی دیار عدم می شوند و خدا نیامرزد عبدالله بن قطبه نبهانی را که با ضربه ای نامردانه ، عون را از اسب به زیر می کشد.
هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان می پیچد:
شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کور دل امام ناشناس ، قومی که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکارا کردند.
تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت می هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت می ورزد .
ده پیاده او را دوره می کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله می اندازد.
یازدهمی عامر بن نهشل تمیمی است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب می کند .
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
ای وای ! این کسی که پیکر عون و محمد را زیر بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشم های گریان ، آن دو را به سوی خیمه می کشاند حسین است . جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را خسته میشوی .
از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می شود .
رهایشان کن حسین جان ! اینها برای خاک آفریده شده اند.
آنقدر به من فکر نکن . من که دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمی بینم . وای وای وای !
حسین جان ! رها کن اندیشه مرا.
زینب ! کاش از خیمه بیرون میزدی و خودت را به حسین نشان می دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است. تا ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ می زند . تا او ببیند که زخم علی اکبر ، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک .
تا او .... اما نه ، چه نیازی به این نمایش معلوم ؟
بمان ! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دستهای حسین است .
این دل تو و دستهای حسین ! این قلب تو و نگاه حسین !
.....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهاردهم
••○♥️○••
عقربه های حرم از جایشان تکان نخورده بودند. مردم کربلا نفس در نفس هم ایستاده بودند. انتفاضه به هر قیمتی که بود باید شروع میشد. هسته هدایت کننده مردم سیل را به غرق کردن یکی از ایست های بازرسی دعوت کرد و مردم هم _ مردم که اغراق است غالباً کسانی بودند که تازه میخواستند مرد شوند _ به سمت آن جا هجوم آوردند.
طولی نکشید که سربازان خلع سلاح شدند، گام نخست قیام به درستی برداشته شده بود. ساعات اولیه ساعت های سختی بود.
در خیابان منتهی به باب القبله در کنار ابومهدی ایستاده بودم، هر کداممان یک قبضه سلاح کلاشینکف در دست داشتیم و مأمور بودیم با بیسیمیکه از سربازان بعثی برداشته بودیم اطلاعات را لحظه به لحظه به هسته اصلی انتفاضه که در حرم مشغول بود منتقل کنیم. از دور یک تانک بزرگ ارتش دیده میشد بیسیم را دست گرفتم و به دهانم نزدیک کردم.
به هر کداممان چند دانه خرما داده بودند، ابومهدی را دیدم که داشت چند خرما را زیر یک تیر برق که روی آن با یک خط مخدوش نوشته بود 270 پنهان میکرد، تعجب کردم. پرسیدم: حکایت این خرماها چیست؟ گفت: عجله نکن خودت میفهمی...
ـ علی. علی
سریع جواب میدهد: بله احمدجان بگوشم.
_ یک عراده تانک در خیابان منتهی به خیابان باب القبله مشاهده شد.
_ الان یک نیرو با یک قبضه آر پی جی رو میفرستم.
تمام.
_ تمام.
میم تمام که از لبانم خارج میشود ناگهان کسی را دیدم که از باب القبله به سمتمان میدود به ابومهدی اشاره میکنم که حواسش به پست باشد
داد میزند:
_ یالثارات الحسین یا لثارات الشهدا، حرم آزاد شد، حرم آزاد شد
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهاردهم
°|♥️|°
مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم شد
شب دوم منو سارا،همسرش، وحید و برادر عظیمی نرفتیم خونه بعد از هئیت
بخاطر فرداشب که مراسم سه سالگان حسینی بودمجبور بودیم بمونیم
تقریبا ساعت ۸صبح بود که همه چیز برای مراسم شب آماده بود
من همش نگران سارا بودم این دخترعمه خل چل من مثلا حامله است
ببین دیشب تا صبح بیدار بوده
به اصرار فرستادمش خونه
وحید و برادر عظیمی هم رفتن کیک و شیر و کاسه های سفالی و خرما جنوب برای شب بگیرن
الان کلا من فقط تو هئیت بودم
نشستم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار که خوابم برد
یهو از صدای کوبیده شدن در با وحشت بیدار شدم
وای
چشمام قرمز شده بود
وسایل رو اوردن
خرماهارو شستم بعد با نظم تو ۶۰تا کاسه سفالی آبی چیدم
شیرها رو جشوندم تا از سالمی شیر مطمئن بشم
ساعت ۴:۳۰بودبه اصرار وحید راهی خونه شدم
به خونه رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد
ساعت ۷از جیغای گوشی بلند شدم
شماره دوستم ساجده بود
با صدای خواب آلود گفتم: بله
ساجده:سلام نقاش باشی پاشو میخام یه کار بهت بدم
-هوم
ساجده:یه تابلو سیاه قلم، تو یه بوم بزرگ ازچهره آقا
-اوهوم
ساجده:برای عروسیم که ولادت رسول الله هست میخوام
- اوهوم
ساجده:معلومه اصلا از خواب پاشدی
بخواب
منم خداخواسته دوباره بیهوش شدم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهاردهم
°|♥️|°
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش...
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی
_بی ادب
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه... چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا
چقدر آرزوی محال میکنم....
دیوونه شدم...
°|♥️|°
✍🏻#ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ