چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سیزدهم . بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهاردهم
.
مشتی به بازوے فاطمه میزنم : مگه داداشت نمیاد .
نیشگون ریزی از بازویم می گیرد : مریضی مگه میزنی ، نه نمیاد .
جای نیشگونش را میخارانم : دستت بشڪنه فاطمه .
و ساڪت مینشینم حتما بخاطر اینڪه ماموریت داره نمیاد ، احسانم مثل بابا پلیسِ و دیوونه ے شغلش دوبار تا الان حضرت آقا رو دیدهـ و معمولا بیشتـر اربعین میرهـ ڪربلا ..
بعد از خداحافظی از احسان سوار هوایپما میشویم ...
و چند ساعتی هم تو راه بودی تا بلاخره رسیدیم .
اول از همه ساڪ هامونو گذاشتیم هتل و برای عرض ادب به سمت بین الحرمین رفتیم .
همین ڪه نگاهم به گنبد حرم حضرت ابلفضل می افتد دلم میلرزد و زانو میزنم و سجدهـ میڪنم خدایا نمردم و ڪربلای حسینم دیدم...
سر از سجدهـ بر میدارم مامان نزدیڪم مینشیند همه تو حس و حال خودشان هستند فقط من بار اولم است ڪه اومدم ڪربلا . دستم را بلند میڪنم : آقا سلام ، منم همون نوڪر گنہڪارتونم ، همونی ڪه به دستان شما تعمیر شدم ، همونی ڪه چشمان اشڪ آلودم را به گنبد حضرت عباس میدوزم : آقا غلط ڪردم میشه منو ببخشید ، نمیدونستم باید اون لحظه چی بگم فقط گریه میڪردم و عذرخواهی ..
بعد از اینڪه یه ڪم آروم شدم به طرف حرم حضرت ابلفضل رفتیم و بعد از زیارت ڪردن و گوشه ای نشستم و زیارت نامه خواندم ، نگاهی به ضریح انداختم نزدیڪ شدم و پاڪت را از ڪیفم در آوردم و داخل ضریح انداختم انگشتانم را قفل ضریح ڪردمو و آرام زمزمه ڪردم : ز ڪودڪی ام مادرم یادم داد تا غلام ابلفضل و ڪنیز زینب باشم .
بزرگ شدم و فراموش ڪردم و شدم سربار خاندان علی ....
اما آمده ام جبران ڪنم اجازهـ میدهید آقا ....
بعد از ڪمی دردودل ڪردن عقب عقب رفتم و به نشانه ے ادب دستم را روی سینه ام گذاشتم : آقاجون اجازه میدید برم حرم ارباب .. اذن ورود میخوام آقای #خوبی ها
عقب عقب تا نصفه رفتم و برگشتم به سمت حرم ارباب رفتم یادم اومد ڪه هانیه گفت این شعر رو زمزمه ڪنم : از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد #حسین ...
ورودی حرم بغض را گلویم را بست دستم را روی سینه ام گذاشتم : السلام علیڪ یا ابا عبدالله ...
تا نگاهم به گنبد خورد ، تمام غم ها فراموشم شد منبع آرامش بود اینجا اصلا نمیتونستم گریه ڪنم فقط بغض ڪردهـ بودم و به شش گوشه ے ارباب خیرهـ شده بودم .
مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد و همراه زن عمو رفتن تا زیارت ڪنن اما من فقط نگاه میڪردم تا بلاخره از نگاه ڪردن دل ڪندم و برای زیارت قدم برداشتم پاهایم میلرزید با زحمت خودم را به ضریح رساندم و دستم را روی سَرَم گذاشتم و سَرَم را پایین انداختم : اربابم شرمندم ...
همین یه ڪلمه ڪافی بود تا نالم بلند بشه و هق هقم شـدت بگـیرد ...
ڪلی حرف دارم براتون آقا ، من بی سروپا و را سرو سامان دادید ، لیاقت آمدن به حرم را به من دادید ، آماده ام پناهم میدهی میدانم نوڪر خوبی نبودم اما تو مرا ببخش .
ڪل حرفای نگفته ام را گفتم و خالی شدم .. سبڪ شدم .
بعد از زیارت به هتل برگشتیم .
بعد از رفتن به نجف و ڪاظمین و سامرا به هتل برگشتیم تا برای آخرین بار به بین الحرمین برویم .
حس و حال دیگه ای داشتم ، نمیدونمـ دوست نداشتم برگردم این آرامشی ڪه اینجا بود هیچ جای،دیگه ای نبود ...
بعد از زیارت و زیارتنامه خواندن به سمت فرودگاهـ حرڪت ڪردیم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→