eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ __ @chaadorihhaaa __ تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را نداشتم. - خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن! - اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟ بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.» - به عقیده من درست گفته! - یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟ - تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه! - ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره! اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم. المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم! بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت: - بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو! - حوصله داري؟ پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها! *** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد تهوع به معده ام مشت زد ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک) ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم! از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد معده ام بهم خورد چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ 🌿🍂🌿🍂🌿 ✍تنهایی بدبختی بی کسی و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همه اشونو میخوری فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست ظرف کیک را به سمتم هل داد:بخور همه اشو برات تعریف میکنم قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بوداگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور و من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخورمعدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را!حوصله ی این لوسبازیارو ندارم ایستادم، قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد:باشه، هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست:حتی صبر نکردی پالتومو بردارم بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش همینطورم شد به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده ... ⏪ .. @Chaadorihhaaa 🍃🌺 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت :" این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده در بیاد، ولی بدجور حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد:" خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:" دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه ." سپس رو کرد به من و گفت :" الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند ! ★ ★ ★ صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادربزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادربزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:" عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم _نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! پاهاش رو توی بغلش جمع کرد _بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه ! صدام حسابی گرفته بود _چرا آخه؟ عطیه براق شد _چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میفتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده می ترسی! کمی حالم بهتر شد _ترس من ربطی به امیرعلی نداره! عطیه_ولی اون شوهرته ! شوهر! امیرعلی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام ! عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد _نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ما هم نمیاد! با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟ نفس پرحرصی کشید _دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد ! _من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود! پوزخندی زد _شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت می کشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیرمحمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد! گیج شده بودم و پر از بهت لبخندی زدم _شوخی می کنی؟ عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید _نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبر کن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من می فهمم چه دردی رو تحمل می کنن!!!! _چی می خوای بگی؟ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو می بینی نگو چه قدر دلت برای امیرسام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیرمحمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم _چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد _بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاال شغل بابا و دست های سیاهش شده‌ آبروبری!... کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش _نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرف ها! عطیه_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی می کردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم... هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!چشم هایی رو که نمی دونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند می زد ولی چشم هاش پر از درد بود از حرف هایی که زده شده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 (بخش اول) . _به به خانون خانوما ، این یه زهـر چشم بود خودتو برای بعدیش آماده ڪن . با شنیدن صداے ساناز تن صدایم را بالا میبرم : ببین من به تو ڪاری ندارم پس به من ڪاری نداشته باش اوڪـی شد برات !؟ احسان زیر چشمی نگاهم میڪند. _هه ببین تو ڪاری ندارے من باهات ڪار دارم . صدایم را بلند میڪنم : ساناز دفعه ے بدی از اینکارا بڪنی میرم پیش پلیس نگران نباش اینڪارتم گزارش میدم ، فڪر نمیڪردم خیلیییی پَستییی و ... تلفن را قطع میڪنم ڪه احسان ڪنار خیابون نگه میدارد ، سرم را بین دو دستم میگیرم . ڪه با توقف ماشین سرم را بلند میڪنم : چرا نگه داشتید . محڪم به فرمون ماشین میزند : پس از قصد بود . ڪلافه میگویم : چیییی میگی !؟ _همین ماشینی ڪه میخواست زیرت ڪنه ، بگو ببینم ڪی بود تا نرفتم به عمو بگم . وای گـند زدی همتا حواسم اصلا نبود ڪه احسان اینجا نشسته اخمی میڪنم : تو چیڪاره ای ، برادرم ڪه نیستی ، به تو مربوط نیست . با صدایی بلند میگوید : گیرم برادرت باشم ، بگو ببینم ڪی بود این !؟ _عه چه جالب پس آقای برادر به شما مربوط نمیشه ، حالام اگـر راه نموفتید پیاده بشم . همانطور ڪه ماشین را روشن میڪند میگوید : بلاخره ڪه میفهمم . چشمانم را ریز میڪنم تازگیا رفتارش عجیب شدهـ خل بود خلترم شد . خدایا خودت بخـیر بگذرون . از ماشین پیادهـ می شوم قصد میڪند ساڪم را بیاورد ڪه از دستش میگیرم : ممنونم آقای برادر ، چُلاق نیستم خودم میارم . شانه ای بالا می اندازد و دستی به ته ریشش میڪشد . وارد خانه میشوم : خان جون بابا بزرگ من اومدم . بابا بزرگ اعصا زنان به سمت من آمد : خوش اومدی دخترم ... وارد خانه میشوم : خان جون ڪجاس پس ! رفت داره اتاقتو آماده میڪنه . _قربونش بشم من ... با صدای یالله احسان بابابزرگ به سمت در می رود : بیا تو بابا جون . _سلام حاجی حالت چطورهـ!؟ بابا بزرگ پیشانی اش را میبوسد : الحمدالله بالام جان . میخندد و روی زمین مینشیند ڪه صدای خان جون بلند میشود : خوش اومدین ، عزیزای من ... با خنده به استقبالش میروم : سلام خان جون . _سلام دخترم . احسان همانطور ڪه بلند میشود میگوید : سلام خان جون احوالت چطورهـ ! اومدیم نبودید؟ خان جون پیشانی احسان را میبوسد : رفته بودم اتاق دخترمو حاضر ڪنم . نگاه احسان ڪشیدهـ میشود به من ، سنگینی نگاهش را احساس میڪنم و سرم را بلند میڪنم چشم تو چشم میشویم ، نگاهـش پر از حرف بود . سرش را پایین می اندازد و دستش را مشت میڪند . بعد،از خوردن چایی میرود . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم) . بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندارهـ به اتاقم میروم . تخت چوبی ڪوچڪی ڪنار پنجـرهـ گذاشته دیوار هاے اتاق به رنگ آبی بود قبل من احسان اینجـا بودهـ همیـشه به اصرار خان جون و بابا بزرگ میومد اینجا و ڪنار اونا بودش . برای همـین بابا بزرگـ و خان جون خیلی دوسش دارن . ڪنار تخت میز ڪوچڪ چوبی قرار دارهـ و چراغ مطالعه ای رویش . سمت راست اتاق هم ڪمد چوبی قدیمی ... همـیشه عاشق خونه ے خان جون بودم ، هر جمعه ڪه میرسیدم اینجا میرفتم سراغ تاب ڪه بماند چه دعواهایی داشتیم با بچه های فامیل .... ریز میخندم . ڪتاب هایم را توی قفسه میچینم . و لباس های تا ڪرده ام را ڪه قطعا ڪار مامان بود را در ڪمد میگذارم پیراهن سبز تیره ام را بر تن میڪنم و موهای بافت شده ام را روی شانه ے سمت راستم میگذارم . روبه روی آیینه می ایستم نگاهی به صورتم می اندارم زیر چشمانم گود افتادهـ است و رنگم هم پریدهـ . بخاطر شب بیداری های درس خواندن است ‌... لبخندی میزنم ڪه چالم نمایان می شود . همیشه دنیا دوتا انگشتاشو میکرد تو چالم و محڪم فشار میداد . نگاهی به اتاق می اندازم و خارج میشوم ، به طرف آشپزخانه می روم : بابا بزرگ چی دوست دارید درست ڪنم براتون !؟؟ _قربونت بشم ، الویه درست ڪن بابا . خنده ای میڪنم : ای به چشم . _‌عه عه ڪجا حاجی ، سس براتون خوب نیس . بابا بزرگـ همانطور ڪه صورتش را خشڪ میڪند میگوید : یه شب حاج خانوم اونم نومون درست ڪنه خوردن دارهـ . خان جون همانطور ڪه میخندد میگوید : از دست تو... از لحنشون خنده ام میگیرد و مشغول درست ڪردن الویه می شــوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• دستش را در جیبش کرد و یک دفترچه به من تحویل داد وادامه داد بیا این همه قصه بصره است و دلاوری هایش، در زمان کشیکمان بخوان که حوصله ات سر نرود. _ تو کی وقت کردی این را بنویسی؟ _ لازم بود، ترسیدم که نکند تاریخ فراموشمان کند، گفتم بنویسم که احتیاط شرط عقل است.تو هم قصه کربلا را بنویس، یا قلمت را قوی کن یا خاطراتت را تحویل نویسنده بده. به کتاب تبدیل کردن اینها، وظیفه ماست. دستم را روی چشمانم گذاشتم و یک علی عینی سفت گفتم تا خیالش راحت شود. نفهمیدم چه شد که به صحن حرم رسیدیم انقدر سرمان شلوغ بود که اصلا بالکل خانواده هایمان را فراموش کرده بودیم به گنبد که دقت کردم، پرچم قرمزی بالای گنبد نبود سبزی پرچم جایگزین پرچم قرمز شده بود، این اتفاق را هرگز در عمرم ندیده و حتی در تاریخ هم هیچگاه این خبر را نشنیده بودم، این اتفاق برای اولین بار در تاریخ رخ داده بود، به سبزی پرچم که نگاه کردم و ذوق و شوق تمام وجودم را فرا گرفته بود ناگهان دستی از پشت سر روی شانه ام آمد _ ابوولاء داری چیکار میکنی _ مگر پرچم را نمی‌بینی که رخت سبز بر خود گرفته؟ _ سبزی پرچم یعنی چه؟ با تعجب در صورت ابومهدی نگاه کردم. ـ یعنی تو هنوز نمی‌دانی که پرچم سبز نشانه چیست صادقانه می‌گوید: شاید هم بدانم اما الان فراموش کردم در صورتش لبخند زدم. او را از میان ازدحام زائران حسینی بیرون کشیدم و گفتم: هرگاه یک فرد عرب از یک قبیله کشته شود، و از قاتل او انتقام گرفته نشده باشد. پرچم قرمز نماد قبر اوست، اما اگر انتقام آن شخص گرفته بشود نماد قبرش سبز می‌شود. بی درنگ می‌گوید: یعنی انتفاضه مقدمه ظهور امام است؟ از جمله ابومهدی خوشم آمد،در چشمان آبی اش زل زدم. او هم در چشمانم زل زد . گفتم: انشاالله او را در آغوش گرفتم. وقتی از آغوش هم جدا شدیم به یک باره و ناگهانی حروله یالثارات الحسین را در بین زائران راه انداختیم. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد اون شب انقدر گریه کردم من خودم عمه ام برادرزاده دارم یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان عباس علی اکبر قاسم عبدالله داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم تو بغل پوریا آروم نمیشدم اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم پوریا منو برد درمانگاه بهم آرام بخش و سرم زدن من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود برادر داشته باشی به دنیا می ارزه، امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه) _مهدیه مندل:جونم _نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها بیا بریم همین بستنی حمید (به به یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی _بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦 فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم. بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.🎶 من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده. مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه _خیلی بیشعورید ها مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون) فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن _دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت فاطی: اگه به علی نگفتم _برو بگو مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره _ بیشعور گامبو خودتی من فقط تپلم مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ