eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
‌ ‌بنده با مُد مخالف نیستم میخواهم بگویم اگرشما میخواهید لباس بپوشید؛ اگر میخواهید سبک راه رفتن را تغییر دهید بکنید. اما از بیگانه یاد نگیرید خودتان طراحی کنیدو بسازیید. 🆔 @Clad_girls
. . ✌️🏻 ابراهیم هـادے.... @chaadorihhaaa🌱
🌸🍃. . . 💟زن شریف و نجیب هنگامی که از خانه خارج می شودسنگین و با وقار است. . . 💟در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث  شود به کار نمی برد. . . 💟عملا  را به سوی خود دعوت نمی کند، زباندار لباس نمی پوشد، زباندار راه نمی رود، زباندار و معنی دار به سخن خود  نمی دهد . 💟چرا گه گاهی  ها سخن می گویند، راه رفتن انسان سخن می گوید، طرز حرف زدنش هم حرف دیگری می زند. . . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🍃ویل دورانت در کتاب تاریخ و تمدن گفته: " اصل قضیه اینه که حدود صد سال پیش که کارخونه‌های مختلف در انگلستان به وجود آمدند، انگلستان با کمبود کارگر مواجه شد. زن ها هم به خاطر ساده بودن، کم توقعی و دور بودن از اخلاق های خشونت آمیز، مورد توجه کارخونه دارها و سرمایه دارها قرار گرفتند. اما به زنها اجازه نمی دادند پولی رو که به دست می آورند، برای خودشون نگهداری یا خرج کنند... به خاطر همین قانون، زن ها هم نمی رفتند توی کارخونه‌ها کار کنند تا جیب مردها پرتر بشه. از طرف دیگه، سرمایه دارها که به کارگرهای ساده و قانعی مثل زن‌ها نیاز داشتند، این قانون رو به ضرر خودشون دیدند، برای همین، قانونی رو در انگلستان تصویب کردند که زن مالک پول خودش باشه. از همین جا بود که پای زن‌ها به کارخونه‌ها و اجتماع بیرون از خونه باز شد و از همون موقع، بقیه سرمایه‌دارهای کشورهای اروپایی هم یکی بعد از دیگری، فریاد آزادی و تساوی حقوق زن و مرد رو سر دادند."١ 🍃شهید مطهری می فرمایند: "آنچه دنیای غرب کرد این بود که به قول ، زن را از بندگی و جان کندن در خانه رهانید و گرفتار بندگی و جان کندن در مغازه و کارخانه کرد. یعنی اروپا غل و زنجیری از دست و پای زن باز کرد و غل و زنجیر دیگری که کمتر از اولی نبود به دست و پای او بست، امّا اسلام زن را از بندگی و بردگی مرد در خانه و مزارع و غیره رهانید و با الزام مرد به تأمین بودجه اجتماع خانوادگی، هرنوع اجبار و الزامی را از دوش زن برای مخارج خود و خانواده برداشت." 📚١_دختران آفتاب، ص ١١٥_١١٦
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ‌..... با دستش به رو به رو اشاره کرد _بفرما اونم آقا امیرعلی! رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون... نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و وارد ریه هام کردم... نگاهش نگران روی چشم هام بود _خوبی؟ خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه... فقط می دونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم! خاله لیلا جای من جواب داد _خوب خوبه مادر... شیر زنیه برای خودش! امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد خاله لیلا_خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم! بغض کرده بودم نمی دونم چرا... بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم... نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم... چادرش بوی گلتب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو _برای امروز ممنونم! _من که کاری نکردم... من ممنونم عزیزم... حالا هم دیگه برین می دونم چه حالی داری! سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم! به محض راه افتادن ماشین... شیشه رو پایین کشیدم! _چیکار می کنی محیا هوا سرده سرما می خوری صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم... هوا خوبه! نگران گفت: مطمئنی خوبی؟ دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم... همه تصویر هایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد... بوی کافور هنوز تو بینیم بود... اشک هام ریخت! امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد... بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید _ببینمت محیا...چرا گریه می کنی؟ گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند _امیرعلی مثل مامان بزرگ بود! _چی؟ کی محیا؟! حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی شد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار... _بوی کافور هنوز توی سرمه چیکار کنم؟! صدای نفس های کلافه امیرعلی رو می شنیدم... ترس به جونم افتاده بود... ترس از مرگ... راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم! چنگ زدم به یقه لباس امیرعلی _من می ترسم امیرعلی... از مردن می ترسم... من نمی خوام بمیرم... نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید و هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد _محیا چی داری میگی؟ سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم... عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم... دست هاش دورم حلقه شد و یک دستش نوازشگونه کشیده می شد روی سرم _آروم باش عزیز دلم...آروم...! نمی شد... نمی تونستم آروم بشم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی! وحشت زده از خودش جدام کرد _چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...! حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم _قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟! نگاهش کلافه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش! سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد _بهتری خانومم؟ با صدای دورگه ای گفتم: خوبم! آروم من و از خودش جدا کرد _ببین با چشم هات چیکار کردی؟ دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد _آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟ بازم تکرار کردم _خوبم! پوفی کرد _معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام! با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود! _بچرخ صورتت رو آب بزنم! نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت _یخ زدم امیر علی! دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم _از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه! دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش! _بهتر شدی؟ با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم! _می خوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین _نه می خوام کنارت باشم! لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست. سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم _میشه سرم و بزارم روی پات؟؟! با تعجب نگاهم کرد _اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم... _اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب! صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش _پات اذیت میشه؟ با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید _نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟ فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده می شد روی شقیقه ام که نبض می زد! عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد _گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده! یک تای ابروش و داد بالا _خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم _هیچی! عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم! _جون محیا بی خیال شو.. بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق _از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی! سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! _چی شده محیا؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... با صدای امیرعلی نیم خیز شدم _هیچی! عطیه مشکوک پرسید _چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی! امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه! _اذیتش نکن بی حوصله است! عطیه_اون وقت چرا؟ امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه! هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد _دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم _هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟ _من ازش خواستم! عطیه_تو غلط کردی! امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه! عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟! امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم _خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند _چیکار کردی با خودت محیا؟ نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من... ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی! از بوسه اش گرم شده بودم و آروم... لب زدم _خدا نکنه! با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم _پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم... به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس.. البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود! _اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری! لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه _همینجا خوبه.. آب خنک بهتره! عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد _هر جور راحتی دخترم... التماس دعا! _چشم شماهم من و دعا کنین! حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو... یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد... معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم. _چیه عمه؟ چی شدی؟ نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد _بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود! بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم _خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون! شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه _نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری! - نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃... . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══