#حدیث امروز
🌿امام صادق (ع)🌿
☁حجاب زن
برای طراوت و زیبایی اش
مفیدتر می باشد.....
@chaadorihhaaa**
#سوپرایز✨
سلام
روی لینک زیر بزنید و ثبتنام کنید تا یکی از خادمان امام رضا علیهالسلام به نیابت از شما زیارتنامه و نماز زیارت بخونه:
http://ziarat.baadesaba.ir/front/
28.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌بـے حجابـے و آرامش؟😳••❌
⚠️روان پاڪ!!!! فڪر آزاد؟
میدونستے گناه تو روے بقیہ اثر داره ؟
حواسٺ ڪجاسٺ رفیق ؟
یہ هو میپره چرا؟
❌آقا پسر حواست هست شما؟ ❌
.
↩️دختر خانوم ،آقا پسر ↓↪️
••• هرڪارے ڪنید برمیگرده⛔️📛
.
ڪار خیر کردی؟😊
وسط گـنـاه خدا دستت رو گرفت ؟😍
چون اون ڪسی ڪہ خیر رو بهشیاد دادی بہ ڪسی دیگه کمک کرد و...
••• به خودمون برمیگرده •••
.
-💥چراهمهچیزخراب شد؟
+ آثاراونڪارے بود ڪہتوباعثششدی😱
|📹| #حجاب #حیا #رمضان 🌐
|👤| #استاد_عزیزی
__________________
#پویش_حجاب_فاطمے
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دهم (بخش دوم )
.
همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟
_یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ...
همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ...
هوامو داشته باشین ...
بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ...
قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد .
ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام
چیزی بخرم .
بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد .
_خریدی بریم!؟
لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ...
چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!!
_بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری !
لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی.
_همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه .
لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم.
سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود .
با دیدن من سر به زیر سلام میڪند.
_سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم .
آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟
گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی .
میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_یازدهم
.
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "...
حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن .
این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ...
و قدمی برای ظهور برداشته باشم .
دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم .
در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر !
نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه .
و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ،
مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند .
همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم .
_چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟
بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟.
همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه .
قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!!
_آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم .
پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من...
برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون ..
چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر .
چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر .
جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا .
زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ...
.
.
آغازے برای #جنون !
عـشق چہار ڪلمست ↓
#چادر
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸بسمــ الله الرحمن الرحیمــ🌸
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.
معــــــــــــ💕ــــــــــــــبودمن
در این روز از مـــــــــــــــ🌙ـــــــــــاه زیبایت
مرا شاکـــــــ🌼ـــــــــــر بر تمام نعمت های کوچک وبزرگت قرارده
ومرا ببخشـــــ
که گاهی یادم می رود
اگر نگاه وبخششت برای لحظه ایی نباشد
من هم دیگر نیستم
ای بخشـــــــ🦋ـــــــنده ترین...
#ماه_بندگی
#روزسومــ🌈
#اروانه
🦋@chaadorihhaaa🦋
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دوازدهم
.
چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم .
بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود .
بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند .
هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید .
امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون .
هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ...
نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من .
به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن.
میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم .
روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم .
نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش ..
چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم .
بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا .
هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم .
سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند .
در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن ....
_بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ .
لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ...
ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟!
_سلام دختر بابا ، الحمدالله .
بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد .
لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم .
سرم را پایین می اندازم .
بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم ..
دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد .
فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه .
پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم .
سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا .
ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟
چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم )
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سیزدهم
.
بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم )
دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته .
نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ...
ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ...
مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن .
قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه .
یه روز قبل رفتن
رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم .
حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم .
صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه .
عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم .
نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت .
عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے!
فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟
_راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ .
پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : نه یڪی بیشتر نداشتم .
ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم .
ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم .
سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد .
ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم ..
شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم ..
مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم .
_اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه .
زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای !
_امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ...
عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید .
ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ...
احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ).
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→