✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_یازدهم
____ @chaadorihhaaa _
نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت:
- ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی!
- آخـــه...
- آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر!
- خیلی خب بابا!
- قول؟
- قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم.
- اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي!
تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
- برام دعا کن المیرا!
المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم.
بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند:
- ننه سهیلا!
بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم.
- اوناهاش اونجاست.
- مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا!
راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در
ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و
همین رنگ بود!
سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و
خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد.
قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد
ابروهاشم بر می داشت.
المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی
علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 😌
💫🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_یـازدهـم
✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بوداون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبودیعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق....
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟
(من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که…
صدای آرام عثمان بلند شد:کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:بخورید سارا داری میلرزیمن به لرزیدنهاعادت داشتم همیشه میلزیدم وقتی پدر مست به خانه می آمد وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم وقتی مسلمان شد وقتی دیوانه شد وقتی رفت پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بودمشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم گرمایش زود گم شد و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم فقط خرابه و خرابه جایی شبیه ته دنیا ترسیدم منطقه کاملا جنگی بود اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
⏪ #ادامہ_دارد...
@Chaadorihhaaa 🍃🌺
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼.
#قسمت_یازدهم
#دلایل_عقلی_و_روانشناختی_حجاب
#پوشیدگی؛ خواست #فطرت
🔸خلقت انسان با خلقت حیوان فرق میکند. انسان عاقل بهگونهای آفریده شده که از برهنگی خوشش نمیآید و فطرت و گرایش درونیاش، پوششخواه است.
🔹حتی قرآن دربارۀ آدم و حوا«علیهماالسلام» میفرماید: «فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْءَٰتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ ٱلْجَنَّةِ» (طه، ۱۲۱) (آنگاه از آن درخت خوردند و برهنگى آنان برايشان نمايان شد. شروع کردند به چسباندن برگ درختان به خودشان!)
#حجاب
#چرا_حجاب
◉✿[✏ @chaadorihhaaa] ✿◉
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_یازدهم
🌷🍃🌷🍃
....
باز هم صبر کردم ، اما داخل نمی شد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم . در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم . برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت . صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون این که چیزی بگویم ، از پشت در کنار رفته و او با گفتن " ببخشید ! " وارد شد . از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و شلنگ درست در مسیرش افتاده بود ، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم . به در ساختمان رسید ، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت :" یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد . به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود . به کنارم رسید ، باز زیر لب زمزمه کرد:" ببخشید ! " و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنان که در را می بستم ، جواب دادم:" خواهش می کنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم ، او داخل می شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و با اتاق بازگشتم . حالا می فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همان قدر که فکر می کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمی شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم . دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می کردم .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_یازدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شد و من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود...امیر علی زودتر از من جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دست های توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدم های کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم می داد... همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر می کرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیرعلی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی می شد پذیرایی، یکی هال، یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود و فاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بود و باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی!
صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم می کرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیرعلی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیرعلی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو ، مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم و سرم رو نزدیک تر به امیرعلی
_ببخشیدها ولی بی زحمت باز کنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید
_خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست ...بعدشم بد ذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقت ها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد
_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کرد و احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه
_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر !با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بود و بالاخره می رسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_یازدهم
.
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "...
حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن .
این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ...
و قدمی برای ظهور برداشته باشم .
دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم .
در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر !
نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه .
و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ،
مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند .
همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم .
_چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟
بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟.
همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه .
قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!!
_آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم .
پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من...
برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون ..
چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر .
چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر .
جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا .
زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ...
.
.
آغازے برای #جنون !
عـشق چہار ڪلمست ↓
#چادر
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_دهم ] 🔵 سومین دلیل برای اینکه چرا خدا به ما دستور داده ا
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_یازدهم ]
🌺 چطور عبد بشیم؟
بالاترین مقامی که یه انسان میتونه به اون برسه، مقام "عبد شدن" هست.
🔰خب حالا چطور میتونیم عبد بشیم؟
وقتی که یه مدت دستور گوش بدیم عبد میشیم.
یه نفر وقتی یه مدت نوکری کنه، نوکر میشه دیگه!👌🏼
یه نفر هم وقتی یه مدت "دستور" گوش بده، عبد میشه....👌🏼
✔️یه مدت دستور گوش بده تا عبد بشی...✔️
عبد که شدی یه اتفاقایی برات می افته.☺️
🌺👆🏻✅
انصافا یه قولی رو به خودتون بدید.
یه مدت عبد بشید.
به خدا قسم ضرر نمیکنید.
✅به خدا قسم به لذت میرسید.✅
خدا انقدر بهت لذت میده که میگی خدایا بسمه دیگه...😍
💖
مدام شرمنده ی خدا میشی...
😰
میگی مولاجان دیگه کافیه. آخه من چطور این همه محبت تو رو جبران کنم..😌
💖👆🏻
و مولا هم وقتی لذت بده ازین لذت های کوچولو که نمیده!👌🏼
انقدر لذت میده که سیراب بشی. ...
کم نمیذاره برات....
بله یه رنج هایی هم میکشی☺️
اما ین رنج ها برات خییییلی کوچولو میشن! اصلا دیگه نمی بینیشون..
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_یازدهم
••○🖤○••
.....
وقتی پیکر پاره پاره علی اکبر به نزدیکی خیمه ها می رسد ، و وقتی تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون می اندازی ، وقتی به پهنای صورت اشک میریزی و روی به ناخن می خراشی، وقتی که تا رسیدن به پیکر علی ، چند بار زمین می خوری و بر میخیزی ، وقتی خودت را به روی پیکر علی اکبر می اندازی ، حسین فریاد میزند که :"زینب را در یابید"
حسینی که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دو تا شده است .حسینی که غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است. حسینی که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است . فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب میزند که :"زینب را در یابید ، همین الان است که قالب تهی کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد ."
*
خانمی شده بودی تمام و کمال. و سالاری بی مثل و نظیر .
آوازه فضل و کمال و زهد و عرفان وعفت و عبادت و تهجو تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود . آنقدر که نام زینب از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفی میکرد . لزومی نداشت نام زینب را کسی بر زبان بیاورد.
اگر کسی می گفت :عالمه ، اگر کسی میگفت عارفه، اگر کسی می گفت فاضله ، اگر کسی می گفت کامله ، همه ذهن ها تو را نشتن می کرد و چشم همه دل ها به سوی تو بر می گشت .
تجلی گونه گون صفت های تو چون صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود . کسی نمی گفت زینب ، همه می گفتند :زاهده ، عابده ، عفیفه ، قانته ، قاءمه ، صاءمه ، متهجده ، شریفه، موثقه، مکرمه.
این لقب ها برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتی و دست هیچ معرفتی به کنه ذات تو نمی رسید .
القابی مثلا :محبوبه المصطفی و نایبه الزهرا ، اتصال تو را به خاندان وحی تاکید می کرد . اما صفات دیگر ، جز تو مجرا و مجلایی نمی یافتند .
امینه الله را جز تو کسی دیگر نمی توانست حمل کند . بعد از شهادت زهرا ، تشریف "ولیه الله" جز تو برازنده قامت دیگری نبود.
ندیده بودند مردم ، در تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم کسی مثل تو را نمی یافتند جز مادرت زهرا که پدید آورنده تو بود و مربی تو .
از این روی ، تو را صدیقه صفری می گفتند و عصمت صفری که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد ، مادر و دختر و باغبان و گل، معلوم باشد و محفوظ بماند .
اما در میان همخ این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به عقیله بنی هاشم و عقیله عرب ، بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودی و عزت هیچ دختری به پای عزت تو نمی رسید.
.....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_یازدهم
••○♥️○••
ابوولاء میان غرولندهایش یکی از پرستاران را صدا میزند تا برانکارد بیاورد، ابوولاء خیلی فرز نیست، شاید پنجاه سال سن داشته باشد، پایش لنگ میزند، خیلی زیاد هم لنگ میزند. پرستاری را که صدا زده خیلی سریع است و برانکارد را سریع به خالد میرساند، ابوولاء هم به هر زوری هست میدود، به خالد که میرسند سریع خالد را روی برانکارد میگذارند.
ابوولاء به محض اینکه چشمان و صورت خالد را میبیند، چند ثانیه یکه میخورد و چشمانش گرد میشوند، ابوولاء رو به احمد میکند و از او نام مجروح را میپرسد و احمد هم تا کلمه خالد را میگوید چشمان ابوولاء گردتر میشود و چند قدم به عقب میرود ، پرستار همراه ابوولاء سرش فریاد میزند: آهای ابوولاء بیا جلو، نبض پسر کند میزند، رنگ صورتش پریده، بیهوش هم شده، آن وقت تو برای من شده ای ثبت احوال عراق. سر برانکارد را بگیر، بجنب تا نمرده.
ابوولاء به خود میآید،
_ سریع به اوژانس منتقلش کنید، ثامر، آهای ثامر. بیا کمک تا این مجروح را به دکتر اکرم برسانید.
دکتر اکرم پزشک مشهوری است و البته خیلی گران، که تازه به بصره آمده است.
خالد را به سمت بیمارستان سرد و بی جان بصره میبرند بیمارستانی که با کاشی های سبز و دلهرهآور بر دیوار و سرامیک های سفید و سرد و بیروح بر زمین و سقفی که داشت تصاویر را برای بدترین لحظات عمر احمد تزیین میکرد.
ابوولاء همانجایی که خالد نشسته بود مینشیند، بغض گلویش را مثل موجودی که سال های سال در قفس بود و بعد از سال ها راهی برای فرار پیدا کرده بود فشار میداد، انگار خاطرات تلخی جهان ذهن ابوولاء را به هم ریخته است، ابوولاء گریه میکند، باد تلخی میآید.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_یازدهم
°|♥️|°
دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن
که وحید گفت:دخترخاله یه فکری برای این عباها کن
والا پول رفته سرش
در حینـ حرف زدن بودیم که آقای عظیمی خجل وارد حسینیه شد
باهم لج بودیم اما اصلا قشنگ نبود وسط اینـ همه بچه ازمنی که چندسال ازش کوچکترم عذرخواهی کنه
درحالی که سرش زیر بود صداش پراز معذرت خواهی بود
برادر عظیمی:خواهراحمدی ببخشید فقط میخاستم بسته ها پربارتر بشه
-ایرادی نداره
آقاوحید حناها بخرید گلهارو خشک کنید برای شب حضرت علی اکبر با حناها بسته بندی کنیم
آقاوحید:بله حتما
زد به شانه برادر عظیمی و گفت :برادر صادق برید بازار گل تهران ۷۰۰-۱۰۰۰شاخه گل بخرید
بیارید همه باهم خار و خاشاک گل قیچی کنیمـ
برادر عظیمی:چشم
وحید:چک بنویسم دیگه
برادر عظیمی: نه هست
فعلا یا علی
تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید
منم تمام اون چندساعت فکرم درگیر این بود که بااین همه عبای فنقلی چی کنیم
أه انقدر فکر کردم مخم هنگید الله اکبر
-سارا سارا
سارا:بله چی خواهر؟
-کدوم ائمه تو سن کودکی ب امامت رسیدن؟
مخم هنگ به خدا
سارا: آقاامام جواد و آقا حضرت صاحب الزمان
-ایول سارا
پاشدم رفتم سمت بیرون هئیت و پسرخاله ام پیدا کردم
چون پیش چندتا آقا بود فامیلیش صدا کردم
-برادر جوادی
فامیلی وحید ، جوادی بود
وحید:بله
-پسرخاله فهمیدم این عباهارو نگهداریم برای نیمه شعبان به پسر بچه ها میدیم
وحید:یعنی برنامه شاخه گل لغو میشه ؟
-نه اون سرجاشه اینم اضافه میشه
وحید :باشه ممنون
ساعت ۴بعدازظهر که برادر عظیمی از تهران برگشت
همه نشستیم به قیچی خارهای گلا
تا ساعت ۹شب طول کشید
ساعت ۹گلا گذاشتیم تو ماشین من
چون ما یه بهار خواب خیلی بزرگ داشتیم
وقتی رسیدم خونه ب کمک مامان و بابا گلهارو تو بهار خواب جا دادیم
تا خشک بشه
°|♥️|°
✍🏻 #نویسنده_بانو_ش
✍🏻لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_یازدهم
°|♥️|°
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میذاشتن برای بعد می تمرگیدن.. حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم.. بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن..
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره..
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان... علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه..
_عه چه خوب!
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_هیچ کدوم!
سید: پس چی میخورید؟!
_هویچ بستنی!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم..
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد..
علی بستنی رو به فاطمه داد..
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود.
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب..
ماشینو در پاساژ پارک کرد و پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور..
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود...
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ