eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیستم . تقریبا همه آمده بودن هـواے خانه برایم خفه ڪنندهـ بود برای همین با اجا
. 🍃 . وارد خانه شدم ڪه مامان نگاهی به صورتم ڪرد و گفت : چیزی شده همتا ! به زور لبخند زدم : نه خوبم یڪم سرم درد میڪنه. خاله لیلا نگاهی به من انداخت چیزی در گوش زن عمو گفت ڪه زن عمو لبخندی زد . به سمت اسما و فاطمه رفتم و ڪنارشون نشستم در مورد درس و دانشگاه صحبت میڪردند . چشمانم را بستم خدایا ڪمڪم ڪن ، میدونم هستی ، رو سیاهم اما ببین ڪه لبریز اشڪم ... _یالله یالله . چشمانم را باز ڪردم نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه ڪنارش پسرڪـی ایستاده بود ، ڪنجڪاو شدم ڪه عمو علی گفت : به به امیر آقاے گل ، چه عجب عمو .. یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه فاطمه محڪم به پهلویم زد و گفت : همتا امیر آقا پسر خاله لیلا و عمو ناصِرِ اونطوری نگاه نکن ... پهلویم را گرفتم و نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : دستت بشڪنه فاطمه ... صورت سفیدش شباهت زیادی به خاله لیلا داشت چشمان عسلی اش بی شڪ به عمو ناصر رفته ... احسان و امیر به سمت مردها میروند و ڪنار بابامو بابا بزرگ می نشینند ، احسان نگاهی گذرا به صورتم می اندازد و سرش را پایین می اندازد . با سنگینی نگاهـ ڪسی برگشتم ڪه نگاهم به مامان خورد ڪه چشم غرهـ میرفت . برای درست ڪردن سالاد به آشپزخانه رفتم طولی نڪشید ڪه اسما و فاطمه هم آمدند و روے صندلی نشستند ، همانطور ڪه ڪاهو ها را خرد میڪردم اسما لبخندی به رویم زد و گفت : همتا جان ، تڪ بچه اے!؟ نگاهی به اسما انداختم قصد ڪردم دهان باز ڪنم ڪه فاطمه زودتر گفت : نه بابا ، یه آجیه فسقل داره ، همونی ڪه ڪنار احسان نشسته بود دیگه اونه ... _‌عزیزم ، خدا حفظش کنه ... لبخندی نثارش ڪردم و گفتم : ممنونم عزیزم . و مشغول خرد ڪردن کاهو ها شدم بعد از نیم ساعت ڪاهو را در ظرف ریختم و رویش را زیبا تزئین ڪردم ... سفرهـ اے را پہن ڪردیم و بعد از چیدن وسایل خان جون آقایان را صدا زد ڪنار خان جون نشستم ، عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ماشاءالله ، چقدر بزرگ شدے دخترمـ ... لبخند خجولی زدم و مشغول خوردن غذا شدیم . بعد از شستن ظرف ها همه آماده رفتن شدیم . لیلا خانم گونه ام را بوسید و گفت : حتما بازم بیاین با فاطمه خونه ے ما . لبخندی زدم : حتما مزاحمتون میشیم . به سمت اسما رفتم و در آغوشش ڪشیدم ... دختر خوبی بود دوسش داشتم درست مثل خود خاله لیلا ... بعد از خداحافظی از خان جون و.. به سمت خانه حرڪت ڪردیم ، دستی روی موهای هانا ڪشیدم ڪه آرام روی پاهایم خوابش برده بود ، و عروسڪش را محڪم بغل ڪردهـ بود . دلم میخواست منم محڪم بغلش ڪنم اما دلم نمیومد بیدارش کنم ... . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش اول ) . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا! _آجی همتا؟ نگاهی به هانا انداختم : جانم ! به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو . لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت . جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد . بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری! _آله بریم . در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم . نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید. چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم. وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم . _بله _همتام . بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم . نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام . هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی ! _خوفم ت خوفی . امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا. _من اسمم هاناست نمڪدون نیستم . صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد.. فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه ! _سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ... _بیا تو حالا ... _نه دیگه برم . خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
⭕️ تو پستاے قبلے گفتیم ڪه دڪتر و دڪتر درباره آثار بدپوششے روے آقایون چیا گفتن!!🤔 تو این پست یه داستان واقعے براتون میگم تا عمق فاجعه بیشتر درڪ بشه🔻 "جوونے ڪه متهم به قتل دخترے بود، بعد از دستگیرے و محاڪمه، علت جنایتش رو اینگونه توصیف ڪرد؛ من جوونے مجرد بودم ڪه مثل خیلی هاے دیگه به هزار زحمت دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه، در اونجا چشمم به دختراے زیادے مے افتاد ڪه با لباسهاے چسب و بدن نما و چهره‌هاے آرایش ڪرده،💅 تو حیاط دانشگاه قدم مےزدند و توے ڪلاسهاے دانشگاه شرکت مےڪردند و رعایت هیچ چیز رو نمےڪردند. من ڪه هم جوون و هم مجرد بودم با دیدن این دخترها به شدت تحریڪ مےشدم و بهم فشار مےاومد. به همین دلیل یواش یواش با اون دخترا طرح دوستے ریختم و یڪی از اونها رو فریب دادم و به اسم اینڪه مےخوام باهاش ازدواج ڪنم با اون دوست شدم و در طول زمان دوستیم با اون آزار و اذیتش ڪردم و خودم رو به مقاصد شهوانیم رسوندم.😱 بعد از مدتها اون یه روز بهم گفت ڪه باید باهاش ازدواج ڪنم، من هم ڪه نمےخواستم باهاش ازدواج ڪنم آنقدر امروز و فردا ڪردم تا اینڪه یه روز ڪارمون به دعوا ڪشید، با اون گلاویز شدم، وقتے به خودم اومدم متوجه شدم ڪه اون رو خفه ڪردم و مُرده."١ 📘١_گلپوش، ص١٧_١٨ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
می خوای بری خواستگاری ولی نمی دونی چی باید بگی؟؟🤔 چی خواستگار داری!☺️ نمی دونی از کجا بفهمی داره راست میگه یا نه؟؟😞 عاشقی و نمی دونی چه جوری بهش بگی «خیلی خیلی دوستت❤️دارم» بزن روی لینک زیر تا بهت بگم 😉 http://eitaa.com/joinchat/3628269569Ccf77725a0b
کانالی از توئیتر در ایتا جهت اطلاع آسان از محتوای توئیت‌های ناب و فاخر توئیت‌های سیاسی و انتقادهای صریح همراه با چاشنی طنز ویژه کاربران خاص ... http://eitaa.com/joinchat/3067478029C8bbbd11300
‌‎❖❖•❖•❖•❖•❖•❖•❖ می خوام ببرمتون یه جایِ خوب🕊 فقط‌براۍحال دلتون 🌷 میگی نه امتحان کن🦋 ⛔️|ڪانال ویـــژه 🎧|‌💤 🎀|‌♥️ 📌|‌💯 🕌|‌💝 🔆|‌🎤 ✅|‌📒 🔰|‌🔗 ♻️|‌📚 🌀|‌📖 💡|‌❄️ • • ✅|این ڪانال رو دست ندیم هرچی سریع تر عضو بشید👀🌱 ♥️ http://eitaa.com/joinchat/3617325056Cf4f68050bf
کلیپ گفتگو با دختر رپری که محجبه شد و موسیقی را کنارگذاشت 🙏با احترام دوستانتون رو به کانال دعوت بفرمایید. http://eitaa.com/joinchat/2353987596Caf1aa2f66e
💎🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹💎 محصولات نقره و سنگهای مذهبی به صورت فوق العاده به فروش میرسد.🌿 🌹 انواع انگشتر زنانه و مردانه ، سرویس ، نیم ست ، گردنبند ، دستبند ، النگو و ..‌‌‌. 🌹انواع نگین عقیق یمنی ، فیروزه نیشابور ، درّ نجف و.... همه ‌و همه در فروشگاه قائم😍 ارسال محصولات به سر تا سر کشور📬 برای دیدن و خرید محصولات با قیمت ارزان به کانالمون 👇 بپیوندین🌿🌺 https://eitaa.com/joinchat/36962340C41fc9719d9 👆👆👆👆👆👆👆👆👆
••|شعرهاۍبامحتوا🌗🌱|•• ••| عڪسهاۍپروفایلےزیبا👌🏻🌸|•• ••|عڪس نوشتہ هاۍدلے❤️|•• اگراهلِ هنر ،شعر وادبیات هستی توۍ •| مَشْـــعَـــر |• حالِ دلت خوب میشہ🌻🌈👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1626996768C75e7b60702
‌ • . . بِخوانید از...؛ متونی بہ طعمِ سیبِ یک قَلم (:🌱 - شِعر - بیوهایِ عربۍو انگلیـسے - تیکہ کِتاب - دکلمہ‌و موسیقے بی‌کلام - اِستوری، پَس‌زمینہ و ‌ پروفایل‌ [🌿هُنری!] این حوالــی بویِ نعنا مےدَهد :) [ https://eitaa.com/joinchat/765657122C485d034041 ]
💠کانال‌ حاج مهدی رسولی💠 ✅فایل های تصویری ✅فایل های صوتی ✅اعلام مراسمات ❌برای عضویت کلیک کنید 👇👇👇👇👇👇https://eitaa.com/joinchat/3941072931C6e6e5c4c0d
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹