eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ___ روز رفتن یادمه رهام با حرفاش خیلی تحقیرم کرد. - آخی سهیلا دیگه خونه نداري؟! - تو لازم نیست براي من دل بسوزونی! - اینقدر لجبازي نکن. با من راه بیا بد نمیبینی! - خفه شو رهام! - بیا شرعیش کنیم. - من جنازه مم روي دوشت نمی ذارم. چه برسه زنت بشم. - پیاده شو با هم بریم. منظورم موقت بود. - خیلی بی شعوري. - چیـه خیـال کـردي مـن مـی خـوام تـوي گـدا گشـنه را بگیـرم؟! خـواب دیـدي خیـر باشـه تـو دیگـه هیچی نیستی! دوره گـردي هـام بـه خونـه فامیـل شـروع شـد امـا خونـه هـیچ کـدام کمتـر از یـک هفتـه دوام نیـاوردم! خونـه عمـو فـرخ بـا وجـود رهـام حتـی یـک روز هـم نـرفتم ! خونـه فـرنگیس هـم ده روز طاقـت آوردم از بس عمـه سـرزنش مـیکـرد و گوشـه کنایه مـی زد. فتانـه هـم کـه دسـت کمـی از مـادرش نداشـت آنقدر قیافه اي بود که با من همکلام هم نمی شد! یــه بیســت روزي خونــه عمــه فــروغ مانــدم امــا بــا وجــود تــورج و عســل و البتــه دوران بــارداری بــد تهمینه که دائماً خانـه مـادرش بـود و شـوهرش هـم مـدام در رفـت و آمـد بـود اصـلاً بـرام راحـت نبـود این شد. کـه بـه دعـوت زن دایـی نـرگس بـه خونـه دایـی اسـد رفـتم، انصـافاً تـوي ایـن یـک مـاه بسـیار راحـت وبـدون مشـکلی در کنارشـان زنـدگی کـردم خیلـی راحتـر از خونـه عمـو و عمـه هـام، همیشـه سـعی مـی کردنـد. احسـاس غریبـی نکـنم و محبتشـان را بـی هـیچ دریغـی بـه مـن عرضـه مـی کردنـد. هیچ گاه در ایـن یـک مـاه احسـاس بـی پنـاهی و بـی کسـی نکـرده بـودم بـه جـز د یروز کـه بـار د یگـر خودم را بی کس و بی پناه دیدم. - بیا بگیر! اگه بدونی تریا چقدر شلوغ بود نیم ساعت تو صف براي گرفتن چایی بودم! - خب معلومه آي کییو، هوایی به این سردي مردم چایی می خورن نه بستنی! - به خدا من اصلاً توقع احترام ازت ندارم! این قدر من رو شرمنده اخلاقیاتت نکن! بهش لبخندي زدم همیشه شاد و سرحال بود در تمام مشکلاتم المیرا خواهرانه در کنارم بود. - پاشو بریم دیگه امروز کلاسی نداریم. - نه، هنوز زوده ساعت یازده نشده! - آخه من صبحانه نخوردم دلم داره ضعف میره. - ولش کن با ناهار یکی کن. دوست نداري بري خونه داییت؟ - راستش نه، نمی تونم با علیرضا رو به رو بشم. - به خدا سخت می گیري سهیلا! - آخه... ازش توقع نداشتم، تو این چند هفته خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرده بود. - پاشو عزیزم! خدا خیلی دوست داشته که توي همچین خونواده قرارت داده. - بله به حد کافی علاقش رو توي این سه چهار سال نشونم داده! - سهیلا! هزار بـار بـدتر از ا یـن هـم ممکـن بـود بـرات اتفـاق ب یفتـه، آدم بایـد قـوي باشـه . کـربن تحـت فشار زیاد تبدیل به الماس می شه. المیرا بالاخره من رو راضـی کـرد کـه بـرم خونـه دا یـی . سـرِ راه هـم مجبـورم کـرد بـرا ي زن دایـی گـل بگیرم. ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
. 🍃 (بخش اول ) . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا! _آجی همتا؟ نگاهی به هانا انداختم : جانم ! به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو . لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت . جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد . بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری! _آله بریم . در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم . نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید. چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم. وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم . _بله _همتام . بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم . نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام . هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی ! _خوفم ت خوفی . امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا. _من اسمم هاناست نمڪدون نیستم . صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد.. فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه ! _سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ... _بیا تو حالا ... _نه دیگه برم . خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_دوم (بخش اول ) . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم
. 🍃 (بخش دوم ) . بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ... چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدم زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ... توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت . ‌لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم ‌: مزاحم نشید لطفا . _وااایی مامانم اینا ، ترسیدم . پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد . نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم . با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟ پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه . پسرڪ چاقو را نزدیڪ آورد و .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش سوم ) . بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ... چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدن زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ... توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت . ‌لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم ‌: مزاحم نشید لطفا . _وااایی مامانم اینا ، ترسیدم . پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد . نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم . با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟ پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه . به سمت صاحب صدا برگشتم با دیدن امیر شوڪه شدم ، ڪه نزدیک پسر شد و یقه اش را گرفت و مشتی حواله اش ڪرد. چاقو را نزدیڪ پهلویش ڪرد و محڪم فرو ڪرد ، جیغ بلندی ڪشیدم ، ڪه پسر به سمت من آمد عصب رفتم ڪیفم را چنگ زد و سوار ماشین شد و رفت . نگاهی به امیر انداختم ڪه غرق خون بود ، و در خودش میپیچید ، سرش را بلند ڪرد : شما ڪه چیزیتون نشده ! فقط نگاهش میڪردم به سمتش رفتم : چ.ا چاقو خوردید ! _چیزی نیست . قصد ڪردم ڪه گوشی ام را بردارم ڪه یادم افتاد تووڪوله ام بودهـ. هینی ڪشیدم : موبایل دارید . سرش را به نشانه ے مثبت تکان داد و با دست سالمش گوشی را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت . با دستایی لرزان شماره اورژانس را گرفتم . بعد از چند بوق جواب دادند ‌، با صدایی ڪه غرق بغض بود فقط تونستم بگم یه نفر اینجا چاقو خورده و آدرس رو دادم ... بعد از ۵دقیقه رسیدند و امیر را روی برانڪارد گذاشتند به سمتشان رفتم و سوار شدم ، نگاهی به امیر انداختم و به خودم لعنت می فرستادم ، حالا جواب خانوادشو چی بدم ، ای خدا ... با چشمانی پف ڪرده به آستین لباسش خیره شدم و گفتم : ح حالتون خوبه . بی رمق سری تڪان داد و چشمانش را بست ... به بیمارستان رسیدیم دنبال تخت میرفتم ڪه وارد اتاقی شدن قصد ڪردم وارد شوم ڪه پرستار گفت شما همسرشونین !؟ _نه ! سوالی نگاهم ڪرد ڪه گفتم : مزاحمم شده بودن ایشون اومدن و با هم درگیر شدن . باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت . به طرف صندلی رفتم و بغ ڪرده رویش نشستم و اشڪ میریختم حالا چجوری به خانوادش خبر بدم . ای خـدا ... بعد از چند دقیقه پرستاری ڪه از من سوال می پرسید به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و مشغول صحبت شد . یڪ ساعتی می شد ڪه منتظر بودم و زیر لب صلوات میفرستادم . ڪه صدای آشنای ڪسی را شنیدم . سرم وا برگرداندم با دیدن خاله لیلا و عمو ناصر و احسان و اسما چشمانم گرد شد حالا چی بگم . خاله لیلا به سمتم آمد و اسما هم پشت سرش زیر لب سلام ڪرد ، ڪه خاله لیلا روبه اسما گفت : برو یه لیوان آب بیار . اسما قصد ڪرد بلند شود ڪه احسان گفت : شما بشینید خودم میارم . تشڪر ڪرد بعد از چند لحظه با لیوان آبی برگشت ، لیوان را به سمت خاله گرفت خاله به رویم لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت : رنگ به رو نداری بخور ! از ڪارش تعجب ڪردم ڪه احسان گفت : چیشدهـ!!؟ نفس عمیقی ڪشیدم و ماجرا را تعریف ڪردم و اشڪ ریختم.. خاله لیلا گونه ام را بوسید و بلند شد ، به طرف اتاق رفت و زیر لب چیزی گفت ..بعد از چند دقیقه اوردنش هنوز بیشهوش بود خاله لیلا باوبغض نگاهش ڪرد . و بردنش ، دڪتر بیرون آمد عمو ناصر به سمتش رفت ڪه دڪتر ایستاد : حالشون خوبه ، مقاومت بدنشون زیاد بود یڪ ساعت دیگه به هوش میاد . خاله زیر لب خداروشڪرے گفت اما من هنوز خودمو مقصر میدونستم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_دوم (بخش سوم ) . بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در
. 🍃 (بخش چهارم ) . نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا. احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟ بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن. گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو . تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب می‌دهد. _الو ‌با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام . با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم . _ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان ! _‌بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا ! _از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن . پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن . چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم . گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید! عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد ‌. بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر . لبخندی زدم . پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون،‌ فقط سریعتر ... خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند. _نمیرید تو!؟ نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام . باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد . نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟ لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون . _ناصر و احسان کجان !؟ با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل . آهانی می گوید : بیا بریم ماهم . باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم . احسان مشغول ور رفتن با امیر بود ‌ امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش . بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد . چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام . سر به زیر جواب سلاممو داد . و مشغول احوالپرسی با بابا شدش . تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه . خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر . امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید . قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد... سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد . _به هر حال ممنونم . و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم. بی رمق گفتم : بله . از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• عثمان آماده می‌شود _ برویم پدر؟ نگاه مثبت پدر جواب عثمان را داده است. راه می‌افتند سمت خانه احمد، همسایه شأن تا شاید اطلاعاتی از خالد پیدا کنند عثمان پله های شیک و درجه یک آلمانی خانه شأن را یکی به دو رد می‌کند و اصلا حواسش به این نیست که پدرش هم با همین سرعت دارد پشت سرش می‌دود. به پایین که می‌رسند تازه باید طول حیاطشان را تا درب خانه طی کنند... خانه دکتر اکرم خیلی بزرگ است، عثمان خانه ای که یک هفته ای است که توسط دکتر اکرم خریداری شده است را دوست ندارد و این یک هفته ورد زبانش غرولند به خانه بوده است. از خانه عثمان تا خانه احمد در بالای شهر چند قدم بیشتر فاصله نیست اما همین فاصله کوتاه کافی است که دکتر اکرم در عذاب وجدانش آتش بگیرد *** _ من کسی که حق ویزیت نداده را ویزیت نمی‌کنم، این را همان روز اول در مخت فرو نکردم مگر؟ پرستار می‌ترسد و جلوی اسم خالد می‌نویسد: ویزیت نشده ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر کانال و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° برادرا دیگ و اجاق گاز و.... بار وانت کردن بردن تحویل بدن منم با چندتا از دخترا رفتیم تمام حسینه رو جارو برقی کشیدیم مرتب کردیم شلنگ کشیدیم حیاط حسینه شستیم که برای دهه سوم تمیز باشه مرتب کردن وتحویل دادن وسایل چندساعتی طول کشید بعدش دوباره برگشتیم خونه رسیدم خونه شماره ساجده گرفتم - الو سلام ساجده عروس خانم ساجده:إه پریا اذیتم نکن دیگه -‌تسلیم ساجده اونروز خواب بودم خب بگو ببینم چی میخوای ساجده:یه نقاشی سیاه قلم از حضرت آقا عباشون هم مشخص باشه فقط هزینه دستمزد بهم بگو -برو بابا مگه من از تو دستمزد میگرم هدیه عروسیت ساجده: نه پریا محمدآقا گفته این کار براش فرق داره پس قیمتش بگو -باشه لجباز برم بوم بگیرم چندتا کار به جز نقاشی شما دارم یا علی ساجده :یاعلی مانتو و روسری سیاه پوشیدم عاشقانه چادر سر کردم به سمت مغازه وسایل نقاشی حرکت کردم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده... همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست‌. علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود... هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...! خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم... داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد.. مهدیه بود _الو سلام آبجی.. مندل:سلام عزیزم بهتری؟ _ممنون گلم بهترم! مندل: فائزه یه خبر خوش دارم! _چه خبری آجی؟! مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟ _وای جدی میگی؟! من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن.. مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه. _ان شالله.. مندل: کاری نداری عزیزم؟ _نه آبجی بازم ممنون.. مندل: خواهش عزیزم. بای بای! _یاعلی! خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس.. آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده... برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفعه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردند! البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری آروم شم... توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد.. این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ