eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• در یک دشت سرسبز و زیبا زنی از دور می‌آید چادر و روبند دارد ـ سلام، ام خالد، پای پسرم احمد زخم شده، من هم که دستم از دنیا کوتاه، پایش را پانسمان کن یک نهاری برای او تهیه کن، من هم برای سلامتی خالد دعا می‌کنم. مادر از خواب می‌پرد، هیچ مفهومی‌را از خواب دریافت نکرده است، ولی تا صدای در را می‌شنود بلند می‌شود و می‌گوید: ـ بالاخره پیدایش شد، معلوم نیست این پسر امروز چرا اینطور شده است آن از گریه های صبحش، این هم از سه چهار ساعت دیر آمدنش. مسافت اتاق مادر تا در خانه زیاد نیست، اما مادر با تمام وجود خودش را به در ورودی خانه می‌رساند. در را نیم باز کرده و پشت در را ندیده می‌پرسد ـ کجا بودی بچه؟ ولی در را که باز می‌کند خالد را نمی‌بیند. احمد را می‌بیند. احمد منتظر است تا کسی دم در بیاید، این یک ماه دوستی با خالد منتج شده‌است به دیدارهای کوتاه احمد با مادر خالد، مادری که همیشه او را به یاد مادر خدا بیامرز خودش می‌اندازد، مادری که الان دو سالی هست که از دستش داده است. سرش را به سمت آسمان بلند می‌کند: _ ای مادر! کجایی که ببینی بچه ات به چه روزی افتاده، ببین حال و روزش را. بعد هم به پایش اشاره می‌کند. در ذهنش می‌گوید ای کاش پدرش به جای کار به او توجه می‌کرد، ولی سریع با خود می‌گوید که اگر زندگی مجلل می‌خواهی باید قید پدر را بزنی بعد هم بلندتر با خودش حرف می‌زند: ناراحت ام از اینکه اصلاً هیچ کس یادش نیست که من هم پایم ضرب دیده، من هم زخمی‌ام... خدایا چیزی نمی‌خواهم فقط یکی پیدا شود که پایم را پانسمان کند اقلا _ کجا بودی بچه؟ ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• عثمان آماده می‌شود _ برویم پدر؟ نگاه مثبت پدر جواب عثمان را داده است. راه می‌افتند سمت خانه احمد، همسایه شأن تا شاید اطلاعاتی از خالد پیدا کنند عثمان پله های شیک و درجه یک آلمانی خانه شأن را یکی به دو رد می‌کند و اصلا حواسش به این نیست که پدرش هم با همین سرعت دارد پشت سرش می‌دود. به پایین که می‌رسند تازه باید طول حیاطشان را تا درب خانه طی کنند... خانه دکتر اکرم خیلی بزرگ است، عثمان خانه ای که یک هفته ای است که توسط دکتر اکرم خریداری شده است را دوست ندارد و این یک هفته ورد زبانش غرولند به خانه بوده است. از خانه عثمان تا خانه احمد در بالای شهر چند قدم بیشتر فاصله نیست اما همین فاصله کوتاه کافی است که دکتر اکرم در عذاب وجدانش آتش بگیرد *** _ من کسی که حق ویزیت نداده را ویزیت نمی‌کنم، این را همان روز اول در مخت فرو نکردم مگر؟ پرستار می‌ترسد و جلوی اسم خالد می‌نویسد: ویزیت نشده ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر کانال و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• _ ابوولاء بیا این را بخور، می‌میری ها، سردخانه بیمارستان جا ندارد. همیشه انقدر رک بود، نمی‌گذاشت در خلوتم بمانم، آخر چه کسی به تو مدرک پرستاری داده است بگذار اشکم را بریزم دیگر. تو خالد را نمی‌شناسی، خالد وعده ای است که به من داده بودند، خودش با پای خودش آمده الان یک سال و نیم است که منتظرش هستم. ـ بگذار زنت بیاید شاید دردت را بفهمد عذرا از در بیمارستان داخل می‌شود ـ سلام سعید، چه شده؟ ـ خانمش است که به چشمان سیاه و لباس دکتری همسرش خیره شده همسری که قد بلندش عذرا را از دوست داشتنش سیر نمی‌کند. عاشقانه می‌گوید که: چه شده سعیدم، چرا چشمان قشنگت را با اشک قرمز کردی، سعیدجان به عذرایت بگو! از دم در که آمد انگار فهمیدم که یکی هست که نگران واقعی ام است، جان تازه ای می‌گیرم خودم را از جا میکنم. عذرا دارد با گوشه چادرش اشک چشمم را پاک می‌کند طاقت نمی‌اورم سریع می‌گویم خالد، گمشده را پیدا کردیم. با رمق کمی‌می‌گوید: خالد، پس یوسف از پشت پرده... دیگر کلام در دهانش نمی‌چرخد، غش می‌کند، من هم. می‌گفتند کار در بصره زیاد است، یعنی چند نفری از همکارانم که کار پرستاری انجام می‌دادند به من هم پیشنهاد کردند تا به بصره بیایم. چه می‌دانستم که در بدو ورود شهر زمین گیر می‌شوم، من فقط خواستم لحظه ای بروم تا زید بن صوحان را زیارت کنم، چه می‌دانستم که همه پول هایم را یک جا می‌دزدند، حالا من مانده ام و یک شهر غریب، تنهایی و غربت. ••○♥️○•• ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ