╚ ﷽ ╝
#دلنوشـــته
#چــــهـــــــل_روز
°°^♥️^°°
حاج قاسم ســـلیــمانی چــهــل روز دیـگر دوباره در دل دوستـــــ♥️ــدارانش زنــده تر می شود.
سیزدهم دی ماه ســال گذشته را هیچ گاه فرامــوش نمی کنیــم، صبح جمعــه ای که بـا طلــوعــش 🌊 از غــم و انـدوه پر شـدیم و بغــض طوری گلـویمان را فشـرد که انگار گــرگ هـای وحشـی به گلـویمـان فشار وارد کردند
جهان ذهنمان آنقدر به سمت حاج قاسم رفت که چــند روزی را از دنیــا جدا شــدیم.
چهــل روز دیگر مانده تا یک سال حسرت در ساعت ۱:۲۰ پنجشنبه شب ها...😔
و چند ماهی می شود که یتیــمان حاج قـاسم منتظر انتقام سخـت تری از قـاتلان حاج قاسـم هستند.
و حالا در آستانه شهادت حاج قاسـم ما عهـد می بندیم که
✓ پای کار او بمانیم و آن مرد بزرگ را فراموش نکنیم.
✓ عهد می بندیم که با برخورد صحیح، اسلام ناب را بین همه افراد منتشر کنیم.
✓ عهد می بندیم که چادر سیاهمان خط قرمزمان باشد
تا سیلی محکمی بر صورت تــمدنی که قاتـل حاج قاسـم است بزنیم.
عهـد می بندیم که ...
تو،
چهل روز مانده به شهادتش چه عهدی با حاج قاسم می بندی؟
°°^♥️^°°
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #ذکر_صلوات کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
#دلنوشـــته
#چــــون_حـــاج_قاســم
#چون_فخــری_زاده
꧁♥️꧂
شهادت ليــــاقـت مي خـــواهــد
بـــايـد حـاج قاســـم و فـخــري زاده باشيــ که خــداونـــد در 63 سالگي تو را انتخاب کند و با عزت تمـــام به سمــت خــود بکشـــاند
بايد فخـــري زاده و حاج قـاســم باشي که هم سن پيامبر(ص) و امام علي (ع) که خــداوند تو را به سمـــت خود برگرداند
عزت را خــداوند مي دهـد «تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدک الخير»
🌸و چه عزتي بالاتر از شهادت 🌸
چه عزتي بالاتر از اينکه با رفتنت يک جهان را به هم بريزي
و روح خوبان جهان را جريحه دار کني
چه عزتي بالاتر از اينکه اسرائيل و استکبار تو را انتخاب کند و تو را به شهادت برساند
شهيد فخري زاده اين مطلب را کاملا به ما فهماند:
که با علم خود طـــوري مي تــوانيــد اســـرائيل را کلــافه کنيـد که جز ترورتـان راهي را نــداشته باشند
و قرآن کريم چه زيبا بيــــان مي کند که:
کسـانی که در راه خدا کشــته شـدند، خـداوند هرگــز اعمالــشان را ضــایع نگرداند و آنــان را به ســعادت هـــدایت و امــورشان را اصــلاح کــند و به بهــشتی که از پیش مــقامات آن را به آنــها شناسانده است واردشــان می کند.
꧁♥️꧂
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با #ذکر_صلوات کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
☆ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
╚ ﷽ ╝
#دلنوشـــتــه
#ســـــــــی_روز
••∆♥️∆••
یک مــاه دیگـر تا سالـگــرد رفتــن وجود چون ماهــــت مانده
و سکـــوت مـا بـعد از رفــتن تــو خــیلی دردآور است و دشــمن دقــیقــا از همیــن نــقطه ضـعـف مـا استـفاده کــرد
و در زمــانــی که منــتـظــر انتـقام سـخـت تـو بودیـم
دشــمن یــاغی، دوبــاره داغی جدیـد چـون داغ تو بر دلمــان گذاشت
داغ شهــید فخــری زاده را...
یک مـاه تا سالـگرد رفـتن تو مانده است
و ما هنوز منـتظـریم تـا انتــقام خون شهــدایمان را ببــینیم
ببــینیم انتــقامی سخــت و در خورشأن را.
من به عنوان یــک عضــو جامعــه اسلـــامی عــهد می بنــدم تــا
✓ ذره ای از آرمان های شهید سلیمانی و فخری زاده عقب گرد نکنم
✓ چادر سیاهم خط قرمزم باشد
و عفاف و حجاب اعتقاد و ارزشم
✓ جهان غرب را دشمن خود بدانم و به آن هیچ گاه، هیچ گاه، هیچ گاه، تکیه و اعتماد نکنم.
من عهد می بندم که ...
••∆♥️∆••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #ذکر_صلوات کپی شود..
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
╚ ﷽ ╝
#بار_دوم_بی_پدر_شدم
#پارت_اول
"☆❤️☆"
سرم را محکم بین پاهایم قفل کرده بودم، نمیتوانم تلویزیون را نگاه کنم، سرم از درد آماسیده شده است و در حال ترکیدن است. مدام با خودم میگویم: الان اعلام میکنند که خبر تکذیب شده است، مطمئنم که میگویند یک اشتباه رخ داده است. مگر میشود من را تنها بگذارد، قول داده بود جای پدرم باشد، قول داده بود.
سرم را از بین پاهایم بیرون میآورم و به عکس پدرم نگاه میکنم، لالهای که در گوشه قاب عکسش وجود دارد که آن را صد چندان زیباتر کرده است.
در دلم بلند بلند با خودم سخن میگویم: آهای باباخان گفتی میروم چون لازم است، گفتی میروم تا به حرم حضرت زینب آسیبی نرسد، گفتی اگر برنگشتم هستند کسانی که قدرمان را بدانند، کجاست آن قدردانیها که دم از آن میزدی؟ یک حاج قاسم بود که آن هم پر کشید و رفت. دیگر بعد از رفتنت چه برایمان گذاشتهای باباخان.
وقتی از دستش عصبانی میشوم باباخان صدایش میزدم. از وقتی که رفته چند باری حس و حالم این شکلی شده، مثلاً آن دفعهای که دختر همکلاسی ام سرم داد کشید: بچه یتیم، پولش را گرفتهای دیگر نوش جان. پدر دادی پول گرفتی.
خیلی دوست داشتم که الان علی را می دیدم، جای اینکه با خیال پدرم و خودم حرف بزنم کمی با او درد و دل میکردم و او هم با استدلالهای همیشگیاش مرا آرام میکرد.
حاج قاسم تنها دلخوشی من بود، حاج قاسمی که فقط یکبار شد درست و حسابی ببینمش، شنیدم بعضی از بچه شهیدها میگویند حاج قاسم عموی ما بود. نخیر، حاج قاسم فقط پدر ما بود. پدر. توی چشمان قاب عکس پدرم نگاه میکنم. چرا پیروزمندانه نگاهم میکنی؟ شکست خوردیم، سردارمان را زدند، میفهمی؟
یک ثانیه از خودم بدم میآید که به پدرم گفته ام میفهمی.
سریع چادرم را سر میکنم و به بیرون میروم، از پدرم خجالت میکشم. ساعت شش صبح است هنوز آفتاب طلوع نکرده و منِ تنها دارم در خیابان پرسه میزنم. اشکها در چشمانم فوران میکنند و به بیرون پرت میشوند، آنقدر اشک ریختهام که هر کس نگاهم کند مطمئن میشود که صورتم را شسته ام و به بیرون آمدهام.
از یک طرف درد شکست، تمام استخوانهای بدنم را مورد فشار قرار میدهد و از طرفی دیگر درد یتیمی دوباره است که نفسکشیدن را برایم سخت و سخت تر میکند.
کوچهها و خیابانها یکی یکی میزبان گام های عصبانی و اشکهایم است، چراغ های همه خیابان ها روشن است و من همه این ها را قرمز میبینم در همین حال حس میکنم سایه دستی از پشت دارد به دستان من نزدیک میشود، ابتدا کمی میترسم اما بعد مطمئن میشوم که فقط علی میتواند طوری به آدم نزدیک شود که حتی خود آدم هم نفهمد.
میخواهم با تمام سرعت بر گردم تا ایندفعه من علی را سوپرایز کنم ولی غمی که تمام وجودم را گرفته نمیگذارد این کار را بکنم.
دستم را در دستانش میسپارم. علی بدون مقدمه میگوید: نرگس تو چرا اینطوری شدهای؟
با تعجب توی صورتش نگاه میکنم و میگویم: مگر خبرها را نشنیدی؟
ـ معلوم است که شنیدم، خب؟
طوری نگاهم میکند که میخواهم دو ماه ازدواجمان را فراموش کنم و با علی تا آخر عمر قهر کنم اما دلم نمیآید، قبل از اینکه چیزی بگویم علی یک صندلی در کنار یک باغچه کنار خیابان تکاوران را نشانم میدهد. مینشینیم. میگویم: خب هم شد جواب، من دوباره یتیم شدم، علی. میفهمی؟ میدونی شکست خوردیم؟
میدونی سردارمون رو توی یه کشور بیگانه زدن و هیچ کی جیکش هم در نیومده؟ چرا باور نمیکنی شکست خوردیم؟ چرا باور نمیکنی آقا تنها شده؟ هان؟ چرا نمیخوای این رو درک کنی؟
"☆❤️☆"
✍ لطفا فقط با ذکر #ذکر_صلوات کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
╚ ﷽ ╝
#بار_دوم_بی_پدر_شدم
#پارت_دوم
"☆❤️☆"
به تمام حرفهایم با دقت گوش میکند و با چشمان آبی و قشنگش توی صورتم زل میزند.
ـ نرگس، میشه یه پیامک به مادرت بزنی که ما رفتیم سمت جمکران، ظهر ناهار میایم خونه شما.
نمیدانم چرا، با اینکه اعصابم خورد است قبول میکنم. دستانم را میگیرد و بلند میکند. هنوز ساکت است.
نمیدانم چطور ولی بعد از چند دقیقه به متروی علم و صنعت میرسیم.
توی مترو که میرسیم، به سمت واگن خانوادگی میرویم که هیچ کس در صبح جمعه در آنجا نیست. فقط من و علی.
ـ اجازه هست شروع کنم. به نشانه تایید سرم را تکان میدهم
ـ خب ببین عزاداری، قبول. ما هم عزاداریم. و به پیرهن سیاهش اشاره میکند. ادامه میدهد:
آقا هم عزاداره قطعاً. سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
ادامه میدهد ولی بیا یه کم فکر کنیم حاج قاسم اگر تصادف میکرد و فوت میکرد. خوب بود؟ یا مثلاً توی هشتاد سالگی فوت میکرد؟
به نظرت این همه اخلاص در یک عمر، پایانی به غیر از شهادت را میتوانست داشته باشد؟
با تعجب به صحبتهایش دقت میکنم، بد هم نمیگوید، سکوت میکنم و به ادامه حرف هایش گوش میدهم
ـ به نظرت ما شکست خوردهایم که سردارمان را از دست دادهایم؟
با تردید سری تکان میدهم و تایید میکنم، بلندگوی قطار رسیدنمان به دروازه دولت را در متروی خالی اعلام میکند. پیاده میشویم تا با خط 1 خودمان را به پایانه جنوب برسانیم. علی ادامه میدهد:
ـ بگذار خیالت را راحت کنم، شکست خوردة اصلی آمریکاست، به نظرت از این خفت بیشتر هم هست که توی یه کشور غریبه، حاج قاسم ما رو، که مهمون اون کشوره ترور میکنند. به نظرت از این خفت بیشتر؟ خواری و زبونی از این بیشتر هم میشه؟ ترور یعنی اظهار عجز، اظهار ناتوانی.
ـ ولی آخه تنهایی آقا رو چیکار کنیم؟
بغض گلویش را آنقدر فشار میدهد که حس میکنم دارد خفه میشود، چیزی نمیگویم. تا خود ترمینال جنوب و از ترمینال جنوب تا جمکران فقط با چشم با هم حرف میزنیم، مدام گریه میکنیم، شاید دو ساعت
تمام.
به جمکران که رسیدیم، علی دوباره شروع کرد با من حرف زدن:
ـ نرگس جان، حاج قاسم برمیگردد، با همین آقایی که الان قرار است برویم برایش نماز بخوانیم، ما فقط باید مقدمه سازی کنیم که بیاید، همین.
به صورت زیبا و چشمان علی نگاه میکنم:
قول میدی به جای حاج قاسم و پدرم، برایم پدری هم بکنی یا نه؟
ـ به جاشون که نه. ولی سعی میکنم مثل اونها باشم برات.
خبرهای فوری شهادت حاج قاسم مدام بین مردم می
چرخد. حاج قاسم با اخلاص و مهربان که نامش از امروز، سیزده دی، تا ابدالدهر جاودانه خواهد ماند.
با علی ساعت نه قرار میگذاریم تا در کنار هم یک زیارت آل یاسین بخوانیم و به تهران برگردیم.
"☆❤️☆"
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #ذکر_صلوات کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═