eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨ ✨ رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 در پشتی مدرسمون روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد. از اون در با چند تا از پسرا اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمون می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام روگوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمون بود. لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش. میفهمیدم حرف هاش رو... به خیال خودم همه ی این کارا رو پنهان میکردم. مواظب بودم توي خونه لو نرم... 《پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود اما ، پدر به روي خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها. فرشته می گفت: چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور. هرجا میفرستادنش بدتر بود! هرجا خبري بود او حاضر بود...! هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات میشدند. حتی نمیدانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیوفتد... 》 16آبان گاردي ها جلوی تظاهرات رو گرفتن ما فرار کردیم چند نفر دنبالمون کردن. چادر وروسري رو از سر من کشیدن و با باتوم می زدن به کمرم... یک لحظه موتور سواري که از اونجا رد میشد دستم رو از آرنج گرفت و من رو کشید روی موتورش... پاهام رو میکشید روی زمین کفشم داشت در می اومد... چندتا کوچه اونطرفتر نگه داشت لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون... پرسید : اعلامیه داري ؟ کلاه سرش بود صورتش رو نمیدیدم. گفتم:آره گفت :عضو کدوم گروهی گفتم: گروه چیه؟ اینها اعلامیه امامه کلاهش رو زد بالا.. -تو اعلامیه امام پخش میکنی؟ بهم برخورد...مگه من چم بود؟ چرا نمیتونستم این کار رو بکنم؟! گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار رو میکنی این وضعه اومدي تظاهرات؟ و روش رو برگردوند... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ••••●❥JOiN👇 🆔 @chaadorihhaaa ✨ ✨✨
چـــادرےهـــا |•°🌸
  ┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ #پارت_اول از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشت
  ┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ حاج بابا روی تخت بین من و طهورا نشست و گفت: «اون موقع ها خیلی از زن ها سال تا سال بیرون در نمی اومدن. خیلیا تو حیاط خونشون مثل ما حموم درست کردن تا مجبور نشن بیرون برن. همین همسر حاج خلیل خدابیامرز سالها از پشت بوم مجبور بود بره و بیاد.» چشمانم از تعجب گرد شد «واقعا حاج بابا؟» چای قند پهلو را نوش جان کرد و گفت: «بله واقعا. مثل الان نبود که همه راحت برن و بیان. زن تو سری خور نباشه و راحت تحصیل کنه..! الان کسی جرات نمی کنه به شما بگه بالای چشمتون ابروئه، چه برسه به اینکه خطابتون کنن ضعیفه! انقلاب کاری کرد که شان واقعی زن مطرح بشه و تحقیر نشه.» خنده تلخی روی لبان طهورا سبز شد و زیر لب زمزمه کرد «هه، ضعیفه!» حرف هایی که می شنیدم برایم تلخ بود. چه سخت بود زن کنج خانه حبس شود و ممنوع التحصیل... لابد اگر من و طهورا در آن زمان بودیم فارغ از درس و مشق توی اتاق ور دل هم می ماندیم و به وقت کل کل، گیس و گیس کشی راه می انداختیم. آخ که چه سخت است از طبیعی ترین حق خود محروم شدن... به قول داداش کوچیکه، حاج بابا بالای منبر رفته بود و قصد اتمام بحث را نداشت، هر چند که ما مشتاق شده بودیم بیشتر بدانیم. مجدد گوش هایمان را به حاج بابا قرض دادیم «چند سال بعد انقلاب، قانون حجاب اجرا شد. عده ای مخالف بودند که بیشتر از سمت اونوری آبی ها کنترل می شد، عده ای هم براشون سخت بود اون پوشش قبلشون رو تغییر بدن. از اون عده کم، یکیش همین شهین خودمون، دختر خان داداش رفت فرنگ. خلاصه جنگ تحمیلی هم که شد حجاب علی الخصوص چادر بیشتر بین مردم رواج پیدا کرد و همبستگی بیشتر و بیشتر شد.» طهورا دست روی چانه گذاشت و گفت: «عجب!» حاج بابا نگاه عاشقانه و جمله "دست و پنجه ات درد نکنه تاج سرم" را نصیب عزیز جون کرد سپس نفسی تازه کرد و گفت: «عزیزای من، دشمن بلده چه جور کار کنه. سالهاست داره کار می کنه. اون موقع اومدن به جای بمب و موشک دامن کوتاه و گوشواره و... دادن چون کار بلد بودن. الانم مثل آب خوردن دارن سرتونو شیره می مالن.» طهورا ابرو بالا انداخت و گفت: «نخیرم حاج بابا، ما خیلی ام زرنگیم. بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.» حاج بابا تابی به سیبیل های پرپشتش داد و گفت: «آره جان خودت! همین الانش همتون سرگرم چی شدید "چرا ما حجاب بزاریم، پسرا کور شن بحق پنج تن نگاه نکنن!"» صدای خنده من و طهورا توی حیاط پیچید. عزیزجون روسری گل منگلی اش را اینور و آنور کرد و گفت: «خدا یه چیزی تو وجود ما زن ها دیده که گفته تو رو بگیر، به پسرم گفته تو نگاهتو کاهش بده، خیره خیره نگاه نکن. طهورا جان، حجاب باعث حفظ شدن خودتونه دخترم. اگه دخترها پسرها تقصیرو گردن هم بندازن و حدود رو رعایت نکنن که سنگ روی سنگ بند نمیشه.» مادر آش رشته را جلوی رویمان گذاشت و گفت: «مومن باید کیز باشه، هر چی هر کی گفت سه سوته قبولش نکنه. فکر کنه و تحقیق بعد غر بزنه طهورا خانوم.» حاج بابا خنده کنان گفت: «بله بله! کلامی هم از مادر عروس.» کمی از آش مادر پز به همراه کشک لذیذ را نوش جان کردم، همه با به به و چه چه آش را می خوردند و از دستپخت مادر تعریف و تمجید می کردند. طهورا فارغ شده بود از هر چه آش بود و کشک. انگار تک تک حرف ها را در ذهن اش کالبد شکافی می کرد. نه جایی برای غر زدن باقی مانده بود و نه موضوعی برای تشر زدن... حرف حق بود و بحث تمام. انقلاب مساوی بود با آزادی... پایان. ❥●•━┄ | @ghaf_313 | ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
╚ ﷽ ╝ "☆❤️☆" به تمام حرف‌هایم با دقت گوش می‌کند و با چشمان آبی و قشنگش توی صورتم زل می‌زند. ـ نرگس، میشه یه پیامک به مادرت بزنی که ما رفتیم سمت جمکران، ظهر ناهار میایم خونه شما. نمی‌دانم چرا، با اینکه اعصابم خورد است قبول می‌کنم. دستانم را می‌گیرد و بلند می‌کند. هنوز ساکت است. نمی‌دانم چطور ولی بعد از چند دقیقه به متروی علم و صنعت می‌رسیم. توی مترو که می‌رسیم، به سمت واگن خانوادگی می‌رویم که هیچ کس در صبح جمعه در آنجا نیست. فقط من و علی. ـ اجازه هست شروع کنم. به نشانه تایید سرم را تکان می‌دهم ـ خب ببین عزاداری، قبول. ما هم عزاداریم. و به پیرهن سیاهش اشاره می‌کند. ادامه می‌دهد: آقا هم عزاداره قطعاً. سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. ادامه می‌دهد ولی بیا یه کم فکر کنیم حاج قاسم اگر تصادف می‌کرد و فوت می‌کرد. خوب بود؟ یا مثلاً توی هشتاد سالگی فوت می‌‌کرد؟ به نظرت این همه اخلاص در یک عمر، پایانی به غیر از شهادت را می‌توانست داشته باشد؟ با تعجب به صحبت‌هایش دقت می‌کنم، بد هم نمی‌گوید، سکوت می‌کنم و به ادامه حرف هایش گوش می‌دهم ـ به نظرت ما شکست خورده‌ایم که سردارمان را از دست داده‌ایم؟ با تردید سری تکان می‌دهم و تایید می‌کنم، بلندگوی قطار رسیدنمان به دروازه دولت را در متروی خالی اعلام می‌کند. پیاده می‎‌شویم تا با خط 1 خودمان را به پایانه جنوب برسانیم. علی ادامه می‌دهد: ـ بگذار خیالت را راحت کنم، شکست خوردة اصلی آمریکاست، به نظرت از این خفت بیشتر هم هست که توی یه کشور غریبه، حاج قاسم ما رو، که مهمون اون کشوره ترور می‌کنند. به نظرت از این خفت بیشتر؟ خواری و زبونی از این بیشتر هم میشه؟ ترور یعنی اظهار عجز، اظهار ناتوانی. ـ ولی آخه تنهایی آقا رو چیکار کنیم؟ بغض گلویش را آنقدر فشار می‌دهد که حس می‌کنم دارد خفه می‌شود، چیزی نمی‌گویم. تا خود ترمینال جنوب و از ترمینال جنوب تا جمکران فقط با چشم با هم حرف می‌زنیم، مدام گریه می‌کنیم، شاید دو ساعت تمام. به جمکران که رسیدیم، علی دوباره شروع کرد با من حرف زدن: ـ نرگس جان، حاج قاسم برمی‌گردد، با همین آقایی که الان قرار است برویم برایش نماز بخوانیم، ما فقط باید مقدمه سازی کنیم که بیاید، همین. به صورت زیبا و چشمان علی نگاه می‌کنم: قول میدی به جای حاج قاسم و پدرم، برایم پدری هم بکنی یا نه؟ ـ به جاشون که نه. ولی سعی می‌کنم مثل اونها باشم برات. خبرهای فوری شهادت حاج قاسم مدام بین مردم می‌ چرخد. حاج قاسم با اخلاص و مهربان که نامش از امروز، سیزده دی، تا ابدالدهر جاودانه خواهد ماند. با علی ساعت نه قرار می‌گذاریم تا در کنار هم یک زیارت آل یاسین بخوانیم و به تهران برگردیم. "☆❤️☆" ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ■ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═