eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
  ┄━•●❥ هشتک بی حیا! ❥●•━┄     چشمم خورد به کلام حضرت آقا که فرموده بود: "به اعتقاد من امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و جهادی در است..!" طبق آیات متعدد قرآن، ترجیح دادم بروم سراغ امر به معروف و نهی از منکر... چرخی زدم در اینستا، چشمتان روز بد نبیند چه ها که این چشم ها ندیدند! مذهبی های اینستا میزگردی تشکیل داده و مانند اخبار 23:30 به تحلیل و بررسی پرداخته بودند، می خواستند انجام دهند نهی از منکر را... احسنت فتبارک الله! اما نهی از کجا شروع و به کجاها که ختم نشده بود. چیزی دستگیرم نشد جز تیکه و بازجویی، فحش و ناسزا! نه زبان نرمی در کلامشان بود و نه تحلیل و نقد حسابی..! نهی آنها تاثیر مثبتی نداشت، بلکه راه افتاده بود بینشان لج و لجبازی..! گویی نهی از منکر یک پا داشت یک پای دیگر قرض کرده و الفرار... چهره ها را سانسور کرده و پخش میکردند در مجازی با هشتک ! مجوز پخش برایشان صادر شده بود، چون دختران خودشان عکس ها را در پیج گذاشته بودند در اختیار! البته مجوز خدا را نداشتند هیهات... یاد کلام خدا افتادم که فرموده بود به موسی و هارون، نزد فرعون(که ادعای خدایی کرده است)بروید و با او به نرمی سخن بگویید شاید پند گیرد و بترسد! مات مانده بودم؛ :زبان نرم و فصیح" نه بستن به رگبار، توپ و تانک!! یکی گفته بود: آبروی ما چادری های واقعی را برده ای../ دیگری گفته بود، آن دنیا مادرم زهرا از موهایت گرفته و از حلق آویزانت می کند دخترک احمق!/ چادر سر کردن را از ما یادبگیر.. خجالت بکش بی حیا!/ من از تو خوشگل تر و خوش قد و بالاترم، اما عکس با آرایش نمی گذارم، اواااا! مغزم error داد و سوتی کشید! الگوی هر دویشان بود مرضیه ی کبری... اما رفتارشان نبود مانند صدیقه ی زهرا..! اولی فاکتور گرفته بود حجب و حیای مادر را کنار نابینا... دومی گویا نمی دانست که مادر اهل بازی نبود، آنهم بازی با آبروی مومنان! و همچنان منتظر بودند هر دو گروه؛ در صف انتظار شفاعت حضرت زهرا...!! 🌸🍃🌸🍃 @chaadorihhaaa
  ┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشته بود. خورشید با زمین لج کرده و درجه گرمایش بیش از حد شده بود. زمین داغ داغ شده بود، نمی شد یک آن پابرهنه روی آسفالت و... ایستاد. سلانه سلانه کشک و رشته آش به دست راه خانه عزیزجون را پیش گرفتیم. حاج بابا مشغول آب دادن به گل های توی باغچه بود، عزیز جون کنار حوض روی تخت نشسته و طبق معمول قوری چای روی سمار زغالی قل قل می کرد. مادر گوشه حیاط مشغول درست کردن آش دلربا بود. حتی در چله تابستان هم عاشق خوردن آش رشته بودیم. طهورا احوالپرسی کرده و نکرده، دکمه های مانتو را باز کرد و روی تخت چوبی انداخت و گفت: «بفرمایید اینم کشک مش سلیمون. اینهمه کشک آماده تو سوپر مارکت ها هست اما سفارش شما ما رو تو این گرما تا چند خیابون اونور تر فرستاده، فرقش چیه الله اعلم!» عزیز جون عینک ته استکانی اش را جا به جا کرد و گفت: «چته طهورا خانوم، کلافه به نظر میای؟» با صدایی که از ته چاه در می آمد جای طیبه جواب دادم: «هیچی عزیز جون، هوا خیلی گرمه، خیابونام شلوغ بودن، یکم خسته ایم.» طهورا چشم غره ای نثارم کرد و اعتراض آمیز گفت: «پختیم از گرما، خوش بحال پسرا، نه مانتویی، نه روسری، نه چارقدی! اما ما چی، مجبوریم بپوشیم؛ چرا؟ واسه اینکه خدای نکرده پسرا چشمای وزغیشون از حدقه بیرون نزه! الهی که چشماشون درآد.» مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود نیم نگاهی انداخت و گفت: «چه خبرته طهورا جان! پیاده شو با هم بریم. مقصدت کجاست؟» با بی حوصلگی تمام جواب داد «ببخشیدا اما به قول همکلاسی هام همش تقصیر نسل شماهاست که انقلاب کردید. وگرنه الان ما هم آزادی داشتیم. والا بخدا آرایش نکن، موهاتو بیرون نذار، ال کن، بل کن!» مادر مشغول هم زدن آش شد و گفت: «قربون خدا برم، من موندم شما دو تا با فاصله یه دقیقه اختلاف سنی، چطور انقدر با هم فرق دارید!» طهورا دست روی کمر گذاشت و گفت: «برای صدمین بار اعلام می کنم "شنوندگان عزیز توجه فرمایید! بین اخلاق من و طیبه فرسنگ ها فاصله است.» طهورا راست می گفت، من و او از آن دو قلوهایی بودیم که شکل و شمایل مان کپی برابر اصل بود اما افکار و عقیده مان زمین تا آسمان متفاوت بود، گاهی اختلاف نظرهایی داشتیم که منجر به کل کل و کری خواندن می شد، گاهی او پیروز میدان بود و گاهی من... حاج بابا همانطور که به گل و گیاه توی باغچه سرو سامان می داد، سرفه ای کرد و گفت: «چقدر دلت پره طهورا خانوم. فقط یه سوال، آزادی یا برهنگی؟! مطمئنی این آزادی که تو میگی با اون آزادی یکیه؟» سکوت کرد، نایی برای حرف زدن نداشت و شاید هم جواب قانع کننده و محکمی در چنته نداشت. عزیز جون با خوشرویی تمام گفت: « طهورا جان، طیبه جان یخورده از این نخود چی کشمش ها بخورید. عروس گلم شمام بی زحمت دو تا لیوان خاک شیر واسه بچه ها بیار یکم حالشون جا بیاد.» مادر چشمی گفت و امر عزیزجان را الساعه اجرا کرد. شربت که گوارای وجود شد، آخیش بر زبان طهورا جاری شد و خوشرویی جای بدقلقی را در وجودش پر کرد. عزیز جون گفت: «بیا برای یکبار هم که شده درست و حسابی این مسئله رو حل کنیم، بلکه دیگه رو هوا حرف نزنی، باشه؟» طهورا بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت: «این مسئله حل نشدنیه ها، با طیبه زیاد بحث کردیم، بی فایده اس! اما کی می تونه به شما نه بگه، پس چشم.» عزیز جون بحث را شروع کرد «جونم برات بگه که طهورا خانوم به قول آیت الله طالقانی، حجاب ساخته من و فقیه و دیگران نیست که "این نص صریح قرآنه!" بعدشم از قدیم الایام حجاب بوده، اصلا ربطی به قبل و بعد انقلاب نداره! رضا خان خائن از وقتی از سفرهای ترکیه برگشت از زن های چادری بیزار شده بود و نظرش این بود < چادر چاقچور، دشمن ترقی و پیشرفت مردمه! حکم یه دمل رو پیدا کرده که باید با احتیاط بهش نیشتر زد و از بینش برد! >» طهورا زیر لب زمزمه کرد "چه جالب، دمل!" بی حوصلگی را پی کارش فرستاد و حواسش را شش دانگ جمع صحبت هایشان کرد. مادر کنارمان نشست و بحث را ادامه داد «من موندم شماها چه طوری یه معمای پیچیده رو حل می کنید اما از پس این معمای ساده بر نمیاید! رضا شاه دستور کشف حجاب رو صادر کرد، این یعنی چی؟ یعنی حجاب از قبل بوده!» حاج بابا رو به مادر خندید و گفت: «احسنت عروس گلم! نمره شما بیست.» مسئله همیشگی حل نشدنی بین من و طهورا که برایمان تلخ تر از زهر بود، اینبار وسط حیاط عزیزجون شیرین تر از قند و عسل شده بود و گویا معما به همان راحتی دو دو تا چهار تای مقطع ابتدایی داشت حل می شد. ┄━•●❥ ادامه دارد... | @ghaf_313 | ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
چـــادرےهـــا |•°🌸
  ┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ #پارت_اول از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشت
  ┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ حاج بابا روی تخت بین من و طهورا نشست و گفت: «اون موقع ها خیلی از زن ها سال تا سال بیرون در نمی اومدن. خیلیا تو حیاط خونشون مثل ما حموم درست کردن تا مجبور نشن بیرون برن. همین همسر حاج خلیل خدابیامرز سالها از پشت بوم مجبور بود بره و بیاد.» چشمانم از تعجب گرد شد «واقعا حاج بابا؟» چای قند پهلو را نوش جان کرد و گفت: «بله واقعا. مثل الان نبود که همه راحت برن و بیان. زن تو سری خور نباشه و راحت تحصیل کنه..! الان کسی جرات نمی کنه به شما بگه بالای چشمتون ابروئه، چه برسه به اینکه خطابتون کنن ضعیفه! انقلاب کاری کرد که شان واقعی زن مطرح بشه و تحقیر نشه.» خنده تلخی روی لبان طهورا سبز شد و زیر لب زمزمه کرد «هه، ضعیفه!» حرف هایی که می شنیدم برایم تلخ بود. چه سخت بود زن کنج خانه حبس شود و ممنوع التحصیل... لابد اگر من و طهورا در آن زمان بودیم فارغ از درس و مشق توی اتاق ور دل هم می ماندیم و به وقت کل کل، گیس و گیس کشی راه می انداختیم. آخ که چه سخت است از طبیعی ترین حق خود محروم شدن... به قول داداش کوچیکه، حاج بابا بالای منبر رفته بود و قصد اتمام بحث را نداشت، هر چند که ما مشتاق شده بودیم بیشتر بدانیم. مجدد گوش هایمان را به حاج بابا قرض دادیم «چند سال بعد انقلاب، قانون حجاب اجرا شد. عده ای مخالف بودند که بیشتر از سمت اونوری آبی ها کنترل می شد، عده ای هم براشون سخت بود اون پوشش قبلشون رو تغییر بدن. از اون عده کم، یکیش همین شهین خودمون، دختر خان داداش رفت فرنگ. خلاصه جنگ تحمیلی هم که شد حجاب علی الخصوص چادر بیشتر بین مردم رواج پیدا کرد و همبستگی بیشتر و بیشتر شد.» طهورا دست روی چانه گذاشت و گفت: «عجب!» حاج بابا نگاه عاشقانه و جمله "دست و پنجه ات درد نکنه تاج سرم" را نصیب عزیز جون کرد سپس نفسی تازه کرد و گفت: «عزیزای من، دشمن بلده چه جور کار کنه. سالهاست داره کار می کنه. اون موقع اومدن به جای بمب و موشک دامن کوتاه و گوشواره و... دادن چون کار بلد بودن. الانم مثل آب خوردن دارن سرتونو شیره می مالن.» طهورا ابرو بالا انداخت و گفت: «نخیرم حاج بابا، ما خیلی ام زرنگیم. بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.» حاج بابا تابی به سیبیل های پرپشتش داد و گفت: «آره جان خودت! همین الانش همتون سرگرم چی شدید "چرا ما حجاب بزاریم، پسرا کور شن بحق پنج تن نگاه نکنن!"» صدای خنده من و طهورا توی حیاط پیچید. عزیزجون روسری گل منگلی اش را اینور و آنور کرد و گفت: «خدا یه چیزی تو وجود ما زن ها دیده که گفته تو رو بگیر، به پسرم گفته تو نگاهتو کاهش بده، خیره خیره نگاه نکن. طهورا جان، حجاب باعث حفظ شدن خودتونه دخترم. اگه دخترها پسرها تقصیرو گردن هم بندازن و حدود رو رعایت نکنن که سنگ روی سنگ بند نمیشه.» مادر آش رشته را جلوی رویمان گذاشت و گفت: «مومن باید کیز باشه، هر چی هر کی گفت سه سوته قبولش نکنه. فکر کنه و تحقیق بعد غر بزنه طهورا خانوم.» حاج بابا خنده کنان گفت: «بله بله! کلامی هم از مادر عروس.» کمی از آش مادر پز به همراه کشک لذیذ را نوش جان کردم، همه با به به و چه چه آش را می خوردند و از دستپخت مادر تعریف و تمجید می کردند. طهورا فارغ شده بود از هر چه آش بود و کشک. انگار تک تک حرف ها را در ذهن اش کالبد شکافی می کرد. نه جایی برای غر زدن باقی مانده بود و نه موضوعی برای تشر زدن... حرف حق بود و بحث تمام. انقلاب مساوی بود با آزادی... پایان. ❥●•━┄ | @ghaf_313 | ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
  ┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄ متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!» پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!» توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد. رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد. رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..! انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!» دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند! چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش... نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر، نگاهی به امامزاده، نگاهی به آسمان... عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄ | @ghaf_313 | ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══