eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃.. #پروفایل #راهیان_نور #چادرانہ . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸🍃 .... . . بسمه تعالی... زیر لب به خود غر میزند که چرا قبول کرد به این سفر بیاید...😫 مگر همیشه کسانی را که به اینگونه مسافرت ها میرفتند تمسخر نمیکرد...😏 باز هم به خود غر میزند...😣 _درد بگیری دختر... نونت کم بود، آبت کم بود چادر سر کردنت توی این گرما چی بود؟؟!!!😣 همانطور که غر میزند و روی رمل های فکه راه میرود چشمش کاروانی را میگیرد... به صورت گروهی در زیر سایه بانی نشسته اند... راوی برایشان صحبت میکند... دختر قصه ما فاصله اش زیاد است و صدا را نمیشود... با دیدن ان سایه بان قدم تند میکند تا از شر این گرمای جان سوز نجات پیدا کند...😌 آرام گوشه ای مینشیند و ناخوداگاه حواسش به صحبت های راوی جمع میشود... روای دارد از شهدا میگوید... شهدا... :) برای دختر قصه ما این واژه غریب بود...🙁 او از اینگونه جمع ها فراری بود اما حال بدون اجبار کسی حواسش جمع حرف های راوی است... راویی که خود این جنگ را با دیدگانش نظاره گر بوده... واقعیت را میگفت... . به خودش می آید... صورتش را اشک های مروارید مانندش پوشانده...😢 برایش عجیب است... او برای چه گریه کرد؟!!! او برای که گریه کرد؟!!! اصلا چه کسی او را به این محفل و جمع کشانده است؟!!! جواب سوالاتی که در ذهنش رژه میرود برایش گنگ است... چشمان اشک آلودش را ناخوداگاه به سمت چپ می چرخاند و با تابلویی مواجه می شود که بر روی ان نوشته شده بود: . _شرهانی یعنی تفحص، نه تفحص شهدا. تفحص خودت، وجودت، زندگیت، شرهانی را باید لمس کرد...✋ . بغض گلویش را بست...🥺 انگار همین تلنگر برایش کافی بود... انگار همین تلنگر ضربه ای که باید میزد را زد...😭 بدون آنکه خودش بخواهد، در همان گوشه، با همان بغضی که به گلویش چنگ زده بود شهدا را مورد خطاب قرار میدهد... گریه میکند...😭 درد دل می کند ...💔 کمک می خواهد...😔 شدت اشک هایش هر لحظه بیشتر میشد...😭 انگار واقعا شرهانی را لمس کرده است... :) انگار تفحصش را شروع کرده است... :) بعد از ساعت ها گریستن آرام میگیرد... :) از همیشه آرام تر... :) چشمانش را میبندد... :) لبخندی از جنس ارامش بر لبانش نقش بست... 😌 حس پرنده ای را داشت که از قفس آزاد شده... هبچ وقت فکرنمیکرد روزی فقط در چند ساعت آنهمه تغییر درش ایجادشود... آن هم با نوشته ای برروی یک تابلو... حال جواب سوالاتش را که در ذهنش مدام مثل بوم رنگ تکرار میشدند و از اول به آخر و از اخر به اول می آمدند را پیدا کرده است... جواب همه آنها یک کلمه است؛ شهدا... . نوشته : ✍ . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══