eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرف های مسخره این قدر بهم نریز! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی... این قدر از من دور نشو... این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام با فکر تو میگذره! نفهمیدم کِی بغض کردم و کِی اشک هام روی گونه ام ریخت و دفن می شد توی تار پود لباس امیرعلی... دست هاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن... خواهش می کنم... ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشک هام بند بیاد و دست هام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... لب زدم _دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد اشک هام رو از روی گونه هام پاک! _راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمیز شده بود! نگاهم رو دوختم به چشم هاش ...نمی دونم چرا حس کردم چشم هاش بهم میگه دوستم داره! ولی به زبون نیاورد و مسیر صحبتمون رو تغییر داد! فقط آروم گفتم _وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست! *** _شروع کلاس ها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درس ها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کلاس هامونم ترم اولی حسابی فشرده است! امیرمحمد_رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره! حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ _من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت _نه بابا! کی میره این هم راه و... خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد _آها یعنی منم دیوونه ام؟! عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید _بلانسبت داداش من محیا رو گفتم.. امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی می کرد جدی باشه _محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پر تشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! امیرمحمد_کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم این بار مخاطب امیرمحمد عطیه شد _ خب عطیه خانوم ان شاءالله امسال که دیگه سخت می خونی یک رشته خوب قبول بشی ؟ عطیه_دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟ با پرسش سر بلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد _معمولا هر جمعه میرم. _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشم هاش گشاد شد _جدی که نمی گی؟! لب هام رو بازبونم تَر کردم _چرا اتفاقا جدی جدی هستم! میون بهت نیشخندی زد _محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... خویش دفع می کند ، یا سپر به تیر های رعد آسای دشمن می ساید ، یا در محاصره نامردانه سپاهدلان چرخ می خورد ، یا ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده ای، از اسب فرو می افتد... آری، لحن این لا حول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است. تو ناگهان از زمین کنده می شوی و به سمت صدا پر می کشی و از فاصله ای نه چندان دور، ذوالجناح را می بینی که بر گرد سوار فرو افتاده خویش می چرخد و با هجمه های خویش، محاصره دشمن را باز تر می کند. چه باید بکنی ؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر فرمان حسین است؟ اگر پیش بروی فرمان پیشین را نبرده ای و اگر باز پس بنشینی ، تمکین به این دل حسینی نکرده ای. کاش حسین چیزی بگوید و به کلام و حجتی تکلیف را روشنی ببخشد. این صدای اوست که خطاب به تو فریاد می زند :"دریاب این کودک را!" و تو چشم می گردانی و کودکی را می بینی که بی واهمه از هر چه سیاه و لشکر و دشمن به سوی حسین می دود و پیوسته عمو را صدا می زند. تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت می ریزی و به سوی کودک خیز بر می داری، عبدالله صدای تو را می شنود و حضور و تعقیب را در می یابد اما بنا ندارد که گوش جز دلش و سر جز به حسینش بسپارد. وقتی تو از پشت ، پیراهنش را می گیری و او را بغل می زنی، گمان می کنی که به چنگش آورده ای و از رفتن و گریختن بازش داشته ای. اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده ای که او چون ماهی چابکی از تور دستهای تو می گریزد و خود را به امام می رساند . در میان حلقه دشمن، جای تو نیست.این را دل تو و نگاه حسین هر دو می گویند ، پس ناگریزی که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا می برد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند می کند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که: تو را به عموی من چه کار ای خبیث زاده ناپاک! و ببینی که شمشیر ، سعبانه فرود می آید و از دست نازک عبدلله عبور می کند ، آنچنانکه دست و بازو به پوست ، معلق می ماند. و بشنوی نوای "وا اماه" عبدالله را که از اعماق جگر فریاد می کشد و مادر را به یاری می طلبد. و ببینی که چگونه حسین او را در آغوش می کشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش می دهد : صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودی با پدرت دیدار خواهی کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت و... و ببینی ....نه....دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته می شود . حسین تو اما با این همه زخم ، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره بر نشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان بر پا بماند. آنچه اکنون برای تو مانده، پیکر غرق به خون عبدالله است و جای پای خون آلوده حسین. ... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ