╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_سیوهفتم
••○🖤○••
...
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بی مهابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانی و تمام عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی .
ابن سعد داوطلب می طلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین ، در میان این ده ها هزار تن، ده تن از بقیه شقی ترند و دامان مادرشان ناپاک تر.
یکی اسحق بن حیوه حضرمی است، یکی اخنس بن مرثد، یکی عمر بن صبیح صیداوی، یکی رجاء بن منقذ عبدی، دیگری صالح بن سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالک.
کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم می پاشی و متلاشی می شوی، اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده مکتب توست.
پس می ایستی ، دندانهایت را به هم می فشاری و خودت را به خدا می سپاری و فقط تلاش می کنی که نگاه بچه ها را از این واقعه برگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبی است . هرچند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش می گیرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و متلمسانه می پرسد:"ای اسب بابای من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی می کند. اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوی میدان می گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغول اند، غافل می کند خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاس گزاردنی.
بخصوص که مویه بچه ها ، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز می کند، او را از جا می جهاند و به سمت مقر دشمن می کشاند.
و بچه ها از فاصله ای نه چندان دور جسارت و بی باکی ذوالجناح را می بینند که یک تنه به صف دشمن می زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاک و خون می کشد و فریاد عجز آلود ابن سعد را بر سر سپاه خود می شنوند که:" تا این اسب، همه را به کشتن نداده کاری بکنید." و بچه ها تا چهل جنازه را می شمرند که زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده می شود و عاقبت تن ذوالجنان را آکنده از تیر های دشمن می بینند که در خود مچاله می شود و در خون خود دست و پا می زند و.. سرهایشان را به زیر می اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند .
در آن سوی دیگر، سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ، نه .
درست همان جا که گمان می بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه ای است.
مگر نه بچه ها در محاصره دشمن اند ؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت ، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک، آتش می ریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده ای به دنبال سر پناهی می گردد، به دنبال گوشه ای ، ستونی، دیواری، سایه ای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ