eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد _عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها! زیرچشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! ‌‌‌‌‌‌‌‌ *** بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو می شنیدم _سلام... شما خوبین ..هست ولی داره میمیره! چشم هام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن؟ جوابم و نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت می کرد برای محمد چشم و ابرو اومد ... معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره! عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف می زد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه ؟ چرا دری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کرد و تخس شد _نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودرد و آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه وگرنه چیزیش نیست! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دو نفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی! موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن! چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرماخوردگی بود و همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید _سلام محیا چی شده؟ دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم. _نمی دونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هر روز من زنگ می زنم و میشم احوالپرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبود نتونستم وگرنه قهر نبودم می دونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه...گلوم خیلی درد میکنه! _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم. ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب! با صدای گرفته و پنچری گفتم: حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی الان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو باز کنه! بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره! محمد ابرو بالا انداخت _خب حالا... از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار می زنی حالا! چشم غره ای بهش رفتم _خواهشا مزه نریز! تمام بدنم درد می کرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت... امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کرد و دستش رو جلو آورد و من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود! _خیلی تب داری! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ... و همه آن ها که پرهیز می کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخم های او بیفزایند. بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد. بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد. بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد. بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود ، به خاک بیفتد و عناب و ناسازگاری شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن ! حسین به کجا می نگرد؟ رد نگاه او...آری به خیمه ها بر می گردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را کرده اند. از اعماق جگر فریاد بزن:"حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!" اما نفرین نکن! حسین، خود از زمین خیز بر می دارد و تن مجروح را به دست یله می دهد و با صلابتی زخم خورده فریاد می کشد:" وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمی ترسید لااقل مرد باشید." این فریاد، دل ابن سعد را می لرزاند و ناخودآگاه فریاد می کشد:"دست بردارید از خیمه ها." و همه پا پس می کشند از خیمه ها و به حسین می پردازند. حسین دوست دارد به تو بگوید :"خواهرم به خیمه برگرد." اما حنجره اش دیگر یاری نمی کند. و تو دوست داری کلام نگفته اش را اطاعت کنی ، اما زانوانت تو را راه نمی برد. می دانستی که کربلایی هست، می دانستی عاشورایی خواهد آمد. آمده بودی و مانده بودی برای همین روز، اما هرگز گمان نمی کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد. می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد. شهادت ندیده نبودی، مادرت عصمت کبری و پدرت علی مترضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند. چشمت با زخم و ضربت و خون نا آشنا نبود ، این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی کردی که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد. تصور نمی کردی که بتوان پیکری به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلا تشبیه شکل خار پشت به خود بگیرد. می دانستی که روزی سخت تر از روز اباعبدالله نیست، این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان می کردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی ، کمی سخت تر باشد یا خیلی سخت تر، اما در مخیله ات هم نمی گنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند. به همین دلیل این سوال از دلت می گذرد که" چرا آسمان بر زمین نمی آید و چرا کوه ها تکه تکه نمی شوند..." مبادا که این سوال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد ، زینب! .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ