eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بود و با فوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم می دیدیم و دیدارهامون رسید به عید تا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام! سری به نشونه منفی تکون داد _اصلا نمیشه! وا رفتم فکر می کردم استقبالم می کنه _چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد _من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس ها غلبه کنم. با لجبازی گفتم : خواهش می کنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون! امیرعلی_دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !می دونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!! خندید _جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخم هام باز شد و یادم رفت دلخوریم. توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی می کرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندون های برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شد و اول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره! لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش بود ، بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار می کنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد با ذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد از اون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف می زدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم بی دغدغه! عطیه آروم و زیر لبی گفت: نه که الام خیلی بزرگی! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشم هام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حس های مادرانه خفته ای که داری! حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیرمحمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود، عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شاءالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی! بیشتر خجالت کشیدم... امیرعلی ظاهرا به صحبت های عمو گوش میک رد ولی چین ظریف پیشونیش نشون می داد متوجه حرف های ما هم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندو نهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه متنفره از این حرف ها و صحبت ها که به جای باریک میکشه! لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم _عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... حسین تلاش می کند که از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند. اما کدام جنگ؟ جسته و گریخته می شنوی که او همچنان به دشمن خود پند می دهد، نصیحت می کند و از عواقب کار، بر حذرشان می دارد. و به روشنی می بینی که ضارب و مضروب خویش را انتخاب می کند. از سر تنی چند می گذرد و به سر و جان عده ای دیگر می پردازد. اگر در جبین نسلهای آینده کسی، نور رستگاری می بیند، از او در می گذرد اگر چه از همون ضربه می خورد اما به کشتن راضی نمی شود. جنگی چنین فقط از دست و دل کسی چون حسین بر می آید. کسی به موعظه کسانی بر خیزد که او را محاصره کرده اند و هر کدام برای کشتنش از دیگری سبقت می گیرند. کسی دلش برای کسانی بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان، کمین کرده اند تا ضربات بیشتری بر او وارد آوردند و زود تر کارش را بسازند. وای.... مشت بر پیشانی مکوب زینب! اگر چه این سنگ که از مقابل می آید، مقصدش پیشانی حسین است. فقط کاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینه اش طمع تیر دشمن را بر نیانگیزد. **** رویت را مخراش! مویت را پریشان مکن زینب! مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان به هم بریزی و کائنات را کن فیکون کنی! ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونه های خورشید، بر پا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فرو باریدن خون، این تکانهاب بی وقفه زمین، این لرزش شانه های آسمان، همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی: "کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوه ها تکه تکه شوند و بر دامن بیابان ها فرو بریزند، کاش..." اگر این"کاش" که بر دل تو می گذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم می گسلد و ستون های آسمان فرو می ریزد، اگر تو بخواهی ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم می پیچد. اگر تو بگویی ، زمین تمام اهلش را در خویش می بلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور می کند و کوه ها را در آتش خویش می گذارد. اما مکن، مگو ، مخواه زینب! چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن. اتمام حجت کن! فریاد بزن ، بگو که:"و یحکم ! اما فیکم مسلم!" وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست. اما به آتش نفرینت دچارشان مکن. گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که:" ننگ بر تو! پسر پیامبر و تو نگاه می کنی؟!" بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد. بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند :"مادرانتان به عزایتان بنشینند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!" ... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ