🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد
_دخترم یک پا کدبانو هست!
برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد
... آروم زدم پشت دستش
_یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین می کنم.
اخمی کرد
_خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی!
عمه زیر برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد
_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه... توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن!
خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد
_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من!
گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: حسود!
پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت
_چه خبره مامان دو مدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو!
عمه گره روسریش رو مرتب کرد
_نگو مادر بچه ام دیر به دیر میاد نمی خوام کم و کسر باشه، می دونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش.
لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند و عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم!
با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخم هایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد...با اخم به من نگاه کرد که لب زدم
_اونجوری قیافه نگیر!
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم
_به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید!
همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت. عمو احمد نزدیک اومد و روی موهام رو بوسید
_تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟
غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم
_کاری که نمی کنم که! وظیفمه عموجون!
عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم!
عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟
_سلام!
قبل جواب دادن عمو... امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد
_خوبی؟
همونطور که لیوان رو آب می کشیدم گفتم: ممنون.
نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم... یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد.
آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه... برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه.
وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد
_نه ممنون خودم میشورم.
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم
_قول میدم تمیز بشورم ...بروعوضش کن!
به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش
چند تقه به در زدم
_بیام تو؟
صداش رو شنیدم
_بیا!
لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس رو گرفتم
_صبر کن محیا خودم میشورمش!
ابروهام و بالا دادم
_یعنی من بلد نیستم بشورم؟!
کلافه نفس کشید
_آب حیاط سرده دست هات..
نذاشتم ادامه بده
_میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش.
خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدم های سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم... پر از عطر امیرعلی بود... دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه... خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن!
وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دست های پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم ...بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر از لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_سیام ••○🖤○•• .... مگر نه حسین تو را ب
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_سیویکم
••○🖤○••
....
کِی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمی گیرد.
گوارای وجودت فاطمه جان! کسی که فراستی به این لطافت دارد. باید که جایزه ای چنین را در بر گیرد.
هرچه باداباد هلهله های سعبانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهای تو قدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود می آورد. نیازی به کلام نیست، این دختر به زبان نگاه ، بهتر می تواند حرفهایش را به کرسی بنشاند، چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر می فهمد.
فاطمه از جا بر می خیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را می گیرد و بر زمین می نشاند. چهار زانو، و بعد خود بر روی پاهای او می نشیند. سرش را می چرخاند ، لب بر می چیند ، بغض کودکانه اش را فرو می خورد و نگاه در نگاه پدر می دوزد:
پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مهبوت چشمهای اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!
پدر بغضش را فرو می خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه می کند.
"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهات پیچیده است."
و ناگهان بغضش می ترکد و تو در میان هق هق های پنهان گریه ات فکر می کنی که این دخترک شش ساله این حرفها را از کجا می آورد، حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی می کند:
بابا! این بار که تو می روی ، قطعا یتیمی می آید چه کسی گرد یتیمی از چهره ام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون می شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گذاره های جگر کودکان ، خیام را به آتش می کشد.
و حسین خوب می داند و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت می طلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.
تو خوب می دانی و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قلب تهی می کند و جان می سپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش می فشرد، بر سر روی و سینه اش می کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه می کند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس می کنی. طماءنینه و سکینه را به روشنی در چشم های او می بینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او می شنوی .
حالا فاطمه می داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد و حسین می داند که فاطمه می ماند. شهادت را می بیند و تاب می آورد.
...
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ