✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_ششم
____ @Chaadorihhaaa ____
- ماشین بهونه بود با خودت کار دارم.
از رك گویش جا خوردم.
- من با شما...
- اي بابا می گم کارت دارم.
تلافـی بـی محلـی چنـد سـاعت قـبلم را بـا صـداي بلنـدش جبـران کـرد . چنـان امـر و نهـی مـی کـرد کـه کفـري شـدم امـا بـه ناچـار بلنـد شـدم و جلـوتر از او بـه راه افتـادم. بـار دیگـر مـن کـانون نگـاه هـاي
کنجکـاو دیگـران شـده بـودم . خـدا مـی دانـد بعـد از رفتـنم چقـدر پشـت سـرم صـفحه مـی گذاشـتند و تــا چنــد لحظــه موضــوع خــوبی بــراي تمســخر و دلســوزی پیــدا مــی کردنــد! تمــام اون حرفهــا را در
ذهنم مجسم کردم.
شهین: - به خدا ما تقصیر نداریم، خب بهزاد خودش نخواست!
زرین: - می دونم شهین جون تقصیر شما چیه.
نونا: - بهزاد جون لب تر کنه صد تا دختر براش می ریزن!
عمـه فـرنگیس: - مـن بـرادرزادم رو مـی شناسـم، ادعـاش گـوش فلـک رو کـر کـرده! همـین الان هـم اگه دست از غرورش برداره، فرزین رو راضی می کنم که بگیردش!
عمه فروغ: - وا، آبجی، فرزین که زن داره؟ اونم نه یکی، بلکه سه تا! چه جوري دلت میاد؟!
عمـه فـرنگیس: - اولاً اون دو تـا مـادر مـرده را طـلاق داده، فقـط یکـی داره، تـازه داشـتن هـوو بهتـر از آوارگیه. تو که اینقـدر سـنگ خـانم رو بـه سـینه مـی زنـی، یـادت رفتـه چـه جـوري دسـت رد بـه سـینه پسر دسته گلت زد؟
از فکــر ایــن حرفهــا دلــم آتــش گرفــت . تــازه زنــدگیم روال عــادي اش را پــیش گرفتــه بــود. کــاش پایم می شکست و اینجا نمی آمدم. من در سکوت می رفتم و بهزاد پشت سرم می آمد.
- سهیلا!
بدون توجه و با سرعت بیشتري به راه رفتنم ادامه دادم، در واقع می دویدم!
صدایم می کـرد امـا مـن فقـط مـی دویـدم. ناگهـان چنـان فریادي زد کـه از تـرس سـر جـایم ایسـتادم .
صـدا ي نفـس نفـس زدنـش هـر لحظـه آشـکارتر مـی شـد کـاملاً نـزد یکم شـده بـود، نفسـی تـازه کـرد،
تـپش قلـبم بـالا رفتـه بـود، دهـانم خشـک شـده و بغضـی گلـویم را فشـار مـی داد، دسـتهایم را مشـت کردم. گویی آماده نبرد شده بودم!
با لحن عتاب آمیزي گفت:
- ببینم تو کر شدي؟ چرا هر چی صدات کردم جوابم رو ندادي ؟
بعد هم با لحن تمسخرآمیزي ادامه داد:
- حالا چرا فرارکردي؟
«مصلحت خدا بوده شـما لیاقـت بهتـرین رو داریـن» ایـن حـرف علیرضـا مـدام تـو گوشـم بـود «چـرا تـو
سهیلا؟»
تمــام وجــودم از درون فریــاد مــی زد: «اون کــه بایــد فــرار کنــه و از خجالــت آب بشــه بــره تــو زمــین
اونه نه تو!» ببین چـه جـور ي دسـت پـیش گرفتـه تـا پـس نیافتـه، بگـو ! مـرگ یـک بـار شـیون هـم یـک بار! به طرفش برگشتم و تـو چشـماش کـه زمـانی از نگـاه کـردن بـه آنهـا سـیر نمـیشـدم خیره شـدم پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست، با صدایی که سعی در آرامشش داشتم. گفتم:
- خیلـی رو داري بهـزاد! تـو راسـت مـی گـی مـن چـرا فـرار کـنم؟ اونـی کـه بایـد از خجـالتش بمیـره تویی نه من! خدا خیلی دوستم داشـت کـه قبـل از اینکـه بـا تـو بـرم ز یر یـه سـقف، تـو رو از سـر راهـم برداشت.
- تند نرو سهیلا، من باید باهات حرف بزنم.
-کمی دیر شده! باید چهار سال پیش وقتی من رو تو بدبختیم تنها ول کردي و...
گریــه امــانم نــداد. چنــان از تــه دل گریــه مــی کــردم کــه گــو یی دل او هــم بــه درد آمــده بــود او بــا سکوتش اجازه داد بغضی که دو سال در گلویم گیر کرده بود سر باز کرده و آرامم کند.
- سهیلا جون، تو روخدا اول حرفام رو گوش کن بعد هر چی خواستی بگو!
صدایش مثل گذشته گرم و دوست داشتنی بود، اشکاهایم را پاك کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم.
بطــرف تـه بــاغ راه افتـادم کــه ناگهــان دسـتم را گرفــت، بــا تمـاس دســتش معــذب شـدم امــا شــوقی عجیب سراسر وجـودم را فـرا مـی گرفـت ! حـالا مـی دیـدم تمـام سـعی ام بـراي فرامـوش کـردنش بـی
فایده بود من هنوز او را دوست داشتم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_شـشـم
✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم مطمئنا او از همه چیز خبر داشت همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست باید به کجا پناه میبردم من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از مرگ از ترس از درد از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد
با یان تماس گرفتم صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.گوشی را قطع کردم باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند صدایی از حنجره یِ حسام حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد آنقدر بدتر که حس سبکی کردم حسی از جنس نبودن حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد
مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم سارا خانووم مقاومت کن به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند آرام و آهنگین اینبار کلماتش چنگ نشد سنگ نشد اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش
بهوش آمدم!رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی!
بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود صدایشان را شنیدم همان دکتر و قاریِلحظه های دردم آقای دکتر شرایطش چطوره موج صدایش صاف و سالخورده بود الحمدالله خوبه حداقل بهتر از قبل اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت داره میجنگه عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده بازم توکلتون به خدا دکتر رفت و حسام ماند سارا خانووم دانیال خیلی دوستتون داره پس بمونید معنی این حرفها چه بود نمیتوانستم بفهمم دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد یعنی حسام به خواستِ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده یان مرا به این کشورِتروریست خیز هُل داد اما چرا اصلا رابطه اش با این مرد چیست و عثمان همان مسلمانِ ترسو مهربان نقش او در این ماجراها چه بود اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت سرم قصدِ انفجار داشت .
⏪ #ادامہ_دارد...
@Chaadorihhaaa
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:" تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره تاکید کرد:" پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن :" خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم.
او رفت ، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت ، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام ، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:" قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری می کنی؟" از کلام مادرانه اش ، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود ، روی صندلی میز غذا خوری نشستم و سرم را پایین انداختم . مادر مقابلم نشست و ادامه داد :" هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!" لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت :" ای کاش لال شده بودم و اینارو معرفی نمی کردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:" الهه! اصلا اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر می کنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه ؟"
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:" نه مادرجون! کوه به کوه نمی رسه، ولی آدم به آدم می رسه. آگه یه روزی بابا بفهمه ، غوغایی به پا می کنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:" الهه! تو الآن نمی خواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره ، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی می خواد." خوب می دانستم مادر هم می خواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بداخلاقی نمی کرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_ششم
°|♥️|°
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت..
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی.. چقدر کنار خانومم آرومم!
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر!
کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه..
_جانم؟
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم..
_چشم!
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد .
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد..
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد!
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود! احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته! از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم: محمد!
دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم؟
_چشم محمدم!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ