✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_پنجم
____ @Chaadorihhaaa ____
-وای چیکار کردی سهیلا؟؟!!
با صداي تهمینه به خودم آمدم.
- چی گفتی؟
- پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم.
- غلط کرده!
- همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه.
- تهمینه می شه بس کنی؟!
- نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟
- نه!
تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد!
- کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟
با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
- آره من میام!
فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت:
- واقعاً؟!
- البته!
به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین
در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و
حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد!
فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم
گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم.
- فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش!
- نمی دونم الان همین جا بود؟!
هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد:
- من میارمش!
بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم.
بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند.
دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان
خوردن هم نداشت.
عصبی شدم و با حرص گفتم:
- خب چرا نمی رین؟
- منتظر توام!
تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه
چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم.
- من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه!
چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم.
- همون bmv نقره اي...
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_پنـجـم
✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد
چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید میآمد من کارها داشتم با او
خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد
اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما، چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان
و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم..
⏪ #ادامہ_دارد...
@Chaadorihhaaa
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله نگران از این که پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:" یواش تر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:" عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمد ها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:" گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سرانگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:" عبدالله، تو می دونی، من نه دنبال پولم ، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات ، من یکی رو می خوام که وقتی نگاش می کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب های بانکیش حرف می زد. عبدالله ! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:" الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خب تو هم یه کم راحت تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:" تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رد می کنه یا اونا خودشون نمی پسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد:" بقیه رو هم تو نمی پسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:" الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آهی بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال این که تا حدی آرامم کرده، گفت:" من دیگع برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می ترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:" الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_پنجم
°|♥️|°
نگران بودم نمیدونم چرا...!
اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون...
همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم آیا؟!
به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود.
_بفرمایید..
همه دست زدن و روبوسی کردیم.
این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت...!
قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند...
رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرسی!
روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟؟؟ شرعا عرفا! آره اون چشما دیگه مال منه!
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم.
مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم.
روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم!)
خیر کیف شدم شدید...🥺
عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم.
در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود..
_سلام.صبح بخیر..
محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم! نقطه ضعف منم که کلمه "خانومم" کلا ضعف کردم!)
_کجا بریم حالا؟
محمدجواد: هرجا امر کنی!
_خب برید...
وسط حرفم پرید : تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟!
یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم.
منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا...
_محمدجواد...
محمدجواد: جانم؟
_بریم هفت باغ؟
محمدجواد: چشم! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها..
_تو حرکت کن من آدرس میدم..
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ