چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_چهارم #بخش_دوم . _راستی بابا امروز که ماشین رو برده بودم پارکینگ دانشگاه
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_پنجم
#بخشاول
.
_همتا؟
فنجان چایی را روی میز میگذارم : جانم ؟
مامان همانطور که عینکش را روی کتاب میگذاشت گفت : پریشب تو مهمونی لیلا رو دیدم بنده خدا خیلی عذر خواهی کرد گفت انگار تصادف تقصیر پسرشون بوده ؛ به بابات که گفتم گفت که تو زدی میگم بهتر نیست دعوتشون کنیم آخه خونهی خان جون دعوتشون کردم گفتن که بزار اساس رو بچینیم جا بیوفتیم میایم فردا شب دعوتشون میکنم بیان .
بسلامتی.
و مشغول خوردن چایی ام شدم .
•••
وارد دانشگاه شدم قطرات باران آرام بر زمین میچکید نفس عمیقی کشیدم یادمه وقتی تو حیاط خان جون بازی میکردیم خان جون آب رو روی خاکها میگرفت یه بوی خوشی ازش بلند میشد یه بویی شبیه بو و مزهی مُهر ؛ وارد ساختمان دانشگاه شدم امروز یه کلاس بیشتر نداشتم اونکلاسمم با امیر بود .
سر جام نشستم و نگاهی به چند تا میز جلوتر انداختم که چند تا دختر مشغول نوشتن جزوه بودن .لبخندی زدم و دستانم را نزدیک دهانم گرفتم و ها کردم تا گرم شود ...
امیر وارد کلاس شد همه به احترامش ایستادیم که زمزمه کرد : سلام بفرمایید .
بعد از حضور و غیاب درس رو شروع کرد دفترم را باز کردم و با دقت نکات ریز رو مینوشتم تا چیزی رو جا نزارم .
مشغول نوشتن بودم که حنانه همکلاسیم با آرنج محکم به پهلوم زد برگشتم و اخم ظریفی کردم و آرام گفتم : چرا میزنی حنا؟
نزدیک شد : میگم نقطه هاشم بزار یه وقت جا نمونه ..
از حرفش خندیدم : دیوانه ای فقط بخاطر این زدی به پهلوم .
سرش را تکان داد با چشم و ابرو به روبه رو اشاره کردم : حواست به درس باشه دیگه دوست ندارم آبروم جلوی بچه ها بره .
خندید : پس خوب گوش کنیاااا .
سری تکان دادم و حواسم را به درس دادم .
بعد از کلاس به سمت در دانشگاه رفتم تا اتوبوس نرفته و شب نشده سوار بشم و یه زره کمک مامانم کنم .
به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم باران شوت گرفته بود و منم مثل موش آب کشیده شده بودم دختری به سمتم آمد : اتوبوس نمیاد میگن .
وای حالا چیکار کنم تو این بارون ...
کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم کم کم داشت خیابون خلوت میشد دوست نداشتم اون اتفاقی که برام افتاده بود دوباره تکرار بشه .
شمارهی بابارو گرفتم اما در دسترس نبود .
پوفی کردم و چادرم رو جلو کشیدم که صدای بوق ماشینی باعث شد به سمت عقب برگردم .
برگشتم با دیدن ماشین سرم را برگرداندم که صدای بازو بسته شدن در ماشین و بعد صدای آشنایی : خانم فرهمند !
برگشتم با دیدن امیر تعحب کردم : بله؟
در ماشین را باز کرد : دیر وقته تشریف بیارید میرسونمتون .
_ممنونم خودم میرم .
اخمی کرد : با این بارون ماشینی نمیاد بیادم خطرناکه تعارف نکنید مسیر یکیه .
اگر قبول نمیکردم باید تا صبح اینجا می ایستادم به سمت ماشین رفتم .
سوار ماشین شدم .
معذب بودم خودم را جمع کردم .
ماشین را روشن کرد و راه افتاد ؛ خیابان ها خلوت بود و سرعت امیرم خیلی زیاد بود جوری که چسبیده بودم به صندلی و با ترس به رو به رو خیره شده بودم پیاده میومدم بهتر بود .
نفسم تو سینه حبس شده بود نفس عمیقی کشیدم ؛
چشمانم را بستم و تند تند ذکر میگفتم ..
با صدای برخورد ماشین بعدشم صدای یا حسین بلند امیر چشمانم را باز کردم کنترل ماشین از دست امیر خارج شد بود بخاطر لغزنده بودن خیابون ترمز کار نمیکرد جیغی کشیدم و هر لحظه بیشتر میترسیدم امیر بخاطر اینکه ماشین به ماشینا نخوره وارد جاده خاکی شد نمیدونم چیشد که ماشین دو دور شروع به چرخیدن کرد محکم خوردم به شیشه و آه بلندی کشیدم و چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_پنجم
#بخش_دوم
.
• از زبان#امیر •
ماشین به سنگی خورد و ایستاد سردرد عجیبی داشتم و از سرم خون میومد همانطور که سرم را گرفته بودم نگاهی به همتاخانم انداختم که بیهوش شده بود یا حسینی گفتم و نگران صدایش زدم : خانم فرهمند خانم فرهمند صدای من رو میشنوید .
صدایی نشنیدم در ماشین را به زحمت باز کردم و خودم را روی زمین انداختم نگاهی به اطرافم انداختم که چند تا ماشین ایستادن و یک خانم و مرد پیاده شدند .
در سمت همتا رو باز کردم و با تمام وجودم صدایش زدم : همتا خانومممم همتااااااا ....
_آقا چیشدهههه حالتون خوبه؟؟
نگاهم کشیده شد به پیرمردی که نگران به من زل زده بود لب زدم : تروخدا زنگ بزنید اورژانس چشماشوووو باز نمیکنه .
خانومی که کنارش ایستاده بود به سمت من آمد و همتا رو بیرون اورد و روی زمین خوابوند به خودم لعنت فرستادم که با اون سرعت تو این هوا ...
_منصور زنگ بزن اورژانس ضربه مغزی نشده باشه .
برق از سرم پرید پیرمرد بعد از زنگ زدن به اورژانس کنار من زانو زد و دلداری ام داد .
بعد از چند دقیقه اورژانس اومد و همتارو روی برانکارد گذاشتن .
وارد بیمارستان که شدیم دکتر همتا رو معاینه کرد و پرستارم سرم و دستمو باند پیچی کرد و رفت با همون حال به سمت دکتر رفتم : حالش چطوره آقای دکتر ؟؟؟
سرش را پایین انداخت : کماست .
پاهایم سست شد و زانو زدم وای یا امام رضا دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت با تمام توانم لب زدم : آقای دکتررررررر خوب میشهههه دیگههه؟؟؟
لب زد : امید به خدا ...
آه از نهادم بلند شد حالا جواب خانوادشو چی بدم اگر به هوش نیاد خودمو نمیبخشممم .
از تلفن بیمارستان به پدرم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم و قطع کردم به سمت شیشه اتاقش رفتم .
لوله ای را داخل دهانش گذاشته بودن قطره اشکی روی گونه ام چکید .
به سمت نماز خونه رفتم و دو رکعت نماز خوندم و زانو زدم : خدایاااا تا الان چیزی ازت نخواستم اما خواهش میکنم التماست میکنم یه بار دیگه بهم فرصت بده کاری کن حالش خوب بشه و دوباره بلند بشه
.نمیدونم چم شده بود منی که به مغرور بودن معروف بودم حالا فقط گریه میکنم و التماس خدا میکردم..
از نماز خانه که بیرون اومدم به سمت اتاق همتا رفتم صدای گریه های بلند مادرش باعث شد بغض کنم .
پاهایم توان تکان خوردن نداشتن و دستانم میلرزید ...
مامان شانه هایش را ماساژ میداد و باباهم کنار حاجی نشسته بود و دلداری اش میداد به سمتشان رفتم.
مامان همتا با دیدن من به سمتم آمد با چشم هایی که به خون نشسته بود به من خیره شد سرم را پایین انداختم و با صدایی که از شدت گرفته بود گفت : آقای امیررر چیشدههه چه اتفاقی افتادههه چرا هیچکس نمیگه همتام چیشدهههههه اصلا اون تو ماشین شمااااا چیکار میکرد خدایااابچممممم ؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم : آروم باشید لطفا بشینید براتون آب بیارم ...
نگذاشت ادامه بدهم که مادرم باوبغض و صدای لرزان گفت : بگو امیررررر چیشدههههههه نگاه حالمون خوب نیستتتتتت؟؟ ؟؟
_راستش همتا خانوم منتظر ماشین بودن اما خب بخاطر بارون ماشین نبود برای همین دیدم دیر وقته دیدم مسیر یکیه بهشون گفتم سوار بشن جاده لغزنده بود منم سرعت خیلی بالا بود کنترل ماشین از دستم خارج شد و چپ کردیم .
مامان همتا محکم به صورتش زد و وسط راهرو نشست و روپایش زد : ااااای خدااااا بچم از دستم رفتتتت ای خدااااااا دخترممممممممم ...
مامان به صورتش زد.
بابا به طرفم آمد و با تشر گفت : د آخه پسرررر با این هوااا تو چطور با این سرعت تو اون خیابون اومدی مثلا استادیییی .... وای به حالت اگر بلایی سر این دختر بیاد دیگه نمیبخشمت ...
بابای همتا روی صندلی نشست و سرش را بین دو دستش گرفت : خدایا دخترممممممم ...
نگاهم کشیده شد به مامان که کنار ترلان خانم نشسته بود به طرف بابای همتا رفتم : شرمندممم حق با بابا من خودمو نمیبخشم ...
منتظر جواب نماندم و از بیمارستان خارج شدم .
وارد محوطه بیمارستان شدم و نفس عمیقی کشیدم احساس خفگی داشتم بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود روی صندبی نشستم و سرم را بین دو دستم گرفتم و فشار دادم ...
دوست داشتم الان برم بهشت زهرا اما شب بود برای همین به سرم زد برم کهف الشهدا برای همین تاکسی گرفتم و به سمت کهف الشهدا رفتم .
کرایه را حساب کردم و از کوه بالا رفتم .
وارد کهف الشهدا که شدم بوی گلاب دیوانه ام کرد بغضم شکست و همانجا زانو زدم و با تمام وجودم اشک ریختم .
دلم خیلی گرفته و برای همین به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و مشغول دردو دل شدم .
با صدای تلفنم چشمانم را باز کردم بابا بود تماس را وصل کردم : امیر کجایی تو بیا اینجا میگن همتا رفته کما.
اشکانم را پاککردم و لب زدم : می دونم .
صدای بابا بلند شد : می دونی و ... چیکار کردیییی تو امیررررر ؟ میدونی اینجا چی میگذره اصلا کجایی توووو ؟ بلند شو بیا اینجاااا ...
باشه ای گفت تلفن رو قطع کردم .
لب زدم : تو این همه سال من ازتو
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_پنجم
#بخش_چهارم
#عطریاس
.
بعد از جمع کردن وسایلم راه افتادم ..
دل تو دلم نبود تا با آقا صحبت ڪنم .
من خیلی تغییر کردم ...
یاد روزی افتادم ڪه اسما از ڪوهنوردی اومد و برایم تعریف ڪرد از شخصیت همتا خوشم اومده بود جالب بود برام دختری ڪه به اجبار چادر سرش میڪرد این همه دلیل قانع کننده داشته ...
یاد روزی ڪه بهشت زهرا بودم افتادم ؛ ڪنار مزار شهید گمنام یه نامه بود بر خلاف میلم ڪنجڪاو شدم ببینم چی نوشته اصلا این نامه برای ڪیه ؟!
بازم ڪه ڪردم با یه خط زیبا و خوانا نوشته بود :
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند
#مولوے
این شعر رو بارها شنیده بودم اما اینکه غرقش بشم تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود ...
نامه اش را ڪه خواندم دلم لرزید از این همه توجه به همتا حسودیم شد ...
اون لحظه خجالت ڪشیدم از اینڪه در موردش بد فڪر میڪردم ..
دنبال فرصتی بودم ڪه ازش حلالیت بطلبم اما هر بار این غرور لعنتی نمیزاشت بهش بگم حلالم ڪنه .
دوست داشتم شخصیت همتا رو بیشتر بشناسم ...
روبهرویگنبدڪه ایستادم طاقت نیاوردم و زانو زدم خودم را به گوشه ای رساندم همه جای دنیا یه طرف آرامش این یه تیڪه هم یه طرف ...
نگاهم به گنبد بود با هر زحمتی بود ایستادم دستم را روی سینه ام گذاشتم و با تمام وجودم لب زدم :
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ .
سلام آقای مهربونیا سلام پناه بی پناها ...
منم همون بی سروپایی ڪه تو سرو سامونش دادی ...
با هر قدم ڪه جلو میرفتم آرامش تمام وجودم رو فرا میگرفت ..
پنجره فولاد زو زیارت ڪردم و به طرف ضریح راه افتادم ..
سرم رو بلند ڪردم نگاهم ڪه به ضریح خورد بغضم شڪست با همون حال جلو رفتم و زیر لب ذڪر میگفتم .
دستم را گره ڪردم به ضریح و بوسه ای زدم .
بعد از زیارت عقب رفتم و همونجا شروع به خواندن زیارت نامه ڪردم .
با هر ڪلمه اے ڪه میخوندم چهرهے همتا جلوے نظرم بود ...
بعد از خواندن زیارت نامه بیرون رفتم و گوشه از صحن نشستم : آقا این بار از خستگی قد خم ڪردم هر وقت دلم میگرفت از بچگی بابا میگفت بریم مشهد همین جا بود ڪه چادر مامانمو ول می ڪردم و برای خودم تو این صحن می دویدم ..
آقا الان اومدم اینجا تا شفاے یه مریضی رو بخوام ... آقا دوماه دوستش دارم اما یه جوری وانمود کردم نفهمن اما خسته شدم نمیتونم ببینم رو تخت بیمارستانه اونم بخاطر اشتباه من ...
آقا جان شما ڪه محرم رازمید از اون روز ڪه تو خیابون دیدمش ڪه ترسیده بود اما یه جوری وانمود میڪرد ڪه نمیترسه ...
آقا جانم میشه بهم برش گردونید...
مولا قلبی شکست و دورو برش را خدا گرفت نقاره میزدنند و مریضی شفا گرفت ..
از بچگی بابا برام اینو میخوند ...
اومدم تا شفاے مریضمو از تو بگیرم آقا ...
قطره های باران روی صورتم چڪه میڪرد خادمی ڪه فرشارو جمع میڪرد به طرفم آمد : پسرم برو داخل اینجا خیس میشی .
سری تڪان دادم ڪیف میداد اینجا نماز خوند مهر را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم و ایستادم : دو رکعت نماز ....
به هر کلمه آرامشی تمام وجودمو فرا میگرفت سلام نماز رو ڪه دادم نگاهم به گنبد افتاد چقدر این تیڪه قشنگه .. درست میشه گفته تیڪه ای از بهشته ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_پنجم
••○♥️○••
همانطور که زیر میز را نگاه میکند، ناگهان چشمش به یک دفتر میخورد که روی آن نوشته: خالد پسر عاشق.
سرش را سریع از زیر میز پیشخوان بالا میآورد و سرش گرومپ میخورد به زیر میز و انگار تمام وجودش را درد فرا میگیرد. همزمان که سرش را از فرط درد گرفته میگوید:
ـ مادر اسم پسرت چه بود؟
ـ خالد.
ـ بیا مادر، این را جا گذاشته است ، فکر کنم همان نوجوانی که او را تا اینجا رساند آن را این زیر جا گذاشته.
مادر تا کلمات خالد و دفتر را میشنود، تا میز پیشخوان پرستاری میدود و با عجله میگوید
ـ بده من مادرجان!
دفتر را یک ورانداز میکند و ادامه میدهد:
ـ آری خط خودش است، خدا خیرت بدهد مادرجان
مادر دوباره میرود و روی صندلی مینشیند تا دلنوشته هایی که فرزندش نوشته را بخواند.
صفحه اول را باز کرد.
دل نوشته هایی که با دل نوشته شده نه با دست.
پرستار دوباره کمرش را به زحمت تا میکند، جوان است ولی پیر شده است انگار. کمرش را تا میکند تا ببیند میتواند قرص فشار را پیدا کند یا نه .
چشمانش را دقیق میگرداند، قرص را که پیدا میکند کمر تا شده را صاف میکند، تا سرش را از زیر میز تاریک به نور بالای میز میرساند چشمانش هشت تا میشود ـ اگر چشمان کسی از تعجب چهار تا بشود قطعاً چشمان عینکی ها از تعجب هشت تا میشود ـ
ـ دُ... دُکتر اکرم شما این وقت شب اینجا چه کار میکنید؟
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_سی_پنجم
°|♥️|°
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ