🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_پنجم
خستگی من بخاطر کشیک دیشبه نه مراسم شما. امیدوارم خوشبخت بشی!
- ممنون. نمی دونم چطوري زحماتتون رو جبران کنم!
- با خبرگیري از حال ما بعد از ازدواجتون جبران کنید. مادر به شما خیلی وابسته شده!
- مطمئن باشید. من تازه شماها را پیدا کردم، به این زودي هم ولتون نمی کنم.
- شما آدم قدرشناسی هستید. ما رو خونواده خودتون بدونید.
چـه دل پـاکی داشـت ایـن مـرد، خـودش را فقـط بـه خـاطر خوشـبختی مـن کنـار کشـیده بـود امــا ايکـاش تنهـا بـه قاضـی نمـی رفـت و بـراي خـودش حکـم نمـی بریـد. هـم او باختـه بـود هـم مـن، او کـه خــودش بریــده و دوختــه بــود و همــه چــی را تمــام شــده مــی دیــد و مــن کــه جــرأت نداشــتم بــه او اعتراف کنم احسـاس مـن بـه بهـزاد آن چیزي نیسـت کـه او فکـر مـی کنـد! شـا ید مـن عاشـق علیرضـا نبودم ولـی او از هـر جهـت نسـبت بـه بهـزاد بـرا ي مـن مناسـبتر بـود . دیگـر زمـان ا یـن حرفهـا گذشـته بـود. مـن هـم سـکوت کـردم. همـین کـه بـه طـرف سـینی شـربت کـه روي کابینـت قرارداشـت رفـتم.
بهـزاد را دیـدم کـه در چهـارچوب ورودي آشـپزخانه ایسـتاده و بـا خشـم نگـاهم مـی کـرد. نمـی دانـم از چـه موقـع آنجـا ایسـتاده بـود؟ لبخنـدي بـرویش زدم امـا او اخمهـایش را درهـم کشـید و بـا غـیضنگاهی به علیرضـا کـرد و رفـت . از رفتـارش متعجـب شـدم و بـا گیجـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم سـرش
را بــه حالــت تأســف تکــان داد و مــرا گــیج و ســردرگم از رفتــار بهــزاد تنهــا گذاشــت و از آشــپزخانه بیرون رفت.
در تمــام مــدتی کــه پــذیرایی مــی کـردم بهــزاد بــا ابروهــا ي گــره خــورده و چهــره ي گرفتــه نشســته بـود. سـعی داشـتم محلـش نگـذارم امـا درآخـر بـی طاقـت شـدم. بـه کنـارش رفـتم تـا علـت نـاراحتیاش را بپرسم.
🌺 #ادامه_دارد 🌺
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
@Chaadorihhaaa
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
.....
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت:" انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمک گیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد:" گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت:" حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد:" ببینم این از تهران اومده این جا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد:" ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سر یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:" من نمی دونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو برده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما می خوره؟!!!" پدر مثل این که از حرف های ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:" مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری می گی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدام ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا می رسونه! جوونه، کار می کنه، خدا هم ان شاء الله به کار و بارش برکت میده!"
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو مادر خروشید:" یعنی شما راضی می شی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد:" من و تو هم که زندگی مون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی می کردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد:" من که به عنوان برادر راضی ام!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصت_و_پنجم
°|♥️|°
تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم.
رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش ارژانس بیمارستان...
محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار..
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم.
پرستار(با کلی افاده و ناز!) : خانومی پات خیلی درد میکنه؟
آخه اصول دین میپرسی الان از من..
_خیلی!
پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا.. خانومی بفکر رژیم باش!
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد!
دختره ی پروعه سه نقطه!
مثل تو خوبه چوب کبریت باشم!
محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟
پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم.
محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟
پرستار: باید صبرکنید تا...
وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟دکتر محرمه...بگید بیاد!
پرستار: باشه چشم.
محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون
حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه...
دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده..
محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم!
از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم.
محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات...
_امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه.
این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.
محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن..
صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد...
فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ