🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نهم
زیر لب زمزمه کردم،
کی می تونه دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدر باشه که من، دل و دستش بدم و چیزي نپرسم،
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش،
آره بارون می اومد خوب یادمه،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
یه غروب بود روي گونه هات، دو تا قطره...
که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات،
دیگه فرقی هم نداره،کار از این حرفا گذشت و دیگه قلبم سر جاش نیست،
آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه...
خیلی سال پیش،توي خوابم دیده بودم، تو رو با گونه ي خیست،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات...
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مـن مطمـئن بـودم چشـماهاي ماشـی بهـزاد از اول هـم رنـگ عشـق داشـت. چیـزي کـه مـن دیـدم امـا رهام ندیده بود و باورش نمی کرد!
بـا راهنمـایی یکـی از پرسـتاران، بـه پشـت اتـاق شیشـه اي کـه بهـزاد در آن بسـتر ي بـود رسـیدم. آنهـا اجـازه دادنـد تنهـا بـراي چنـد دقیقـه از پشـت شیشـه او را بیـنم. بـا دیـدن بهـزاد کـه در بـین سـیمهايمختلف احاطه شده بود شوکه شدم. پرستاري که همراهم بود گفت:
- قلب تـا زمـانی کـه داراي اکسـیژن رسـانی باشـه بـه ضـربانش ادامـه مـی ده. ریـه هـاي شـوهرتون در حــال حاضــر توســط دســتگاه تــنفس مصــنوعی (ونتیلاتــور) اکســیژن لازم را بــراي ضــربان قلــبش
فراهم می کنه و به محض جدا کردن دستگاه، قلبش از کار می افته و تموم می کنه.
- یعنی دیگه امیدي نیست؟
- نه خانم همسـر شـما دچـار مـرگ مغـز ي شـده، تـو کمـا کـه نرفتـه بهـوش بیـاد. اگـه بتـونی خونـواده اش رو راضـی بـه پیونـد اعضـا کنـی خیلـی عـالی مـی شـه. تـو همـین بیمارسـتان یـه پسـر جـوونی نیـاز
فـوري بـه قلـب داره . پزشـکان بـا آزمایش هایی کـه روي همسـرت انجـام دادن متوجـه شـدن کـه پیونـدقلبش به این جوون امکان پذیره.خیلی خب بسه دیگه خانم براي من مسئولیت داره.
ملتمسانه درخواست کـردم : «فقـط یـه کـمِ دیگـه بمـونم .» و او بـا بـی رحمـی مـرا بیـرون کـرد . حرفهـا يپرسـتار مـرا بـه فکـر انداختـه بـود . بایـد بـراي بهـزاد کـاري مـی کـردم. «سـهیلا دیگـه وقـت نـداري، پاشو شانسـت رو امتحـان کـن و بـا افـروز صـحبت کـن ! شـاید تـو وسـیله اي بـرا ي بـه آرامـش رسـیدنبهزادي.»
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش ها موثر نیفتاد و مادر می خواست هرچه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی زد. شاید هم تاثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب هایش دنبال چیزی می گشت و تا مرا دید، با نگرانی سوال کرد:" خوابش برد؟" سرم را به نشانه تایید تکان دادم که پدر همچنان که به پشتی تکیه زده و تلوزيون تماشا می کرد، صدایم زد:" الهه! شام چی داریم؟" با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده اند. مجید هم از یکی دو ساعت بیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپرخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی معطلی مشغول شد. از این همه بی خیالی اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:" الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم." همچنان که در اتاق را باز می کردم، گفتم:" قبل از این که مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم." و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تاکید کردم:" اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!" و عبدالله با گفتن" باشه الهه جان!" خیالم را راحت کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دبم مجید همان طور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ