eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ! بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم. - حالت خوبه عزیزم؟ سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت: - نگران نباش حتماً قسمت بوده! - چی قسمت بوده؟ - هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو. لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم. آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازيکمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد. - بفرمایین. وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت: - امرتون؟ - سلام. با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت: - بفرمایین خانم کاري داشتی؟ مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم: - من سهیلا حامی هستم. لبخندي زد و گفت: - اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟ - من... من نامزد بهزاد افروز هستم. لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید: - همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟ - بله. - لطفاً در را ببند و بیا داخل. روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می زد. با قدم هایی سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می ریخت، نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. گویی خودش را به تماشای گریه های زجر آور و شنیدن گله های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می کرد و دم نمی زد تا طوفان گریه هایم به گل نشست و او سرانجام زبان گشود:" الهه! شرمندم! بخدا نمی خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی خواستم اذیتت کنم! الهه جان...تو رو خدا منو ببخش!" بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی ها فراموشم نمی شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد:" الهه! روتو از من برنگردون! تو که می دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان..." و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد:" الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!" و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می داد، شکایت کردم:" من نمی دونستم امروز چه روزیه، اگه می دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می کنی خدا راضیه که تو با من این جوری رفتار کنی؟ فکر می کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟" چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم. دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═