eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مشکوك دهان بهزاد را بو کردم بوي گند الکل تا مغز سرم نفوذ کرد. اخمهایم را درهم کشیدم و گفتم: - بهزاد کجا بود؟ - بیا کمک کن بذاریمش روي کاناپه بعد برات توضیح می دم. بــا چنــدش طــرف دیگــرش را گــرفتم. از خــوردن زیــاد بیهــوش شــده بــود . و تمــام ســنگینی اش را روي من و رهام انداخته بود. به هر جان کندنی بود او را روي کاناپه گذاشتیم. - برو یه ملافه بیار روش بندازم. همین که ملافه را انداختم. روي مبل رو به روي رهام نشستم و گفتم: - خُب؟ رهام متفکر به من نگاه می کرد و سیگار میکشید. - تو چطور زنی هستی که خبر نداري شوهرش معتاده؟ ناباورانــه نگــاهش کــردم. منتظــر مانــدم کــه آثــار خنــده کــم کــم در چهــره اش نما یــان شــود و مثــل سابق با من شوخی کند اما چهره جدي اش ناامیدم کرد. نالیدم: - رهام تو رو خدا شوخی نکن! - خودش حی و حاضر نگاش کن! بهزاد را که با دهانی باز خرناس می کشید از نظر گذراندم. - باور نمی کنم! - توي این چند ماه به رفتاراش مشکوك نشدي! بی قراري. بد خلقی بهانه گیري بازم بگم؟ شـقیقه هـایم را مالیـدم و در ذهـنم رفتارهـاي بهـزاد را حلاجـی کـردم حـق بـا رهـام بـود . گـاهی مواقـع سرخوش و خوشحال و خـوش تیـپ و گـاهی عصـبی و کلافـه بـود و زیـاد بـه سـر وضـعش نمـی رسـید! امـا هـیچ گـاه دلیـل ایـن رفتارهـا را نمـیفهمیـدم. آنقـدر گـیج بـودم کـه حتـی درسـت نمـی توانسـتم حرف بزنم. - مـــن... فکـــر... نمی... - رهام تو رو خدا راست میگی؟ - همین الان چند تا شیشه زد بالا، قبلش هم دو تا پک هروئین زد. فریاد زدم: - هروئین! وحشـت زده چنــد بـار کلمــه معتـاد را تکــرار کـردم . خــدایا چـه مــی شـنیدم بهــزاد مـن یــه هروئینــیالکلی شده بود! @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... به احترامش بلند شدم و همچنان که به سمتش می رفتم، گفتم:" فکر کردم خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:" خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم بهم خورده!" خوب می دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی می کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سوال کردم:" می خوای بریم دکتر؟" سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:" آخه مامان! این دل درد شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت:" الهه جان! من خودم درد خودم رو می دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن" مگه چی شده؟" سر درد دلش را باز کردم:" خیلی از دست بابات حرص می خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش می کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربط نداره، من خودم عقلم می رسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سر پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..." نمی دانستم در جواب گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش می کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنان که نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می زد، ادامه می داد:" تازه اون شب آقا مجید رو هم دعوت به کار می کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" اون شب از این جا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد. ..... الان شیش روز از اون شب میگذره... روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد بکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...! من فقط محمدو... اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت! ..... امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن... دلم آشوب بود... آرامش میخواستم. محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفت...! امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن... آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا... پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه... غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه  اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه... امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم... کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نذاشته بود... کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجد صاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یا مولا خودت کمکم کن... از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ