✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
____ @Chaadorihhaaa ____
- ببخشید. کارم داشتی؟
- آره نامزدت بـه مـن زنـگ زد، نگرانـت بـود از مـن خواسـت بهـت یـه سـر بـزنم مـی گفـت؛ گوشـیت خاموشه!
با تعجب گفتم:
- بهزاد شماره تو را از کجا داره؟
- دیـروز از مـن گرفـت، مـی گفـت؛ سـهیلا وقتـی از مـن دلخـوره جـواب تلفـن هـا ي مـن رو نمـی ده،
نگرانش می شم اگـه شـماره شـما را داشـته باشـم حـداقل مـی تـونم تـوی دانشـگاه از احـوالش بـا خبـر باشم. حالا چرا جوابش رو ندادي بازم باهاش قهري؟
- بد حرف زد ناراحت شدم.
- ببـین سـهیلا! اگـه واقعـاً بـا هـم ناسـازگارین همـین الان جـدا بشـین، بـذار بقیـه هـر چـی مـی خـوان بگن، امـا اگـه ایـن قهرکردنـات از سـر لـوس بـاز ي و بچـه باز یـه، بـی خـود اعصـاب خـودت و اون بنـده خدا را خراب نکن زندگی که بچه بازي نیست امروز دوست باشین فردا قهر!
با احساسـات ضـد و نقیضـی کـه در درونـم ریشـه دوانـده بـود کلنجـار مـی رفـتم؛ همـین الان زنـگ مـیزنـم و تمـومش مـی کـنم، ولــــی آبروشـون مـیره حتمـاً تـا حـالا قضـیه را تمـوم شـده بـین خودشـون فـرض کردنـد؟ گوربابـاي آبروشــون، مگـه وقتـی مــن رو ول کـرد و سـکه یـه پــولم بـین تمـام فــامیلا کرد به فکر آبروي من بـود؟ ! تـا چنـد وقـت زیر نگـاه هـا ي تـرحم برانگیـز عمـه فـروغ و بچـه هـا یش و کنایـه هـا ي نـیش دار زریـن زن عمـو و عمـه فـرنگیس خـرد شـدم . امـا از مـن بـر نمیاد، مــــن...
خدایا چیکار کنم.
- ساناز!
- بله؟
- اسم شوهرت چیه؟
- محمد!
- ازچیه محمد خوشت اومد که جواب مثبت دادي؟
- از خیلی ویژگی هاش، چرا می پرسی؟
- همین جوري، دوست نداري نگو!
- نـه بابـا! مـی دونــی اول از خـانواده اش خوشـم اومــد آدمـا ي شـریف و مـؤدبی بودنــد. بعـد هـم کــه پسرشـون رو دیـدم ظـاهرش بـه دلـم نشسـت. چهـره اش بـرعکس خـانواده مـا بـود آخـه مـی دونـی
همــه خــانواده مــا شــیربرنجی و ســفید پوســت هســتند از بــس تمــام پســرا ي فــامیلمون ســفید و اسـتخوانی بودنـد دلـم مـی خواسـت شـوهر مـن سـبزه و تنومنـد باشـه کـه محمـد دقیقـاً همـین تیپــی بـود. امـا مهمتـرین دلیـل مـن صـداقتش بـود همـون روز اول گفـت؛ عاشـق دختـري مـیشـه و مـدتی هم نامزد می کنن اما بعـد از چنـد مـاه مـی فهمـه دختـره خیلـی سـبک و ولخرجیـه و فقـط اهـل مهمـونی و خوشــگذرونیه و کــلاً اهــل زنــدگی نیســت. خلاصــه بعــد از چنــد مــاه تــوافقی از هــم جــدا مــیشــن!
راسـتش بعـد از حرفـاش دلـم خـالی شـد و تصـمیم داشـتم جـواب منفـی بـدم، خیلـی بـا خـودم کلنجـار رفـتم تـا اینکـه تصـمیم گـرفتم یـک فرصـت دیگـه بـه اون و خـودم بـدم چـون احسـاس کـردم تـو ي همــون جلســه اول هــر دو از یکــدیگر خوشــمون اومــده بــود . چنــد بــار ي کــه بــا هــم رفتــیم بیــرون فهمیـدم مـرد مهربونیـه و از آن مرداسـت کـه همـه جـورِ در خـدمت خـانواده شـه، خیلـی حواسـش بـه مـن بــود و خیلــی مؤدبانـه و بــا متانــت بـا مــن صــحبت مـیکـرد. دیــدم انصـاف نیســت ویژگــی هــاي مثبـتش را کـه کـم هـم نبـود فـدا ي یـک اشـتباه کوچیـک چنـد سـال پیشـش بکـنم. بـه نظـرم محمـد مردیه که مـیتونـه مـن رو خوشـبخت کنـه و الان هـم از تصـمیمی کـه گـرفتم خیلـی راضـیم و خـدا رو شکر می کنم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
.....
نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می داد که سر کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم:"نمی دونم... خب من... نمی دونم چی بگم..." اگرچه جوابم شبیه همه پاسخ های پر ناز دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رویای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می خواستم، ولی این جای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل این که اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:" فکر کنم الهه می خواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش می خواست هرچه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:" من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می خواد!" پدر بی آن که چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:" مامان نمی خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت:" آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:" الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب در اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید:" چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم:" به خدا من از چیزی خبر نداشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
°|♥️|°
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانی فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم..
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم!
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام!
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
"فائزه..
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ