eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 _ @Chaadorihhaaa _ آقاي افخمی گفت: - همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نباید سخت بگیرین! مرجان گفت: - زندگی از این قهر و آشتی ها زیاد داره، دعوا نمک زندگیه اما زیادش خوب نیست! هرکس چیزي می گفـت و سـعی مـی کـرد مـن را متقاعـد کنـد امـا کسی از دل مـن بـا خبـر نبـود . دلـم می خواست فریاد مـی زدم و مـی گفـتم : «شـما کـه از مـاجرا چیـزي نمـی دونـین بـی خـود بـر علیـه مـن حکـم صـادر نکنـین. ایـن آقـاي بـه ظـاهرمحترم، کـه ادعـا مـی کنـه عاشـق منـه، تـا حـالا چنـد بـار بـه نامزدش خیانت کـرده و نتونسـته فقـط چنـد مـاه بـه خـاطر عشـقش پـا رو ي هـوس سرکشـش بـذاره و رامش کنه! آخـه چـه طـوري مـی تـونم بـا مـرد ي کـه وجـودم ا ینقـدر بـراش بـی ارزشـه زنـدگی کـنم؟ » همـین روشـنک، مهـوش، لعیـا، زینـب همـه ایـن خـانم هـا کـه حسـرت همچـین مـردي را مـی خورنـد، آیــا حاضــر مــی شــن بــا مــرد ي کــه بارهــا آغوشــش را بــرا ي زن یــا زنــان متعــدد ي کــه فقــط خــدا تعدادشون را می دونه گشوده! حتی براي ثانیه اي کوتاه زندگی کنند؟ حرفهاي بچـه هـا تمـامی نداشـت و لحظـه لحظـه حـال مـرا بـدتر مـی کـرد تـا ا ینکـه المیـرا اختیـارش را از دست داد و گفت: - بس کنید بچه هـا ! بهتـره مـا این دو تـا را تنهـا بـذاریم تـا خودشـون بـا هـم حـرف بزننـد. مـن و شـما که نمی دونیم موضوع دعوا از چه قراره و مقصر کیه؟ سپس نگاه سرزنش باري به بهزاد کرد و با پوزخند گفت: - هرچند بعضی اشتباه ها آنقدر بزرگه که قابل بخشیدن نیست! مرجان رو به من کرد و گفت: - موافقی به این آقاي عاشق یه فرصت دیگه بدي؟ در وضعیت بدي قرار گرفتـه بـودم . همـه نگاهـا بـه سـو ي مـن بـود . چـاره ي نداشـتم و بـا خواسـته بچـه ها موافقت کردم. صداي سوت و کف زدن بچه ها بلند شد. پسرا رو به بهزاد می گفتند: - موفق باشی! دخترهـا هـم از مـن مـی خواسـتند اینقـدر نـاز نکـنم! سـپس همـه بـا خوشـحالی بـه خیـال اینکـه باعـث وصــال دو جـوان عاشــق شــده انــد، ســالن را تــرك کردنـد . ایــن وســط المیــرا، تنهــا کســی بـود کــه از ماجرا خبر داشت. المیرا موقع ترك سالن در زیر گوشم نجوا کرد: - کوتاه نیا! پچ پچ درگوشی المیـرا بـا مـن، از نگـاه بهـزاد دور نمانـد و بـا خشـم رفـتن المیـرا را نظـاره کـرد . سـالن کـاملاً خـالی شـد و هـیچ صـداي جـز صـداي نفـس هـاي مـن و بهـزاد شـنیده نمـی شـد مـدتی گذشـت. هــر دو ســاکت بــود یم. ســکوتش کلافــه ام کــرد امــا نمــی خواســتم شکســتن ســکوت از طــرف مــن باشـد، بـه همـین خـاطر صـبر کـردم. بـا کلافگـی از جـایش بلنـد شـد و سـیگاري روشـن کـرد و شـروع به راه رفتن کرد. بالاخره طاقتش را از دست داد و برگشت با خشم به چشمانم زل زد و گفت: - معنی این مسخره بازي ها چیه؟ خودم را براي هر سؤالی آماده کرده بودم. - معنی اش خیلی واضح بود. - نه براي من واضح نبود. می خوام از زبان خودت بشنوم؟! - من نمی خوام با تو ازدواج کنم. من به تو علاقه ندارم. - دروغ می گی! تـو ویلاي عمـوت یادتـه؟! بـا یـک اشـاره مـن، بـه طـرفم پـر کشـیدي؟ یادتـه چـه زود قرار ملاقاتم رو قبول کردي؟ اگه بـه مـن علاقـه نـدار ي معنی ایـن کـارات چـی بـود؟ معنـی ایـن حلقـه توي انگشتت چیه؟ - تــا اون روز نمــی دونســتم نــامزدم یـک مــرد هــوس بــاز و خائنــه . اشــتباه کــردم، غلــط کــردم، حــالا راضی شدي؟! - اینــا حرفــاي تــو نیســت فکـر کــردي نمــی دونــم اون دختــره چــادر چــاقچوري تــوي گوشــت وز وز می کنه؟ - به اون ربطی نداره، من خودم عاقل و بالغ ام، من با خیانت تو نمی تونم کنار بیام. - خیانت؟ کدوم خیانت؟ من یک غلطی کردم دو ساله که دارم تاوانش رو پس می دم. - مـن دلـم مـی خـواد آغـوش همسـرم فقـط بـراي مـن بـاز باشـه نـه بـراي هـر زنـی، دسـتاش مـن رو نوازش کنه فقط من رو، این خواسته زیادیه؟ ** 🦋 🦋 ❌ ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا این که پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل های نرگس شده بود همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می گفت و مرتب تشکر می کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آن که ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ★ ★ ★ از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست می کشید، مژده آغاز یک روز خوب میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرحال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه های ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم:" سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:" سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° با احساس خیش شدن صورتم چشمامو باز کردم. یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن... چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت... زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم... زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد. ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم.. پسر جوون: خانم چیشدید؟ حالتون خوب نیست؟ زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان.. _نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟ _بله ممنون لطف کردید. التماس دعا. با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم... رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم... خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه... از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود... حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید... حتی توان فکر کردنم نداشتم... _بی بی...من به محمد عشق پاکی داشتم... من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم...من باهاش روراست بودم...من... به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه... خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود... یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش... اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم. _سلام به طرف من برگشت... چشماش خیلی قشنگ بود... فاطمه: سلام. بفرمایید _من فائزم... با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟ _من نامزد محمدجوادم... فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟ احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم.... خدایا دروغ میگه... مگه نه... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ