eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ - بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن! - خب بذار نگاه کنن! بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم: - مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم! از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: - تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم. مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید. - بهتري؟ - آره. ممنون عزیزم! نفســی تــازه کــرد و دســتانم را بــین دســتان مردانــه اش گرفــت بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت: - قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟ - من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟ - نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی! دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم. دســتم را محکــم تــر بــین دســتاي مردانــه اش فشــار داد و شروع کرد: - اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي و اجـازه ارتبـاط زناشـو یی را به من نمی دادي. خوب منم مـرد بـودم، تـو هـر روز قشـنگتر مـی شـدي و سـهم مـن از تـو فقـط هـر از گـاهی یـه بوسـه بـود ! تـو رو داشـتم امـا در واقـع نداشـتم . کـم کـم عرصـه بـرام تنـگ شـد . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد ......... قســم مــی خــورم بعــد از نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره همبسـتر شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ ازم بـاردار شــده، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه. ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟از اون صبحونه ی دیروزی میخوام سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کندبا چایی شیرین یا حرفش را کور کردم اگه نیست، میرم اتاقم از جایم بلند شدم که خواست بمانم حاج خانووم بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست خب یاعلی بفرمایید پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود خوردم تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت صدایش بلند شد پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال آماده شدم پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود باور نمیشد که زندانیش باشم در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد وقت پیاده شدن صدایم زد سارا خانووم ایستادم من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته تا پایِ جوونمم سر قولم هستم نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود تنم سراسر تپش شد منشی نامم را صدا زد پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد نوبت شما حالتون خوب نیست؟ با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود درب اتاق پزشک را باز کردم دو مرد دعوایشان بالا گرفت ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد حالا نوبت اجرایِ نقشه بود برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم حواسش به مردها بود قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند آرام آرام چند گام به عقب برداشتم به سمت پله های اضطراری دویدم یک مرد روی پله ها منتظرم بود دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد صدایِ بلندِ حسام را شنیدم نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن به خیابان رسیدیم مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد در باز شد و دستی مرا به داخل کشید خودش بود، صوفی ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد با جیغی خفه، چشمانم را بستم صوفی به عقب برگشت اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد در جایم نشستم کاش میشد گریه کنم کاش صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد خوبی نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم صوفی چادری به سمتم گرفت سرت کن مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود صوفی به سمتم آمد عجله کن چته تو چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند... ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:" عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:" تو زیرزمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!" خندید و گفت:" تو زیرزمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان که دستش را به سمت سینی چای دراز می کرد، ادامه داد:" کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:" چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تایید سر فرو آورد و پاسخ داد:" آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن" خب به سلامتی!" نشان داد دل مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است. ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید :" عبدالله نمی دونی تا کی این جا می مونن؟" و عبدالله با گفتن "نمی دونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:" زشته تا این جا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شوت در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد:" یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ