eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون... صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده می شد... قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کرد و امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت... توی سر منم هزار تا سوال جولون می داد! اول از همه دست هام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم _جونم خاله چیه آروم... سلام گلم... چی شده؟ امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد... امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود _چی شده؟ به موهاش دست کشید _بابای نفیسه خانوم فوت شده! هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم _وای خدای من کِی؟ _مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل رسیدن اورژانس تموم می کنن! قلبم فشرده شد و تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود _بیچاره نفیسه جون! _امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم _آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم. دست دراز کرد امیرسام رو بگیره _پس منتظرم! امیرسام رو به خودم فشردم _نمی خواد می برمش تو خونه تو هم بیا تو. به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم... مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم می گفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست! با توقف ماشین به امیرعلی نگاه کردم ...تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم هام سست شد... همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم!... اشک های توی چشمم دیدم رو تار کرده بود کِی گریه ام گرفته بود؟!... دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیرمحمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده می شد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت... انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه! پلک که زدم اشک هام سُر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد! گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشک های من زمزمه کرد _برو تو خونه محیا! بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشم هات! دستی روی بازوم نشست... سر چرخوندم عطیه بود.. پر از بغض... احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه... همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!.. من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟! یتیم شدم! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته می شد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می بست! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن... تنها راهی که معجزه می کرد همین بود... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_چهل‌ویکم ••○🖤○•• .... تو مى دانستى که
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى. چه سرخى غریبى دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانکه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آبش گرفته را نمى تواند ببیند. پیش روى تو سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند و دورتر، بچه هایى که جا به جا در پهناى بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت خستگى، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند. آنچه نگران کننده تر است، دورترهاست. لکه هایى در دل سرخى بیابان. خدا نکند که اینها بچه هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند و از شدت وحشت، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده. دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى بر، از زمین بلندش مى کنى و چون جان شیرین، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آبش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است . وقتى پیشانى اش را مى بوسى، لبهایت از داغى پیشانى اش، مى سوزد. جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لب هاى داغمه بسته اش مى نشیند. همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى، به سمت تنها خیمه سالمت مانده، حرکت مى کنى. یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى. اکنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى. عطش، حتى حدقه چشم هایت را به خشکى کشانده. نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن. اما همچنان باید بدوى. باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى پرچم کربلل فرو مى افتد و تو اگر بشکنى، پیام عاشورا مى شکند. پس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا مى کند و استوارى توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند. راه رفتن با روح، ایستادن بى جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید. پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان. پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل. شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد. آرى سکینه است. این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواند باشد! .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ