🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_وای... چرا بیدارم نکردین؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
_والا مامان نذاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه!
این حرف ها رو در حالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
_ادای منو در میاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟
لبخندی زدم
_مرسی خوبم!
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه می داریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
_شاید نخوابه بی مامانش آخه!
مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام به خاطر شکلک هایی که محسن براش در می آورد انداخت
_چرا نخوابه؟ اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود!
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام با همون چشم های بازش به من زل زده بود بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کرد و خنده اش رو خورد!... بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
_حیف بچه زبون ندازه ولی اگه می تونست می گفت اگه خفه بشی من می خوابم!
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلند خندید چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دو دقیقه آروم بگیر باور کن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هر دفعه با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه!
این بار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن_یکمم آروم تر این بنده خدا رو تکون بده... بدنش و گذاشتی رو ویبره!! خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم
_خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش
_اصلا از سر و صدای شما دو تا نمی خوابه!
اخم هام و بهم کشیدم و رفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: والا از اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اون وقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمی شدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال
_پس محیا کجاست؟
محمد جواب داد
_هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره... از من میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شب هایی که اماده به حمله است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم... چشم هاش خمار بود می دونستم حسابی خوابش میاد ولی نمی دونم چرا نمی خوابید؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوسوم ••○🖤○•• .... در حالیکه چشم ه
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوچهارم
••○🖤○••
....
مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان! این چه جاى خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم! آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند و به یارى سکینه در خیمه کوچک بازمانده، کنار هم چیده مى شوند.
تا سکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.
هرچه نزدیک تر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.
دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به الك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى.
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.
صورت، تماما به کبودى نشسته و لب ها درست مثل بیابان عطش زده، چاك خورده .
نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى. سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.
مى فهمى که وحشت و تشنگى دست به دست هم داده اند و این نهال نازك نورسته را سوزانده اند.
مى خواهى گریه نکنى، باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند.
در این اطراف، نه از سپاه تو کسى هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.
پس گریه کن! ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشکهایت براى ادامه حیات، مدد بگیرند.
گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن. چه غروب دلگیرى!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین پ، در دنیا چیزى براى دیدن وجود ندارد. دنیایى که حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى نیست.
این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟!
سر بر مى گردانى و سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمى خیزى، آغوش به روى سکینه مى گشایى، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را ماءمن گریه هایش کند و بار طاقت فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق، با سماجت سرك کشیده اى و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى؟!
غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ