💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_ســوم
✍موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه تو فردا مرخص میشی این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای اینجا چه خبر بود صوفی چه میگفت او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد بعد از یک روز گوشی روشن شد صوفی بود سارا تو باید از اون خونه فرار کنی در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره
ابهام داشت دیوانه ام میکرد من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟
با عجله جواب داد نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما
نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟
حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟
اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم چرا باید بهت اعتماد کنم از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود سارا، الان وقتِ این حرفا نیست حسام بازیگر قهاریه اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است شاید درست بگی شایدم نه
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم به کدامشان باید اعتماد میکردم حسام یا صوفی شرایط جسمی خوبی نداشتم گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی
آرام به سمت اتاق مادر رفتم درش نیمه باز بود نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد از گرفتن دستهایم تا نوازش اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش
بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد!
⏪ #ادامہ_دارد...
@Chaadorihhaaa
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_سوم
.
با مامان حرف زدم اونم بعدش نمیومد دورهے نامزدیمون سریعتر تموم بشه و بریم سر خونه زندگیمون ...
قرار شد هفته ے بعد یه مجلس بگیریم از امروزم قرار شده بیوفتیم دنبال ڪهرای عروسی ...
_مامان جان بریم؟
مادرم همانطور ڪه ڪفش هایش را میپوشید گفت : بریم .
با دیدن ماشین امیر به سمتش رفتم خاله لیلا و اسما از ماشین پیاده شدند مشغول احوالپرسی شدیم .
قصد ڪردم عقب بشینم ڪه خاله نگذاشت و جلو نشستم .
امیر گذرا نگاهم ڪرد به طرفش برگشتم ڪه دستش را روی قلبش ڪجاست .
از حرڪتش خنده ام گرفت اما با نیشگون های ریز اسما سڪوت ڪردم .
روبه روی مزون لباس عروس نگه داشت .
وارد ڪه شدیم خانمی به سمتمان آمد : سلام روزتون بخیر میتونم ڪمڪتون ڪنم .
خاله لیلا لبخندی زد : میبینیم .
سری تڪان داد و رفت نگاهی به مدل ها انداختم : همشون خیلی قشنگن ...
مامان و خاله به سمت لباس ها رفتم منو امیر هم سمت دیگر .
_همتا ؟
_جان؟
ایستاد : میگم من تورو اینطوری دیدم دلم رفت تو این لباسا ببینمت نڪنه غش ڪنم .
من هم ایستادم و نگاهش ڪردم : عاشق را ز هر جوره خواستارم .
خندید : به به خانوم شاعر ..
لبخندی زدم نگاهی به همه ے لباس ها انداختم همشون قشنگ بودن برای همین انتخابمو سخت ڪرده بود.
نگاهم ڪشیده به ته سالن ..
دستم را از دست امیر بیرون ڪشیدم و به سمت لباس عروس رفتم .
یه لباس ساده پوشیده بود ڪه آستیناش از جنس تور بود و روش ریز نقش هاے گل بود .
لبخندی زدم امیر ڪنارم ایستاد : چیشد همتا ؟
_امیر من این مدل رو میخوام .
نگاهم ڪرد : ساده نیست؟
لبخندی زدم : امیر آقا هر چی ساده تر بهتر در ضمن یادت نره لباس حضرت زهرا چقدر ساده بوده ... اگر الگوم حضرت زهراست همه جوره باید باشه .
_درسته ببخشید بانـو جان .
مامان و خاله هم خوششون اومده بود اسما پیشنهاد داد تا لباس رو تنم ڪنم .
به سمت اتاقڪ ڪوچڪی رفتم و با ڪمڪ اسما و خانم فروشنده لباس رو تنم ڪردم .
هر دو عقب ایستادن : وای چقدر بهت میاد همتا .
خانم فروشنده چشمڪی زد : آقا داماد باید نظر بده .
اسما رفت تا امیر رو صدا ڪنه بعد از چند دقیقه سر به زیر به سمتم آمد سرش را ڪه بلند ڪرد چشمانش برق زد .
به سمتم آمد و دستم را گرفت : چقدر خوشگل شدی بانو .
_واقعا؟
سری تڪان داد : البته خوشگل بودی الان ڪه دیگه ماه شدی.
_اهم اهم خب دیگه بسه زنگ تفریحتون تموم شد ان شاءالله روز عروسی باز همو میبینید .
هر دو زدیم زیر خنده لباس رو در آوردم قرار شد فردا امیر بیاد بگیره لباس رو ...
از مزون بیرون آمدیم و بعد از انتخاب ڪفش و دست گل به سمت تالار راه افتادیم .
روبه روی تالار بزرگی نگه داشت .
امیر تالار نزدیڪ خونمون رو رزرو ڪرده بود ..
خوشم اومده بود جمع و جور بود .
بعد از خوردن ناهار به سمت خونه راه افتادیم ...جلوی خونه پیاده شدیم و خداحافظی ڪردیم وارد اتاقم شدم .
و بی حال روی تخت دراز ڪشیدم و گردنم را ماساژ دادم ..
با زنگ تلفنم دست از ماساژ دادن ڪشیدم و به سمت تلفن رفتم با دیدن اسم امیر لبخندی زدم و تماس را وصل ڪردم : بعله؟
_سلام عروس خانم احوالتون ؟
خندیدم : علیڪ سلام آقا داماد مگه تو همین الان مارو جلوی در پیاده نکردی ؟ بزار یه یک ساعت بگذره بعد زنگ بزن .
_اها یعنی الان قطع ڪنم بانو خب دلتنگ میشم بالام جان .
روی تخت نشستم : نگفتم قطع ڪنی یه زره گردنم درد میڪرد گفتم بخوابم .
لحنش جدی شد : خوبی همتا میخوای بیام بریم دڪتر؟؟؟؟
_چیزی نیست امیر بخاطر بی خوابیه بخوابم درست میشه .
_مواظب خودت باش عزیزدلم برو بخواب بیدار شدی بهم زنگ بزن .
_چشم فعلا .
یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم گوشی را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_سوم
••○♥️○••
الان که دارم این نوشته را مینویسم هیبت ابوحیدر را به یاد ندارم ولی فریادهایش در گوشم کاملاً میپیچد: صدام! با ما چه کردی که جز شکست و خواری ذلت چیزی نصیبمان نشد، این همه ـ اتفاقات ـ نتیجه حماقت توست، سر کلاشینکف را به سمت عکس صدام گرفت و گلوله باران کرد، اول هیچ کس باور نمیکرد اما بعد با آمدن شعارها ...
بوی سیگار بیشتر و بیشتر شد، چشمم را که از دفترچه ابومهدی برداشتم یک ثانیه درد از نوک پا تا سر انگشتان دستم پیچید و همة مغزم از درد سوت کشید با چشمانی که دیگر رمق نداشت نگاه کردم و دیدم که سربازی سیگارش را تا ته در زخم پایم فرو کرده است دیگر نشد خودم را نگه دارم، چشمانم بسته شد.
عمود 499
برای اغما چیزی به جز صفحه خالی به نظرم نمیسد. ـ خالد ـ
ابوولاء میگوید: بدو علی جان، اربعین به کربلا نمیرسیم ها
به ابوولاء میگویم تا ویلچر مهدی را تحویل ندهی من قدم از قدم بر نمیدارم
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهل_سوم
°|♥️|°
یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم
همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد
بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی
عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته
اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم
-بنده خدا خب نگران بوده فقط همین
من اونو خیلی وقته میشناسم
اصلا به ازدواج فکرنمیکنه
تمام عشق فکرش دفاع از حرمه
محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود
-پاشید جمع کنید خودتونو
سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من
نگاهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت
با قطار برگشتیم
تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم
اشک میریختم
محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت
پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند
-میترسم خانوادم نزارن
محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر
رسیدم خونه
سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم)
مامان_سلام به روی ماهت
_باباکجاس؟؟
_توحیاط الان میاد عزیزم
_میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم
_باشه برو زود بیا
همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا
مامان چایی اورد
_سلام باباجون
_سلام دختر گلم
سفرت بخیر زیارتت قبول
_ممنون
-مامان کربلا بردم
مامان :مبارکت باشه
همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم
که بابایهو گفت :من نمیذارم
چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم
اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟
بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو
_باباااااا
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ