eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ___ - ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا مقنعــه ســرت کــردي؟ اصــلاً تــو عــوض شــد ي، دیروز تو باغ هم حجاب داشتی! با دلخوري گفتم: - دارم از دانشگاه می آم. اگه تیپم بده برم؟ - قربونـت بـرم تـو همـین جـوري هـم خوشـگلی! امـا راسـتش تیـپ امـروز و رفتارهـاي دیـروزت بـرام تازگی داشت. چرا مهمونی نموندي بی انصاف؟ - خیلـی وقتـه تـوي ایـن مهمـونی هـا شـرکت نکـردم دیگـه دل و دمـاغش رو نـدارم، زود خسـته مـیشم. - تو از اولش هم پایه مهمـونی نبـودي، فکـر مـی کنـی نمـی دونسـتم بـه زور مامانـت مـی اومـدي! هـیچ وقت هم که محل من نمیذاشتی و سرت را با حرف زدن با دخترها بند می کردي! - تو از کجا فهمیدي به زور مامانم می اومدم؟ - از نــادر! تــوي تولــد پــرمیس دخترعمــوت دیــدم مثــل همیشــه بــی حوصــله اي، زیرکانــه از نــادر پرسیدم اونم گفت؛ سـهیلا اهـل مهمـونی و بـرو و بیـا نیسـت سـرش رو فقـط مثـل گـاو مـی انـدازه تـو ي کتابهــاش و اگــه از تــرس مامــانم نباشــه نمیــاد! مــن از اولــش هــم تــو رو زیــر نظــر داشــتم خــانمی! خوشحالم بالاخره خرخونی هات نتیجه داد راستی چی می خونی؟ - ادبیات نمایشی! - اون وقت چیکاره می شی؟ - من رو ول کن بهزاد! از خودت بگو، کجا بودي؟ چیکار می کردي؟ - گامـاس گامـاس لیـدي! شـنیدم خونـه داییـت زنـدگی مـی کنـی؟ ببیـنم ایـن داییـت همـونی کـه تـوي تولدت آبروریزي راه انداخت، نیست؟ - آبروریزي نبود دفاع از عقاید بود! بهزاد طور خاصی نگاهم کرد و به نشانه تعجب ابرویش را بالا داد. - الهی بهزاد بـرات بمیره! پـس بگـو چـرا مثـل قبـل بـه خـودت نمـی رسـی! بـین یـک عـده آدم عقـب افتاده و اُمل گیـر کـردي، حتمـاً مجبـورت کـردن این تیپـی بشـی. اذییـت کـه نمـی کـنن؟ کمـی تحمـل کنی خودم ناجیت می شم و از دست این متعصبهاي بی مغز نجاتت می دم! از حرفهـایش ناراحـت شـدم دلـم نمـی خواسـت دربـاره دایـی اسـد و خـانواده اش اینگونـه بـی ادبانـه اظهارنظر کند! آنها خانواده من بودند و باید احترامشان را نگه می داشت! با دلخوري گفتم: - اونا من رو مجبور بـه هـیچ کـاري نکـردن، خـودم دلـم خواسـت شـال سـرم کـنم حـس خـوبی بـه مـن دسـت مـیده! تـو ایـن مـدت ی کـه تـو ي خونـه فامیـل آواره و سـرگردان بـودم تنهـا جـایی کـه احسـاس امنیت مـیکـردم و راحـت سـرم رو روي بالشـت مـیذاشـتم خونـه دایـی اسـد بـود، آدم هـا ي مهربـون و دوست داشتنی هسـتند اتفاقـاً نـه تنهـا عقـب افتـاده و اُمـل نیسـتند، بلکـه خیلـی اهـل کتـاب و مطالعـه انـد، روابـط بـین اعضـاي خـانواده دوسـتانه و صـمیمی سـت، یـه جـور آرامـش تـوي رفتـار و کلامشـون هست، از گُل نازکتر به من نگفتن، در ضمن پسردایی من رزیدنت اورولوژي هست! از قصـد تحصـیلات علیرضـا را بـه رخ بهـزاد کشـیدم تـا بـی خـودي بـه خـانواده ثروتمنـدش کـه یـک دانـه لیسـانس دانشـگاه دولتـی تـوي کـل فامیلشـان پیـدا نمـی شـد نبالـد! مـلاك ارزش انسـانها کـه بـه پول و ثروتشان نبود. بهــزاد ســرخ شــد . عصــبی و کلافــه بــا قاشــق درون بســتنی اش بــازي مــیکــرد. ظــاهراً از اینکــه حرفهایش را تأیید نکرده و او را در تمسخر خانواده دایی همراهی نکردم دلخور بود! زورکی لبخندي زد و گفت: - اونا رو ول کن، سیندرلاي من چطوره؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! حرفش برایم گران آمد. پوزخندي زدم و گفتم: - براي همین دو سال ترکم کردي و هیچ خبري ازم نگرفتی؟ با عصبانیت گفت: - سهیلا روز خوبمون رو با نیش وکنایه ات خراب نکن! لطفاً! از عصبانیت بی دلیلش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - حالا من یه چیزي گفتم چرا اینقدر زود بهت برمی خوره؟ - براي اینکه اعصابم را بهم می ریزي، نیومده شمشیرت رو از رو بستی! تـن صـدایش آنقـدر بـالا رفـت کـه چنـد تـا از مشـتری هـاي آنجـا بـا کنجکـاو ي بـه مـا نگـاه کردنـد . بـاصداي خفه اي گفتم: ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟ ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم دستی به صورتش کشید لبانش کمی  جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟ میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون  نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سر خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های حریر ساده جایشان را به پرده های رنگب جدید تری که تازه مد شده بود، بدهد. پرده ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهارپایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می گردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد:" این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم." در تایید حرف مادر، اشاره ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم:" مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ تر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن" چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنان که دست در کیسه ها می کرد، گفت:" بجنبید پرده ها رو در بیارید تا بیشتر از این چروک نشده!" با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن شان شدیم. عبدالله چهارپایه را با خود به زیرزمین برد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقب تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ پرده هایی استخوانی رنگ با والان هایی مخملی که در زمینه مشکی رنگشان، طرح هایی نقره ای رنگ خودنمایی می کرد. حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوار های خانه را پوشانده و دامن شان تا روی فرش های سرخ اتاق کشیده می شد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که خیال می کردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن:"خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ