eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺلنگـــــر😊👌 👈 درســـــت است !!... 👈 چـــــشم براے دیدن است... 👈 اما... 👈 نہ هر کـــــس !!... 📛 👈 چشمان تو لایق دیدن بهترین چـــــهره هستند !!... 👀 👈 یعنے :... 🌼 مـــــهدے_فـــــآطمه 🌼 . 👈 نہ چهره رنگ شده افرادے کہ عقده دیده شدن دارند !!... 🙂 👈 یڪ نفر با زبانش گدایـــــے میڪند !!... 👅 👈 یڪ نفر با دســـــتش !!... 👋 👈 و یڪ نفر با نـــــگاهش !!... 👀 👈 مراقب این یکے باش !!... 😕 👈 آن دو را با اسڪناسے میتوان رد ڪرد !!... 👈 ولے این را نہ !!... 👈 ڪسے کہ با اندامت را گدایے میڪند !!... 😏 . . 👈 خواهرم ؛... 👈 تو خودت حرمی ، بیا و با چآدرت باش...✌️ 🌺الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌺 @Chaadorihhaaa
👈 درســـــت است !!... 👈 چـــــشم براے دیدن است... 👈 اما... 👈 نہ هر کـــــس !!... 📛 👈 چشمان تو لایق دیدن بهترین چـــــهره هستند !!... 👀 👈 یعنے : 🌻مـــــهدے_فـــــآطمه🌻 👈 نہ چهره رنگ شده افرادے کہ عقده دیده شدن دارند !!... 🙂 👈 یڪ نفر با زبانش گدایـــــے میڪند !!... 👅 👈 یڪ نفر با دســـــتش !!... 👋 👈 و یڪ نفر با نـــــگاهش !!... 👀 👈 مراقب این یکے باش !!... 😕 👈 آن دو را با اسڪناسے میتوان رد ڪرد !!... 👈 ولے این را نہ !!... 👈 ڪسے کہ با اندامت را گدایے میڪند !!... 😏 👈 خواهرم ؛... 👈 تو خودت حرمے ، بیا و با چآدرت باش...✌️ 🌺الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌺 🖊 @chaadorihhaaa
این اول از دلشون مراقبت کردند بعد شدند. چون ‌قلــب؛ ‌خونه‌‌ ی خداست از حرم خدا دفاع کردند... ک بهشون لیاقت دفاع از (س) رو دادند... 🎈| @chaadorihhaaa
﷽ آقــــا مبارک استـ رَداے امامتت ای غایبـ از نظر به فداے امامتتـ️ 🌟ااَلسَّلامُ عَلَیْكَ حینَ تُهَلِّلُ وَ تُكَبِّرُ🌟 🌸بازآی دلبرا که دلم بی قرار توستــ😍ـــــ🌸 #آغازامامت وتاجگذاری حضرتـــــ.😍ـــ ولیعصر(عج)مبارکـــ 🕊 ای جبرئیل كاسه به دست عنایتت خضر از قبیلِ منتظران هدایتت ای چشمه‌های عقل تمام پیمبران مبهوت وسعت نظر بی‌نهایتت تقدیر خانواده‌ی سلمان این زمان مدیون چتر بی‌حد و مرز حمایتت آتشفشان حیله‌ی دجال‌های قوم خاموش می‌شود به نسیم درایتت ما در كنار لطف تو پهلو گرفته‌ایم تا ناخدا شده خلف باكفایتت مدح شما كجا و من بی‌زبان كجا این شوره‌زار تشنه كجا آسمان كجا #یاصاحب_الزمان #العجل_العجل_يامولاي_ياصاحب_الزمان #آغازامامت #آغازامامت_امام_زمان #آغازامامٺ_و_ولایٺ🎉 #جمکران #مسجدمقدس_جمکران #صاحب_الزمان #ایران #قم #عشق #عاشق #خادم_الشهدا #سردارسلیمانی #کربلا #سوریه #مدافع_حرم #نه_ربیع #نهم_ربیع #نه_ربیع_الاول #نفحات #آغازامامت_امام_زمان #نهم_ربیع_الاول @caadorihhaaa
✿ #معرفی_شهید ✿ #مدافع_حرم ✿ #شهید_حسین_معزغلامی ◉✿[✏ @chaadorihhaaa] ✿◉ ═══✼🍃🌹🍃✼═══
🌹 هر خانمۍ ڪه بہ سر ڪند و ورزد و هر جوانۍ ڪه را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم❣حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا مۍڪنم باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالۍ قرار گیرد. ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 رمـــــان 💠قسمت صدو سی و ششم مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن... کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربلاست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده... آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند. به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بو‌د. مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود. او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود. من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتلاتتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... ( عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، باشم... ) 2 نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غلامت... ( عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...) 2 من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت. مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد. احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 🍃دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد و تأکید داشت. 🍃چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. 🍃مراسم ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. 🍃 خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم. 🍃حدود هفت هشت ماهی نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.   🌷 ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄