eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ اولین سفر مشترکمون ماه عسل بود...👫 زیارت امام رضا(علیه السلام)... روزای اول زندگیمون... کنار آقا سپری شد...😍 تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم... نمیدونم... شاید رازی بود... تو حرم امام هشتم... آرزوی عاقبت بخیری کردیم و... زندگیمون ۸ سال طول کشید... اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی... تو منظر محمدحسین یعنی شهادت...😉 "تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه... محمدحسین عزیزم... دومین سالیه که... نه مرور خاطرات اون سالها... و نه دیدن عکسای اون روزا... این دل بیقرارمو آروم نمیكنه... ٢ ساله كه تو همون ايام... با کوهی از دلتنگی...💔 پناه میارم به همون حریم امن... همون قطعه‌ای از بهشت و... همون قرار عاشقیمون... صحن به صحن... چشام پی تو میگرده... بدون "تو" میام اما... حضورت با منه... این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو... همینجا... تو غروب حرم... ميدَمِش دست امامی رئوف...❤ تا با نگاه کریمانه ش... آرامش به قلبم نازل شه ان‌شاءالله... میبینی منو...؟! تنها نشستم...تو صحن بهشت و... "تو" تو خودِ بهشت... 📚همسر شهيد،محمدحسين مرادی ان شاءالله به حق همین روزا، سال دیگه این موقع همتوڹ به خصوصــــــ (مجردا😆) با همســ(ف)ــرتون پیش آقا امام رضا باشید😇 بلــــــــــــــــــــند بگو آمیــــــن😍✋ 🙏 ❣ @Chaadorihhaaa •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
🌷 👤هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج میزد. @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌷#زندگی_به_سبک_شهدا 👤هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج میزد. @
🌷 👤هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج میزد. 🏙وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت اگر خانمی وارد مغازه میشد کتابی در دست می گرفت سرش را بالا نمی آورد و میگفت :پدر شما جواب بده 🌷شهید سید مجتبی علمدار 🏵شادی روح این شهید بزرگوار صلوات @chaadorihhaaa
🌺🍃 اولیـن دیدارمان در پـاوه را یادم نمی رود که بہ خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت،چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!😓 همینطـور برخوردهاے بعدیـش در حال عادے بودن برایـم همراه با ترس بود،تا جایـے که وقتی صدایش را می شنیدم تنم می لرزید.😐 ماجراهـا داشتیم تا ازدواجـمان سر گرفت،😍 ولے چند ماه بعد از ازدواجمان 💞احـساس کردم این حاجے با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده!خیلی با محبت است و خیلی مهربان.😊 ایـن را از معجـزه هاے خطبہ عقد می پنداشتم،چرا کہ شنیده بودم که قرآن کریم می گوید: "وجعل بینکم موده و رحمه.روم/21"💚 🌸 ✿[ @chaadorihhaaa]✿    ═══ ❃🌸❃ ═══
♥️ ❣ عاشقانه دوستم داشت خیلے لوسم ڪرده بود ... هر سال همان اول هر چہ نوبرانہ مے آمد برایم میخرید... جورے ڪه فڪر میڪردم اولین نفرے هستم ڪه امسال فلان نوبرانہ را مے خورم... از همه بیشتر عاشق بودم! عاشق ڪ نه! دیوانه اش بودم... سال آخر اولیڹ نوبرانه اے ڪه آمد گوجه سبز بود... آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود... ظهر بود... نیمه یا اواخر فروردین... بسته اے ڪادو گرفته و ربان پیچ شده به طرفم گرفت. آن را با احتیاط باز ڪردم. بسته اے گوجه سبز ریز ڪه معلوم بود واقعا نوبر هستند را ڪادو گرفته بود... هم بسیار خوشحال بودم و هم متعجب! زودتر از آنڪه خود لب باز ڪنم نجوا ڪرد: خواستم امسال برات خاطره بشہ! به طرفش رفتم گونہ هایش را بوسیدم و تشڪر ڪردم... گذشت... مهربان شهید شد! از آن سال به بعد ڪسے را نداشتم ڪه برایم نوبرانه بخرد...! از آن سال به بعد هر وقت میبینم مے شڪند... قلبم و بغضم! مے دانست ڪہ سال آخرے هست ڪه برایم گوجہ سبز نوبرانہ میخرد! از آن سال بہ بعد مزه ترش و دلچسب گوجه سبز، برایم تلخ ترین شد...! مے بینید؟ ...❣😔 💚😞 💛😔 💜😞 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
➣ از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود.😰 اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت.✔ به قول دوستانش↯ ابراهیم به زن نامحرم داشت. 🌹♥️ ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌷 🍃دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد و تأکید داشت. 🍃چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. 🍃مراسم ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. 🍃 خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم. 🍃حدود هفت هشت ماهی نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.   🌷 ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄