لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری📹
🔸هفت راهکار ساده برای اینکه دخترانمان محجبه شوند
✅ این کلیپ را حتماً ببنید، و آن را منتشر کنید، تا در آینده نسلی از #زنان_محجبه داشته باشیم.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
تبریزیها کفن پوش به میدان آمدند
قیامی خیره کننده تبریزیها برای تجدید میثاق با انقلاب و شهدا
مردم غیور تبریز صبح امروز در اقدامی خودجوش و برای جدا کردن صف خود از آشوبگران و حمایت از بیانات رهبری راهپیمایی کردند.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعار دانشجویان: آشوبگر بیریشه تهران دمشق نمیشه
برخی شعارهای دانشجویان در تجمع دیروز دانشگاه تهران:
وظیفه هر دولت شفافیت با ملت
اصلاح اقتصادی با شوک دادن نمی شه
آشوبگر بیریشه تهران دمشق نمیشه
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
قیام دانشجویان تهران برای مردم و برائت از آشوبگران
دانشجویان دانشگاه تهران به منظور حمایت از مردم و اعلام برائت از آشوبگران، در پردیس مرکزی دانشگاه تهران تجمع کردند.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🔴رشت هم علیه فتنه اشرار قیام خواهد کرد
این اجتماع ساعت ۱۰ صبح روزچهارشنبه ۲۹ آبان میدان شهرداری رشت با حضور مردم ولایتمدار این شهر برگزار خواهد شد.
🔴مردم اصفهان آماده قیام علیه فتنه اشرار
این اجتماع مردمی صبح روز پنجشنبه 30 آبان ساعت 9:30 صبح در میدان انقلاب اسلامی اصفهان برگزار می شود.
#ارسالی_شما
سلام وقت بخیر همدان هم فردا ساعت 10 از میدان امام خمینی راهپیمایی لبیک به رهبر معظم انقلاب را برگزار می کند ممنون میشم اطلاع رسانی کنید
فردا
🇮🇷خروش انقلابی مردم خرم آباد علیه آشوبگران
🔹لبیک مردم خرم آباد به مقام معظم رهبری و نظام اسلامی
🔻فردا چهارشنبه ساعت 10 صبح:
میدان شهدا به سمت مصلی الغدیر خرم آباد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام،راهپیمایی مردمی نه، به اغتشاش فرداچهارشنبه ساعت10صبح.تجمع میدان امام راهپیمایی بطرف آستانه حضرت سبزقباعلیه السلام. لطفا اطلاع رسانی کنید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۴
👇🌼" شروع فصل آخر" 👇🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
ظرف های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه ای در این صبح دل انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می دوید که روحم را تازه می کرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ۹ آبان ماه سال ۱۳۹۳ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی می شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می کرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمی پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می گیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه می کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربان تر بودند و برای من که مدتی می شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می خواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی خبر بودیم و نمی دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده اند و بیچاره لعیا که نمی دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (ع) دارد. ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (ع) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (ص) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حاالا از دوریشان بی تابی کنم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مراسمی که از تلویزیون پخش می شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (ع) ،پیراهن های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (ع) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمی خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می کرد و این همه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشک هایش پُر شده و قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می خواست هم نفس با این همه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (ع)، بندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (ع) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (ع) می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (ص) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (ع) را با عنوانی صدا می زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:" یا مسیح حسین! یا علی اصغر ادرکنی..." نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه های تلخم را در گلو خفه می کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند "یا حسین" به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه می دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد:" چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟" و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
و دل خودش هم بی تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های نمناکش، نجوا می کرد:" منم دلم براش تنگ شده! منم دلم می خواست الان اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!" ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:" مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمی کشید..." و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمی توانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده ام ضجه می زدم. ساعتی به بی قراری های مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمی گفتیم و خیال من همچنان پیش "مسیح حسین (ع) !" جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم می داد، پرسیدم:" مجید چرا به حضرت علی اصغر (ع) می گفت مسیح حسین (ع) ؟" با سؤال من مثل این که از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم:" مگه حضرت علی اصغر (ع) هم مثل حضرت عیسی (ع) تو گهواره حرف زده؟" و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که این بار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (ع)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:" تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (ع) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر (ع) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (ع) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (ع) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (ع) دلم شکست و حلقه بی رمق اشکم دوباره جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (ع) آتش گرفته بود که می دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (س) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم:" مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر (ع) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟" که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر (ع) بود تا به شفاعت کریمانه اش، دامن مرا بار دیگر به قدم های کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد:" ان شاءالله..." و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
♡براے#خدا #ناز_کنــ🌱 !
حاج حسیݩ یڪتا:
#شهدا برا خدا ناز میکردݩ!
#گناه نمےڪردن⛔️
ۅلےعۅضش برا خدا ناز مۍڪردݩ،
❤️ـخدا هم نازشۅنۅمیخرید...🦋
#حاج_احمد_کریمی
#تیر خۅرد،
رسیدݩ بالاسرشـ،
گفٺ :
مݩ دلم نمےخواد #شهید بشم!
گفتݩ یعنۍ چے؟ 😳
نمیخواۍ شهید بشے؟
برا خدا دارۍ #ناز میکنے؟
🕊گفټ آره،
مݩ نمۍخۅام اینجورے شهید بشم.
مݩ مےخۅام مثل #اربابم #امام_حسین #ارباً_اربا بشمـ💔
حاج احمد حرڪټ ڪرد سمت #آمبولانس، #بیسیمچی هم حرڪټ ڪرد،
#علی_آزاد_پناه هم حرڪٺ ڪرد،
سه تایےباهم...
یهـ دفعه یهـ #خمپاره اۅمد خۅرد ۅسطشۅݩ؛
دیدݩ حاج احمد ارباً اربا شده.
😔😔
همهۍ حاج احمد شد یهـ #گۅنے #پلاستیڪ
دۅسټ دارےبراخدانازڪنۍ، خدا همـ بخرتټ؟!
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@hejabuni.mp3
924.2K
🌸این قسمت 👈 حجاب اجباری در فرهنگ
🍃نه انگاری بحث حجاب اجباری رو باید از چند جهت بررسی کرد و الکی ردش نکرد 😊
#حجاب
#استاد_حکیمی
#امر_به_معروف
#صوت_ساندویچی
#تولیدی
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#آرایش
درسته که اصل آرایش #زن در اسلام منعی نداره اما آرایش در برابر #نامحرم جایز نیست🚫 و باید پوشیده بشه💯
♻️از نظر سلامت و بهداشت هم، آرایش #غلیظ و #طولانی بخاطر مواد تشکیل دهنده لوازم آرایشی، #عوارض زیادی داره... چون بیش از ۸۰ نوع عنصر شیمیایی در ترکیبات مواد آرایشی وجود داره، از جمله:
• سرب موجود در رژ لبها💄
• پارابن و جیوه کرمهای آرایشی
• مواد نگهدارنده تیمارسال موجود در ریملها
• سم موجود در تولوئن حلال لاک ناخن💅
• فرمالئید برای بوی خوش مواد آرایشی
• پلرافنیلن دی امین رنگ موها
• مواد فوم ساز
• آلومینیوم ضد آفتابها
• رزوسینول لایه بردار پوست و جوان کننده و ضدلک
• فتالات لاک ناخن
و...
⛔️استفاده زنان باردار از مواد آرایشی، میتونه جنینشون رو دچار چنین عوارضی کنه:
- اختلال در غدد درونریز
- ابتلا به سرطانهای پوستی
- کم کاری تیروئید
- آلزایمر واختلالات مغزی
- اثر منفی روی اعصاب
- از کار افتادن کلیه ها
- افزایش فشار خون
- پرخاشگری
- آلرژی
- اختلال در سیستم ایمنی
- کاهش یادگیری و بهره هوشی
🔺برای کاهش این عوارض توصیه میشه از مواد آرایشی کاملا #استاندارد در مدت کوتاه استفاده بشه و پس از استفاده کاملا پاک بشه.
زنان باردار هم در ۶ ماه اول بارداری باید از تماس با این مواد خودداری کنن.
📖منبع: کتاب «عفاف و حجاب از دیدگاه نوروبیولوژی»، ص ۱۸۵ تا ۱۸۹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوال پرسی اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش می کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم:" چی شده؟: به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:" چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟" موبایلش را روی مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:" چیزی نشده..." در برابر نگاه وحشت زده ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد:" عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده..." و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد :" ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده." دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:" ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می کرده؟" و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:" نمی دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:" حالا چی میشه؟ زندانی اش می کنن؟" از روی تأسف سری تکان داد و گفت:" نمی دونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه." و می دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:" آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!" زبانم بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:" لعیا هم خبر داره؟" و مجید با ناراحتی پاسخ داد:" نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه."
☆ ☆ ☆
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی آمد. نه می توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشام های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدم کشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست ها قرار می داده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و اعتراض می کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یک سر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری ها می گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می کرده، اعدام می شده و معجزه ای می شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می شود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و این ها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان ها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بی گناه سوریه، در جیب تروریست ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی دفاع کرده است. دلم می سوخت که پدرم با همه کج خلقی ها و خودسری هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال ها زحمت که به همه داشته هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش می گرفت که ابراهیم با همه نیش ک کنایه های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می کشد که تازه باید مکافات جنایت هایش را پس می داد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#چت
#کامنت
#عادی_شدن_روابط_دختر_و_پسر
#فضای_مجازی !
اوایل آمدن به فیسبوک و به قول معروف شبکه اجتماعی بود. 📲
هنوز به طور کامل با حال و هوای حاکم بر این فضاها و روابط مابین افراد آشنا نبودم.
با اینکه خیلی مواظب اخلاق هستم و در روابط به شدت حریم ها را رعایت می کنم اما اینجا کم کم شوخی و گذاشتن کامنت های صمیمانه در زیر پست های آقایون برایم امری عادی شد...😑
اصلا احساس گناه نمیکردم ، چون هنوز اعتقاد نداشتم که دارم اشتباه می کنم و این حرفهایی که رد و بدل میشد را نوعی صمیمیت بین برادران مذهبی ام میدونستم! و برخی از آنها هم متقابلاً چنین باوری داشتند! 🚫
یه روز در حالی که زیر یه پست تو یکی از گروه ها مشغول اختلاط کلامی و به اصطلاح کامنت بازی بودیم ، یک دفعه یکی از آقایان که تازه به جمع پیوسته بود یک کامنتی گذاشت با این مفهوم که "دیگه بسه! بس کنید این بی مبالاتیا رو" ❌😡
(جالب اینجاست که خود اون پست در مورد یک مسئله دینی و ارزشی بود.)
بعد از آن هم بلافاصله عضویت گروه را ترک کرده بود.
اکثر اعضای گروه از برخورد ایشان ناراحت شدند و اظهار رنجش کردند.😒
من هم مثل اونا بودم ولی مثل اینکه بیدار شده باشم ، دیگه به کامنت بازی ادامه ندادم و اون پست رو رها کردم.
اون شب گذشت و فردا همون آقا یک پیام خصوصی فرستاد و با اشاره به احادیث و روایت مرتبط و با کلام آرام من را آگاه کرد که حتی چنین طرز برخورد مجازی با نامحرم گناه محسوب میشه و باید تو رفتارم تجدید نظر کنم. 🤔
الان هر بار یاد این موضوع میفتم ، ایشون رو دعای خیر می کنم. چون اگه اونجوری پیش می رفت من بی خبر از اشتباهم باز مشغول گناه بودم. 🥀
هر چند خیلیها معتقدند که چنین روابطی سالمه و هیچ مشکلی را به وجود نمیاره و بستگی به خود آدم داره ، ولی وقتی کمی عمیقتر به قضیه نگاه کنیم ، در درازمدت لغزش های بیشتری پیش میاد ... 🤔
مطمئن باشید شیطان هم بیکار نمیشینه و هم این خطاها را به ظاهر برامون کوچک جلوه میده و هم ما را ترغیب می کنه زیادتر پامون بلغزه. 🔥
📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
• مجموعه خاطرات #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، ص ۴۹ و ۵۰
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══