#مـهدے_جانـم❤️
اے ڪه درظلمٺ دنیاے دلم مهتابے
تو تسلےِ دلِ غمـزده و بےتابے
سالها فڪر من اینسٺ وهمہ شب سخنم
#مهدے_فاطمہ پس ڪے بہ جهان میتابے...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🙏💔
🖊 @Chaadorihhaaa✨
آن که از شرم گنه،باید کند غیبت منم
توچرا جور گنهکاران عالم میکشی💔
🍃🌸 @Chaadorihhaaa
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_نهم
____ @Chaadorihhaaa ____
تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیفتـد دیگـر شـور و هیجـان چنـد لحظـه قبـل را نداشتم. نمی دانـم چـرا؟ بـه خـاطر رهـام کـه از قـول و قـرار مـا خبـر داشـت؟ یـا تـرس از رسـوا شـدن در جمع؟ و شاید تأثیر حرفهاي رهام؟ هر چی بود از نگاه کردن به بهزاد فرار می کردم!
بعد از ناهـار رهـام اعـلام کـرد کـه تعـداد ي از دوسـتانش تـا سـاعتی دیگـر بـراي برگـزاري مهمـانی بـه دعــوت او بــه بــاغ مــی آینــد. ایــن برنامــه هــر ســال رهــام بــود . بعــدازظهر ســیزده بــدر عــده اي از دوسـتانش را بــه بــاغ دعــوت مــی کـرد و بسـاط موســیقی و رقــص و کشیدن قلیـان و تختـه بـازي راه می انداختند.
همیشه از این مهمانی هـا گریـزان بـودم . یـادم مـی آیـد؛ آن موقـع هـم بـه اصـرارمادرم کـه مـی گفـت :
«تـو جـوانی و بایـد خـوش باشـی.» در ایـن مهمـانی هـا شـرکت مـی کـردم. در بعضـی از ایـن پـارتی هـا نـادر سـیگار مـی کشـید و مـن را تهدیـد مـی کـرد کـه بـه مـادر و پـدر چیـزي نگـویم! بعـد از کشـیدن ســیگار، نــادر رفتارهــاي عجیــب و غریــب از خــودش نشــان مــی داد، بــی جهــت مــیخندیــد و سرخوش بـود . حرفهـاي بـی سـر و تـه مـی زد. چنـان رفتارهـا یش غیرمعمـول بـود کـه مـرا بـه وحشـت
مــی انــداخت. هــر چنــد بعــدها علــت رفتارهــایش را متوجــه شــدم . نــادر در سـیگارش از حشــیش استفاده مـی کـرد . از آنجـایی کـه از نـادر خیلـی حسـاب مـیبـردم . جـرأت نمـی کـردم چیـزي در ایـن باره به پدر و مادرم بگویم. مـادر سـاده یمـان هـم فکرمـیکـرد یـک جشـن کوچـک اسـت کـه فقـط چنـد تـا جـوان دور هـم جمـع
شـدند و خــوش مـی گذراننـد البتـه زیــر نظــر والدینشـان! در حــالی کـه در اکثـر مهمـانی هــا، والــدین میزبانان حضـور نداشـتند ! مـن هـم کـه د یگـر یکسـالی بـود در ا یـن مهمـانی هـا شـرکت نکـرده بـودم و
اصــلاً حوصــله نمــی کــردم آنجــا بمــانم و شــاهد نگاههــا ي خیــره پســران و حرکــات جلــف دختــران و دود قلیــان و آهنگهــاي گوشــخراش باشــم و شــاید دلیــل اصــلی بــی رغبتــی ام، زنــدگی در کنــار خـانواده دایـی اسـد بـود کـه رفتـه رفتـه باعـث شـده بـود بعضـی از اخلاقهـا ي آنهـا هـم رو ي مـن تـأثیر گذاشـته و ناخودگـاه از بعضـی چیزهـا کـه قـبلاً راغـب آن بـودم گریـزان و بـه بعضـی چیزهـا علاقمنـد شوم، خسـتگی را بهانـه کـردم و از جمـع بلنـد شـدم کـه بـروم، در آن حـال نگـاهم بـه صـورت متعجـب بهزاد افتاد، لبخند کوچکی تحویلش دادم که از نگاه تیزبین رهام دور نماند و با تمسخر گفت:
- بهزاد جون تعجـب نکـن سـهیلاي مـا خیلـی وقتـه قـاطی یـه عـده آدم متحجـر شـده و بـه درگـاه خـدا توبه نموده!
بـا حـرف رهـام، بهـزاد و مـن سـرخ شـدیم و بـاز هـم نگاهـاي کنجکـاو و پـر سـؤال حاضـرین و البتـه نگاه خصمانه آنا روي پوست صورتم جولان داد. بــا غــیض نگــاهی بــه رهــام کــردم ظــاهراً از ا ینکــه دیگــران را متوجــه مــا ســاخته بــود خوشــحال بــود . سـپس بـا عـذرخواهی کوتـاهی از جمـع جـدا و بـراي اسـتراحت بـه داخـل یکـی از اتاقهـاي عمـارت بـاغ رفتم، هنوز کاملاً وارد نشدم که صداي موزیک موبایلم خبر از یه پیامک می داد.
- چرا رفتی؟
متعجب به شماره ناآشنا نگاه کردم. که دوباره پیامک اومد:
- هنگ نکن بهزادم.
با دیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم.
- از اینجور مهمونیا بدم میاد دوستاي رهام خوب نیستن.
- من کنارت بودم عزیزم.
واژه عزیزم دلم را قلقک داد. هنوز جواب ندادم دوباره پیام داد.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهلم
____ @Chaadorihhaaa ____
- منم دارم میرم. باغ بدون تو صفا نداره سیندرلا! مواظب خودت باش دوست دارم.
- منم دوست دارم باي!
در خلسه شیرین عشق غرق بودم. که تهمینه نجاتم داد.
- سهیلا توي اتاقی؟
- آره بیا تو.
تهمینه با آن شکم گنده اش در حالی که نفس نفس می زد وارد شد.
- رهام چی می گفت؟
- منظورت چیه؟
- خودت رو به اون راه نزن، بین تو و بهزاد هنوز خبریه؟
- نه
- دروغ نگو، پس چرا پسره تا فهمید تو توي مهمونی شرکت نمی کنی، بلند شد رفت؟!
با تعجب ساختگی گفتم:
- واقعاً؟
- آره به خدا، همین الان از همه خداحافظی کرد و رفت.
- من چی می دونم میرفتی از خودش میپرسیدي؟
- نمی خواي بگی نگو، اما دستتون براي همه رو شد.
براي اینکه ذهن تهمینه را منحرف کنم گفتم:
-راستی این نی نی تو کی قراره به دنیا بیاد؟
- بی خود حرفم رو عوض نکن.
تهمینه چشماش رو ریز کرده و با شیطنت ادامه داد:
- تو بـاغ چیکـارت کـرد کـه از ا یـن رو بـه اون رو شـدي کلـک؟ نـه بـه اون اول کـه محلـش نمـی دادي نه به الانت!
صورتم گر گرفت و خندیدم.
تهمینه خندید و گفت:
- حال رخساره خبر می دهد از سر درون!
- نگفتی کی به دنیا میاد؟
- خدا بخواد یه ماه دیگه، کاش منم با تورج و عسل می رفتم خونه.
- مگه تورج و عسل رفتند؟
- آره.
- عمه چی؟
- نه نرفته با بقیه بزرگترا رفتند بیرون تا جوونها راحت باشند!
- چرا آقاي دکتر نیازي نیومد؟
- توکه باباي منو می شناسی از فامیلاي مامانم خوشش نمی آد به ویژه دایی فرخ!
- آقا هوشنگ چی؟
- بیچـاره مـادرش مـریض بـود کنـارش مونـد مــن هـم خواسـتم بمـونم، نذاشـت . حـال مـادرش اصــلاً خوب نیست، خدا کنه عمرش به دنیا باشه و نوه ش رو ببینه!
بعد دستش رو روي شکمش گذاشت و آهی حسرت بار کشید.
هوشــنگ رامــین، شــوهر تهمینــه دکتــر و دانشــجوي دکتــر نیــازي پــدر تهمینــه بــود، مــادرش تــک و تنهــا پســرش را بــا ســختی بــزرگ کــرده بــود و بــه ا ینجــا رســانده بــود، وقتــی هوشــنگ خواســتگاري
تهمینـه آمـد هـیچ کـس فکـر نمـی کـرد آقـاي نیـازي بـا آن همـه اعتبـار، دختـرش را بـه پسـر ي بـدون پدر بـا وضـعیت مـالی متوسـط بدهـد امـا دکتـر نیازي بـدون توجـه بـه حـرف دیگـران، مـادر هوشـنگ را شیر زنی میدانسـت کـه بـه خـوبی توانسـته پسـرش را بـا دسـت خـالی و فقـط بـا تـلاش و توکـل بـه خـدا بـه اینجـا برسـاند و ایـن مهتـرین دلیـل ازدواج هوشـنگ و تهمینـه بـود بـه خـاطر همـین افکـار و عقاید دکتر بود که او را دوست داشتم و گاهی آرزو می کردم که کاش چنین پدري داشتم!
صحبتمون با تهمینه به درازا کشید وکم کم خواب مهمان چشمانم شد.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_یکم
____ @Chaadorihhaaa ____
وقتی از خواب بلند شـدم دم غـروب بـود و هـوا رو بـه تـاریکی مـی رفـت، بـا د یـدن جـاي خـالی تهمینـه و سکوت مرگبـاري کـه همـه جـا برقـرار بـود ترسـی تمـام وجـودم را فـرا گرفـت . بـا سـرعت خـودم را
بــه طبقــه پــایین رســاندم و شــروع کــردم بــه صــدا زدن ولــی کســی جــوابم را نــداد. آب دهــانم را بــه
سـختی قـورت دادم. و بـا تـرس و لـرز بـه جاهـاي دیگـر سـرك کشـیدم. اکثـر لوسـرها روشـن بـود ! از فکر اینکه مرا تنها گذاشته و رفته بودند به وحشت افتادم با صداي بلند داد زدم:
- تو رو خدا شوخی نکنید. دارم از ترس پس می افتم!
آنقدرترسـیده بـودم کـه جـرأت نداشـتم بـه بـاغ بـروم و آنجـا را هـم ببیـنم. ناگهـان صـداي بـاز شـدن در ورودي عمــارت و متعاقــب آن قــدمها یی کــه بــه ســمت پــذ یرایی گــام برمی داشــتند را شــنیدم،
دســتم را روي قلــبم گذاشــتم و مثــل مجســمه وســط پــذیرایی ایســتادم و منتظــر بــه در خیــره شــدم.
دســتگیره در بــه آرامــی پیچــی خــورد و در بــاز شــد . بــا بازشــدن در، چشــمانم را بســتم و جیــغ هستریکی بلندي کشیدم!
- چته دختر، چرا جیغ می کشی؟
با بلند شـدن صـداي رهـام چشـمانم را بـاز کردم و دیـدم با چهـره متعجب نگاهم مـی کنـد نفسـی از روي آسودگی خیال کشیدم.
صداي خنده رهام بلند شد میان خنده اش گفت:
- قیافه ات مثل میت شده سهیلا!
و باز خندید. با خنده اش عصبانی شدم و گفتم:
- بس کن دیگه! بقیه کجان؟
- می بینی که همه رفتند، می دونی ساعت چنده؟
با تعجب به ساعتم که هفت شب را نشان می داد نگاه کردم. حدود چهار ساعت خوابیده بودم!
نگاهی به رهام کردم و گفتم:
- چرا بیدارم نکردین؟
رهــام بــدون اینکــه جــوابم را بدهــد بــا کنجکــاو ي ســرتا پــا یم را دیــد مــی زد! متوجــه شــدم علــت کنجکـاویش نداشـتن شـال روي سـرم اسـت، از ترسـم نـه مـانتو بـه تـنم کـردم و نـه شـالی بـه سـرم،
بلـوز آسـتین کوتـاه سـفید بـا شـلوار لـی چسـب و موهـاي مـواج و بلنـدم، باعـث جلـب توجـه رهـام بـه من شده بود.
از نوع نگاهش خوشم نیامد. اخم هایم درهم رفت و با سرزنش گفتم:
- چرا این جوري نگاه می کنی؟
پوزخندي زد و گفت:
- بعـد از یـه مـدتی یـه دل سـیر دارم نگـات مـی کـنم، آخـه یـه چنـد وقتـی غیـر قابـل دسـترس شـدي، حیف این موها نیست که با کیسه گونی می پوشونی؟
دوباره رهام شـروع کـرده بـود، با یـد از تنهـا بـودن بـا رهـام بیشـتر از تنهـا بـودن در بـاغ مـی ترسـیدم،
همان دم یاد آیـه آیـه الکرسـی کـه همیشـه زن دایـی بـراي غلبـه بـرتـرس، مـی خوانـد و بـه مـن هـم یاد داده بود افتادم. و زیر لب خواندمش.
رهام پوزخند شیطنت آمیزي زد و نزدیکم شد و با تمسخر گفت:
- داري ورد می خونی سهیلا جون؟ حتماً از اون حاج آقا و حاجیه خانم یاد گرفتی؟
از این که آن قدر به مـن نزدیک شـده بـود . منزجـر شـدم و گـامی بـه عقـب برداشـتم . رهـام پسـر بـی اخلاقـی بـود و ایـن را از همـان زمـانی کـه مـن هشـت سـاله و رهـام چهـارده سـاله بـود و دور از چشـم دیگــران مــرا بوســیده بــود فهمیــده بــودم. رهـام چنــد بــاري غیــر مســتقیم ســعی کــرده بــود بــه مــن نزدیـک شـود حتـی یـک بـار پیشـنهاد ازدواج داده بـود ولـی بـا توجـه بـه اخلاقیـاتش ایـن پیشـنهاد آن قدر از دید مـن احمقانـه بـود کـه خـودش هـم فهمید و دیگـر آن را مطـرح نکـرد . بـه قـول نـادر ، رهـام
مـرد زنـدگی نبـود و هـیچگـاه بـه یـک زن در زنـدگی اش بسـنده نمـی کـرد . نمـی دانـم عمـو ي نـادانم پسرش را نمـی شـناخت کـه او را مسـئول بـردن و آوردن مـن کـرده بـود! بـا رفتـنم بـه عقـب لبخنـدي
زد و گفت:
- می ترسی؟
من همیشه رهام را پسـر ي احمـق مـیدانسـتم و هـیچ احترامـی بـرایش قائـل نبـودم . از نظـر مـن رهـام پســر عقــده اي بــود کــه بــا نــیش و کنایــه هــایش همیشــه ســعی داشــت مــرا خــرد کنــد چــون مثــل
دخترهـاي دیگـر بـه او محـل نمـی دادم و ایـن اخلاقـم او را کلافـه مـی کـرد. بـا تحقیـر نگـاهش کـردم و با پوزخند گفتم:
- تو؟!
- ولی تو می ترسی.
- مزخرف نگو! من تو رو اصلاً قاطی آدمها نمی دونم چه به اینکه ازت بترسم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#چادرانه
یادت نرود بانو!
هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری
گوشه ی چادرت را در دست بگیر و
آرام زیر لب بگو؛
"هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"
بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی
گاهی آنقدر پاکے که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...
اما آن که تو را آفرید
از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است
مراقب ارث مادری ات باش بانو!
بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...
و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی
همین و بس!
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_دوم
____ @Chaadorihhaaa ____
- میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها!
- تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟!
- بدست آوردن تو براي من کاري نداره اما دلم می خواد با میل و رغبت خودت باشه!
از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم:
- بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه.
بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت...
مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن
نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!»
- کیه؟
... -
- همین جاست! شما؟
... -
- چندلحظه.
رهام رو به من کرد و با تعجب گفت:
- پسرداییته!
سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد:
- این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا
خشکم زد و با ناباوري گفتم:
- نه، یعنی نمی دونم!
رهام با خشم نگاهم کرد و گفت:
- مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره!
هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت !
باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و
لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش
را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم:
- این همون وردي بود که زیر لب خوندم
رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت.
با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم.
- سلام شما این جا چیکار می کنین؟
زن دایی با خوشرویی گفت:
- سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟
با تعجب گفتم:
- واقعاً!
دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت:
- بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم.
- چه جوري شد اومدین دنبال من؟
- اونو دیگه از دکترمون بپرس؟
علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت:
- با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون!
در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت.
از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم.
- شما زحمت نکشین، من خودم میارم.
- وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه.
- متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- بله، بفرمایین؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨