eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
.♥️🍃. . . . . خدایـے...🍃 ‍ رفاقٺ با بعضے ها پر از برڪٺہ؛ چون براے خداسٺ... رفاقٺ و محبٺ باید براے خدا باشہ . . .♥️🍃 . . ‌‌ . | @chaadorihhaaa
18.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙💕:) سوال: مگه نمیگن خدا از قبل زمان ظهور آقا رو مشخص کرده ! پس دعاکردن مابراظهورچه دلیلی داره!🤷🏻‍♂😕 1⃣صلوات کوچولو برا ظهور آقا بفرست🌸 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال بصیرت و آگاهی تا ندانیم و تحلیل نکنیم نه دوست میشناسیم😍 و نه دشمن😈 کوتاه اما گزیده میگوئیم👌 با‌ ما باشید .... در مسیر روشن ولایت☀️ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/4071096338C78b497b04e
📣راستی وارد کانال سفیر شدی؟ پشیمون نمیشی ها👌 همه چی داره از سیاسی گرفته تا اجتماعی، اعتقادی، شهدایی، امام زمانی و... 😳 وارد شو دو سه روز بمون اگه استفاده کردی به دوستانت هم معرفی کن اگه استفاده نکردی خودت بمون ولی تبلیغ نکن😉😉 ↓👇 ↓👇↓ 👇↓👇 @Safir_Roshangari ممنون که با ما هستی 🙏🏻🙏🏻
⚜حجاب لاکچری باطعم ⚜ 🔰سر صحبتم با محجبه ها و بچه های مذهبی هست که تو فضای مجازی با حجاب و سفرهای زیارتی و هر کار دیگه ای به اصطلاح تبلیغ دین می کنن👇👇 🔹وقتی اسلام را گره زدیم به یک روسری، باید فکر افتادن آن هم باشیم! 🔹اگر اسلام را گره زدیم به شوی همسرداری، باید فکر زمان طلاق هم باشیم! 🔹اگر اسلام را گره زدیم به ریش و عمامه، به فکر خلوتهای بی ریش و عمامه هم باید باشیم! 🔹 من میخوانم، من میخوانم، من هستم، من کربلا رفتم، خب خدا رو شکر ... چه دردی درمان میکند که این را جار بزنم و بکوبم بر سر دیگران؟ خب شمر هم کربلا رفته، قرآن و نماز خوانده، خانمش هم حتما داشته است. خب که چی؟ 🔹به جای فخر فروشی کاش خودمان را متهم بدانیم، همیشه جاده را لغزنده بدانیم، همیشه پناه ببریم به خدا و به این فکر کنیم که فردا ممکن است روسری ما بیافتد! ✅ نگاه نکنید به طول رکوع، نگاه کنید به صدق و امانتداری ... (امام صادق ع) ✅راه تبلیغ حجاب و نماز و کربلا این است که انسان صادق و پاک و امانتداری باشیم، نه اینکه بفروشیم به عالم ... •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_پنجاه_هفتم . به نجف ڪه رسیدیم به خاطر جمعیت زیاد در هارو بسته بودند ڪنار ایست
. 🍃 . وارد حیاط بزرگـے شدم ڪه همه جا سیاه پوش شده بود . جلوے در دو نفر ایستاده بودند و خوش آمد میگفتند به سمت در رفتم قصد ڪردم وارد شوم که اون دو نفر جلوم رو گرفتن : شما نمیتونید برید داخل . وا رفتم و زمزمه ڪردم : چرا نمے تونم برم داخل ؟ با انگشت به داخل اشاره ڪردند : صاحب مجلس این اجازه رو به ما ندادند. نگاهے به عقب انداختم با دیدن خانوم چادرے ڪه چهره اش نورانی بود جا خوردم نا خود آگاه جلوے در نشستم و با صدایی بلند گفتم : بزارید برم داخل تروخدا بزارید برم . هراسان از خواب بلند شدم خیس عرق شده بودم . نگاهے به ریحانه انداختم و تیڪه ام را به پُشتی دادم و دستم را روے قلبم گذاشتم هنوز نفس نفس میزدم . بطرے آب رو برداشتم جرعه‌اے نوشیدم. سرم را روے پاهایم گذاشتم خدایا این دیگه چی بود چرا نزاشتن من برم داخل اون .... قلبم محڪم به قفسه سینه ام میڪوبید و باعث شده بود نفس نفس بزنم .. •••• در قابلمه را برداشتم و ڪمی چشیدم مزش خیلی خوب بود . صدای بازو بسته شدن در ڪه آمد صداے جیغ ریحانه بلند شدوبه سمت پذیرایی رفتم . امیر همانطور ڪه ریحانه را بلند میڪرد به سمت من آمد : سلام خسته نباشی بانو.. لبخندے زدم : سلام درمونده نباشے . دستم را به سمت ریحانه دراز ڪردم تا بغلش ڪنم ڪه روشو برگردوند یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه امیر نگاهم ڪرد : دعواش ڪردے امروز؟ _بعله؟ دستے به سر ریحانه ڪشید : مامانم میگفت هر وقت دعوات میڪردم بابات ڪه میومد مےرفتے بغلش و بغل من نمیومدی. خندیدم : چه جالب ولے من دعواش نڪردم . ریحانه را از بغلش جدا ڪرد : بگو بیینم چرا بغل مامانے نمیرے؟ ریحانه جیغ بلندے ڪشید و خندید . از خنده ے ریحانه منو امیر هم خندیدیم . ریحانه را روے زمین گذاشت : من برم یه دوش بگیرم . لبخندی زدم : برو. ریحانه پشت سر امیر زد زیر گریه ... امیر برگشت نگاهش ڪرد ریحانه دستانش را باز ڪرد ڪه امیر به سمتش رفت و بغلش ڪرد : مثل اینڪه باید از شمام اجازه بگیرم . ریز خندیدم ڪه امیر نگاهی به من انداخت : اگر ریحانه خانوم اجازه بده من برم حمام . ریحانه خندید امیر پیشانی اش را بوسید و به دست من داد و به سمت اتاق رفت . به طرف آشپزخانه رفتم و مشغول چیدن میز شدم . دلم شور مے زد همش خوابم جلوے چشمانم رژه مے رفت و با روح و روانم بازے مے ڪرد .. بعد از خوردن شام ریحانه را خوابوندم و به اتاق برگشتم . چادر نمازم را سَرَم ڪردم و قرآن رو باز ڪردم . سوره‌ے‌آل عمران آمد ... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ... هرگز ڪسانى را ڪه در راه خدا ڪشته شده‏ اند مرده مپندار بلڪه زنده‏ اند ڪه نزد پروردگارشان روزے داده مى ‏شوند.(۱۶۹) فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند و براى ڪسانے كه از پے ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‏ اند شادے مے ڪنند ڪه نه بيمے بر ايشان است و نه اندوهگين مے‏شوند (۱۷۰) قطره هاے اشڪ روے گونه ام سُر می خورد . آیه هاے قرآن پشت پرده ے اشڪ واضح دیده نمیشدند . سرم را به دیوار تڪیه دادم . خدایا چه جورے مے تونم از این آرامش دل بڪنم ؛ چجورے مے تونستم از ڪسے ڪه نفسم بسته به نفساش دل بڪنم ... فڪر ریحانه دیوانه ام مےڪرد همه ے این ها یڪ طرف دوست ندارم ... حرفم را ادامه ندادم .. تنها چیزے ڪه به ذهنم رسید این بود ڪه به بے بے متوسل بشم ... همانطور ڪه با تسبیح ذڪر میگفتم با بے بے درد و دل مے‌ڪردم .. تو این چند سال پس هانیه چه جورے زندگے ڪرده ؛ مادر هانیه چه جورے زندگیش رو اداره ڪرده ... سرم را با دست گرفتم نه نه همتا نزار بره ... اما با یاد آورے حرف امیر و هانیه دوباره هق هقم شدت مے گرفت .. صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم . به طرف اتاق ریحانه رفتم . بغلش ڪردم با دیدن من آرام گرفت پستونڪش را برداشتم و داخل دهانش گذاشتم . بالشتش را برداشتم و راه اتاق رو در پیش گرفتم ..وارد اتاق ڪه شدم امیر هم پشت سرم آمد . نگاهے به چشمان قرمزم انداخت : چیزے شده همتا؟ ریحانه را روے تخت گذاشتم و لباسش را درست ڪردم : نه چیزے نیست ممڪنه امشب حواست به ریحانه باشه !؟ نزدیڪ شد : وقتی میگے چیزے نیست یعنی هست . نگاهم را ازش گرفتم و دست ریحانه را بوسیدم : چیزے نیست میخوام تنها باشم یه زره دلم گرفته ؛ نگفتی حواست هست ؟ مچ دستم را گرفت : چیشده؟ همانطور ڪه سعی مے ڪردم مچ دستم رو آزاد ڪنم گفتم : چیزے نیست باور ڪن . دستم را ول ڪرد و ڪنار ریحانه دراز ڪشید . چادرو سجاده ام را برداشتم : شب بخیر . _همتا من نمیرم خودتو اذیت نڪن. سڪوت ڪردم و از اتاق خارج شدم .. به سمت پنجره رفتم و بازش ڪردم ؛ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
. 🍃 . نسیم خنڪی صورتم را نوازش ڪرد . نگاهے به آسمان انداختم چرا نمے‌تونم تصمیم بگیرم چرا دلم هے مے لرزه چرا نمےتونم براے یڪ بار جلویش را بگیرم ... آهے ڪشیدم پنجره را بستم به سمت مبل ها رفتم و روے یڪی از آن ها دراز ڪشیدم ساعدم را روے پیشانے ام گذاشتم .. دیگه وقتش شده با خودم ڪنار بیام . پس اون مادرے ڪه سه تا شهید داده چی میڪشه ... خجالت میڪشم از پدرے ڪه چهارتا شهید داده خودشم تو سن شصت سالگے رفت جبهه ؛ به غیر از اون از بابا بزرگ باید خجالت ڪشید ... مے دونستم ڪی الان مےتونه ڪمڪم ڪنه اونم فقط خان جون ... دستم را روے سرم گذاشتم خدایا خودت ڪمڪم ڪن . بعد از اذان صبح خوابم برد ... بعد از خوردن صبحانه به امیر پیامڪ دادم ڪه من دارم میرم خونه‌ےخان جون ... ریحانه را بغل ڪردم و راه افتادم . جلوے در خان جون پیاده شدم و آیفون را زدم بعد از چند دقیقه صدای احسان پیچید : بله؟ _سلام همتام . بلافاصله در با تیڪی باز شد . وارد حیاط شدم و قبل از رفتن به داخل صورت ریحانه را شستم .. زبانش را در می آورد ڪه گونه اش را بوسیدم. بابا بزرگ اعصا زنان از بالاے ایوان صدایم زد : بیا تو بابا جان . سرے تکان دادم همانطور ڪه به سمت پله ها میرفتم گفتم : سلام بابا حاجی خوبید ؟ نزدیڪ شدم ڪه پیشانی من و ریحانه را بوسید : الحمدالله بیا توو. وارد خانه ڪه شدیم احسان ایستاد : سلام خوب هستید ؟ _سلام ممنونم . بابا بزرگ ریحانه را از دستم گرفت . خان جون از آشپزخانه بیرون آمد و به سمتش رفتم : سلام خوبید ؟ _سلام دورت بگردم الحمدالله تو خوبی شوهرت خوبه ؟ از آغوشش جدا شدم : سلام داره . _سلامت باشه. ڪنارش نشستم احسان به سمت ریحانه رفت و دستش را بوسید . _اجازه هست بغلش کنم ؟ سرے تڪان دادم ڪه ریحانه را بغل ڪرد : خداحفظش ڪنه براتون . _ممنونم . ریحانه دستی به ریش های احسان میڪشید و صورتش را جمع میڪرد احسان خندید : اگر بدت میاد چرا دست میزنی پس!. ریحانه نگاهش ڪرد ڪه صدای خنده ے بابا بزرگ و احسان بلند شد . _بده ببینم این دختر ناز و ... احسان بلند شد و ریحانه را یڪ بار دیگر بوسید و به دست خان جون داد. احسان ڪه دور شد ریحانه بغض ڪرد و به من نگاه ڪرد . احسان برگشت و نگاهش ڪرد : بوده بیا ببینم جوجه .. ریحانه خندید ڪه احسان بغلش ڪرد . نگاهی به خان جون انداختم : میشه باهم حرف بزنیم؟ نگاهم ڪرد و دستم را گرفت :‌ پاشو بیا بریم . بابا بزرگ لبخندی زد : حواسم هست بهش . تشڪر ڪردم و به طرف اتاق رفتیم .. روی زمین نشستم : راستش خان جون امیر میخواد بره سوریه ... چشمانش گرد شد : ڪجااااا!!!! نفس عمیقے ڪشیدم : سوریه ڪاراشم انجام داده فقط مونده جواب من ... نگاهم ڪرد : میدونم چی میڪشی مادر یه روزے منم جاے تو بود فرق تو با من اینہ ڪه من تازه عروس بودم اما تو یه بچه دارے .. دستش را روی پاهایم گذاشت : مادر جان تو اگر بگی برو ممڪنه تو این راهی ڪه پا گذاشتے خیلی سختے بِڪشے شاید مجبور بشے خیلی حرفا بشنوے اما ڪسی ڪه قبول میڪنه باید تمام سختیاشو به جون بخره از یه طرفم اگر نزارے بره خودت عذاب وجدان میگیرے ڪه من این اینجا تو آرامش و امنیتم اما اونا دارن شهید میشن به غیر از اون جواب اهل بیت رو چی میخواے بدے ؟ قیامت اگر بپرسن چیڪار ڪردے برای اهل بیتت چی میخواے بگے! منم یه روزے عین تو بودم سنے نداشتم ڪه منو بردن خونه‌ے شوهر ... تازه داشتم عادت میڪردم ڪه حاجی اومد گفت باید برم جبهه منم ڪه نمیدونستم چیڪار ڪنم یه طرف ایمانم بود یه طرف احساسم ایمانم میگفت بزار بره وظیفشه احساسم میگفت به فکر خودت باش ... اومدم نشستم فڪر ڪردم گفتم آقا امام زمان سرباز میخواد نه ڪسے ڪه حاضر نیست براے دفاع از ناموسش شوهرشو بفرست وسط میدون جنگ ... با خودم گفتم اگر آقا ظهور ڪنه چجورے تو صورتش نگاه ڪنم چجورے بگم آقا من زمینه ساز ظهور بودم دیگه رفتم پیش باباے خدابیامرزم گفتم راضیم به رضاے خدا نه تنها اون حتی خودمم پشت جبهه ڪار میڪنم . خیلیا مخالفت ڪردند گفتند دیوونه نزار بره اگر بره و شهید بشه میخواے چیڪار ڪنے منم عین خیالم نبود نگران بودما اما نگران این حرفا نبودم منے ڪه یه بار خودم میگم بره دیگه چرا باید تصمیمم سست بشه ... دستش را گرفتم و جلویش زانو زدم : خان جون میدونید ڪه من سنگدل نیستم اما فڪر ریحانه داره دیوونم میڪنه خان جون میترسم از روزے ڪه ... ادامه ے حرفم را خوردم ڪه خان جون دستم را فشار داد : دختر جان بهت گفتم ڪه منم این ترسو داشتم ترس اینڪه بیان در خونم بگن شهید شده یا زخمی شده ؛ ڪاش بودے میدیدے ڪه چه دختر بچه هایی شهید شدند ؛ انصافا دلت میاد حرم بی بی زینب دست این حرومیا بیوفته !؟ همتا ؛ من چشم بستم رو احساساتم چشم بستم رو دلم .. من چشم بستم ڪه نگن شوهرش رفته شهید شد چه فایده زنش اینجا داره داغون میشه ... گریه میڪردم سر نماز .. دلتنگ ڪه میشدم قرآن میخوندم .. میدونم انقدر عاقل هستے درست ترین ت
بگیرے ... اشڪانم را با دستش پاڪ ڪرد . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹