هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هشتم
رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن
کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد.
- چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟
- اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم!
- بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم!
- من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزد یم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي
همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـوییبهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه
بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــهجـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن
فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم
گرفت و گفت:
- تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه.
وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند.
آره بارون می اومد
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نهم
زیر لب زمزمه کردم،
کی می تونه دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدر باشه که من، دل و دستش بدم و چیزي نپرسم،
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش،
آره بارون می اومد خوب یادمه،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
یه غروب بود روي گونه هات، دو تا قطره...
که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات،
دیگه فرقی هم نداره،کار از این حرفا گذشت و دیگه قلبم سر جاش نیست،
آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه...
خیلی سال پیش،توي خوابم دیده بودم، تو رو با گونه ي خیست،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات...
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مـن مطمـئن بـودم چشـماهاي ماشـی بهـزاد از اول هـم رنـگ عشـق داشـت. چیـزي کـه مـن دیـدم امـا رهام ندیده بود و باورش نمی کرد!
بـا راهنمـایی یکـی از پرسـتاران، بـه پشـت اتـاق شیشـه اي کـه بهـزاد در آن بسـتر ي بـود رسـیدم. آنهـا اجـازه دادنـد تنهـا بـراي چنـد دقیقـه از پشـت شیشـه او را بیـنم. بـا دیـدن بهـزاد کـه در بـین سـیمهايمختلف احاطه شده بود شوکه شدم. پرستاري که همراهم بود گفت:
- قلب تـا زمـانی کـه داراي اکسـیژن رسـانی باشـه بـه ضـربانش ادامـه مـی ده. ریـه هـاي شـوهرتون در حــال حاضــر توســط دســتگاه تــنفس مصــنوعی (ونتیلاتــور) اکســیژن لازم را بــراي ضــربان قلــبش
فراهم می کنه و به محض جدا کردن دستگاه، قلبش از کار می افته و تموم می کنه.
- یعنی دیگه امیدي نیست؟
- نه خانم همسـر شـما دچـار مـرگ مغـز ي شـده، تـو کمـا کـه نرفتـه بهـوش بیـاد. اگـه بتـونی خونـواده اش رو راضـی بـه پیونـد اعضـا کنـی خیلـی عـالی مـی شـه. تـو همـین بیمارسـتان یـه پسـر جـوونی نیـاز
فـوري بـه قلـب داره . پزشـکان بـا آزمایش هایی کـه روي همسـرت انجـام دادن متوجـه شـدن کـه پیونـدقلبش به این جوون امکان پذیره.خیلی خب بسه دیگه خانم براي من مسئولیت داره.
ملتمسانه درخواست کـردم : «فقـط یـه کـمِ دیگـه بمـونم .» و او بـا بـی رحمـی مـرا بیـرون کـرد . حرفهـا يپرسـتار مـرا بـه فکـر انداختـه بـود . بایـد بـراي بهـزاد کـاري مـی کـردم. «سـهیلا دیگـه وقـت نـداري، پاشو شانسـت رو امتحـان کـن و بـا افـروز صـحبت کـن ! شـاید تـو وسـیله اي بـرا ي بـه آرامـش رسـیدنبهزادي.»
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⭕️پشت مانتوهای دختران و زنان کشورم king و queen نقش بسته است...
اما در آن سر دنیا نقش لباس جوانان، آوینی ها و چمران ها است..
⭕️گویی آنها شجاعتشان بیشتر از ماست...چرا ترس❓❓
@Chaadorihhaaa
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
💠یه آقایی هست که خیلی مهربونه💠
این آقا صاحب تمام دنیا و آدماشه💐💐
اما👇👇👇👇👇👇👇
یسری از آدما نمیشناسشن✅
یسری هم که دشمنش⚔✔️
🔰یه عده کم هم هستن که میشناسنش🔰
حرفش با اونايی که نمیشناسن یا دشمنشن نیستا‼️
حرفش با اونایی که میشناسنش❌
آخه این آقا از کسایی خون دل که میشناسنش⛔️
این آقا از دست من وشما دلشکسته شد💔
فرجش دیر شد🚫❌
قدبلندش خمیده شد❌🚫
اشکاش زیادترشد🚫❌
و⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
منتظراش دلشکسته تر⛔️
نمیدوم ما جز کسایی بودیم که دلشو شکستیم💔 یا خودمون از نبودش دلشکسته ❤️شدیم
اما اینو خوب میدونم👇
مردم...🔊🔊🔊
🔶امام زمان مظلومه🔶
🔷مثل جدش حسین 🔷
کاش ما حر امام زمان باشیم ✅
نه شمر زمان⛔️
@Chaadorihhaaa
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_ده
بـا تـرس و لـرز شــماره پـدر بهـزاد را گـرفتم صــدا ي زمخـتش در ابتـدا منصـرفم کــرد امـا بـه خــاطر بهزاد نباید تسلیم می شدم.
- سلام آقاي افروز.
- سلام بفرمایین؟
- سهیلا هستم.
با شنیدن نامم صدایش را بالا برد و با عتاب گفت:
- تا حالا کجا بودي؟ از دیشب پسر دسته گلم...
هـق هـق گریـه هـایش در گوشـم طنـین انـداز شـد و نتوانسـت ادامـه حـرفش را کامـل کنـد. بنـد بنـد وجـودم لرزیـد راسـت مـی گفتنـد گریـه مـرد خیلـی سـخت تـر از گریـه زن بـود. حـالا هـر دو بـا هـم گریه می کردیم. بالاخره سکوت برقرار شد.
- آقـا ي افـرو ز مـن تـازه بعـد از ظهـر خبـردار شـدم از هیچـی خبـر نداشـتم بهـزاد اگـه پسـر شـما بـود نامزد منم بود خودتون که مـی دونـین بهـزاد تنهـا کسـی بـود کـه بـرام مونـده بـود . همـه امیـد و آرزوم
بود.
اعتـراف مـی کـنم بـا او صـادق نبـودم . مـن هیچگـاه نمـی توانسـتم بـه بهـزاد تکیـه کـنم . امـا دلیلـینداشت آنها از اختلافات ما خبردار شوند. بگذار فکر کنند ما در کنار هم خوشبخت بودیم.
حرفهایم چنان پرسوز بود که مرد سکوت کرد و سپس با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشید دخترم این مصیبت کمرم رو شکست، خدا کنه بچه ام بهوش بیاد!
- آقاي افروز من الان بیمارستانم متأسفانه. راستش بهزاد از نظر پزشکی م... م...
- مرده؟
- مـن فقـط زنـگ زدم بگـم فقـط تـا چنـد سـاعت دیگـه مـی شـه از اعضـاي بـدن بهـزاد اسـتفاده کـرد.
آقـاي افـروز تـو رو خـدا ایـن شـانس رو از بهـزاد نگیـرین، دسـت بهـزاد از دنیـا کوتـاه شـده فقـط بـا این کار می تونیم روحش رو آروم کنیم!
- تواز من توقع داري بچه ام رو با دستاي خودم تو خاك کنم؟!
- بهـزاد همـین الان هـم زنـده بحسـاب نمیـاد مغـزش از بـین رفتـه فقـط قلـبش مـی زنـه کـه اونـم تـا چنـد سـاعت دیگـه از حرکـت مـی ایسـته، آقـاي افـروز، یـه جـوون تـوي همـین بیمارسـتان هسـت کـه اگه تا آخر هفته پیونـد قلـب نشـه مـی میـره، فکـر کنـین اونـم جـا ي پسـرتونه، بـه خـدا بهـزاد بـه جـای اینکه شما یه مراسم ختم با شکوه براش بگیرید به این کار نیازمندتره!
-تو هـم تــوي ایــن وضــعیت وقــت گیــر آوردي؟ اصــلاً متوجــه حــال خــراب مــا هســتی؟ بیچــاره پســرم براي بدست آوردن چه کسی دست و پا می زد!
دلـم شکسـت و خواسـتم مکالمـه را قطـع کـنم امـا منصـرف شـدم . شـاید اصـرار بیشـترم دلـش را نـرم می کرد.
- التماستون می کنم بیاین اینجا این جوون را ببینین شاید نظرتون برگرده!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یازده
به حد کافی شنیدم.
- خواهش می کنم به خاطر بهزاد!
صداي بوق ممتد نشان داد که تلفن قطع شده است.
ناامیــد روي یکــی از صــندلی هــاي محوطــه بیمارســتان نشســتم. بــا دیــدن ســاعت هفــت شــب متوجــه شــدم بــرخلاف قــولی کــه بــه المیــرا دادم او را از احــوالات خــودم بــاخبر نکــرده ام ! امــا بــی خبــريهمیشه بهتر از خبر بـد بـود . تـرجیح دادم فعـلاً بـی خبـر باشـد . تصـمیم داشـتم تـا آخـرین دقـایق کنـار بهزاد بمانم. دوبـاره بـه داخـل رفـتم و بـا هـر زحمتـی بـود رضـا یت پرسـتاران سـختگیر را بـرا ي دیـدندوباره بهزاد گرفتم. از پشـت د یـوار شیشـه اي نگـاهش مـی کـردم کـه بـا صـداي قـدم هـا ي تنـد ي کـه روي ســرامیک هــاي بیمارســتان ضــربه مــی زد و هــر لحظــه نزد یکتــر مــی شــد تــوجهم جلــب شــد .
افروزها بودند که بـه سـمت اتـاق مـی آمدنـد . مـادرش بـا د یـدنم گریـه هـا یش شـدت بیشـتر ي گرفـت و مرا محکم در آغوشش جاي داد.
- دیدي سهیلا، آخر بچه ام آرزوي عروسیش رو به گور برد؟! الهی براش بمیرم که پرپر شد!
از شـهین خـانم دل خوشـی نداشـتم بـار اولـی هـم کـه عروسشـان شـدم در کارهـا ي مـن دخالـت مـیکــرد. چــون جــرأت فضــولی در کارهــاي پســرش را نداشــت تمــام قــدرتش را رو ي مــن بــه کــار مــیبرد. بار دوم هم کـه اصـلاً راضـی بـه ایـن وصـلت نبـود و فقـط اصـرار بهـزاد باعـث مـوافقتش شـده بـود !
امـا مـن آن قـدرها بـی انصـاف نبـودم او را در ایـن شـرایط تنهـا بگـذارم. او داغـدار پسـر جـوانش بـود.
شهین خانم مـی گفـت و نالـه مـی کـرد و مـن بـی صـدا گر یـه مـی کـردم و بـه زجـه هـا یش گـوش مـیدادم. بــالاخره بهنــار مــادرش را جــدا کــرد . همــان لحظــه پــدرش بــه مــن اشــاره ا ي کــرد و مــرا بــه طــرفش خوانــد. از عکــس العملــش مــی ترســیدم. گمــان مــی کــردم بــه خــاطر پیشــنهاد اهــداء اعضــا ســیلی محکمــی نــوش جــان کــنم . قبــل از آن کــه چیــزي بگویــد و تــوبیخم کنــد. تــرجیح دادم خــودم عذرخواهی کنم.
- ببخشید پدرجون، منظوري نداشتم.
- اون پسري که می گی کدوم بخشه؟
ناباورانه نگاهش کردم ظاهراً راضی شده بود.
- نمی دونم!
- دکترا آب پاکی رو روي دستم ریختن، دیگه امیدي بهش نیست. می خوام رضایت بدم!
- اینکه عالیه ولی شهین جون چی؟
- اون راضیم کرد.
از خودم شـرمنده شـدم او را همیشـه زنـی مـی دیـدم کـه فقـط بـه ظـاهرش اهمیـت مـی داد و دردهـا يمـردم بـرا یش بـی اهمیـت بـود ولـی اکنـون بـه خـاطر نجـات جـان همـوطنی حاضـر شـده بـود از جسـم
پسرش بگذرد.
پــدر بهــزاد رفــت و مــن از ا ینکــه توانســتم بــراي همســرم کــاري بکــنم از خوشــحالی روي پــایم بنــد نبـودم. همـان جـا نـذر کـردم اگـر پیونـد انجـام شـد بـه حـرم امـام رضـا (ع) بـروم و مقـداري پـول بـه آستانش تقدیم کنم. چنـد لحظـه بعـد آقـا ي افـروز بـا چهـره ا ي درهـم برگشـت . ازایـن کـه د یـر شـده بود نگران شدم.
- آقاي افروز چی شد؟
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_دوازده
همان طور که به نقطه اي خیره شده بود گفت:
- تو می دونستی بهزاد الکلیه؟
انتظار هر حرفی را داشتم الا این یکی! احتمالاً دکترا گفته بودند.
به تلخی گفتم:
- آره.
- توي خـونش مقـدار ز یـادي الکـل پیـدا کـردن، دکتـرش مـی گفـت؛ خیلـی وقتـه مصـرف مـی کـرده و یه جورایی معتاد الکلی محسوب می شده!
- یعنی دیگه کاري نمی شه کرد؟
- بهـزاد از اون دسـته بیمـارانی بـوده کـه بـه عقیـده اونهـا رفتـاراي پـر خطـر داشـته ولـی خوشـبختانه هیچ بیماري خاصی نداره و میتونه اهداءکننده باشه!
نفسی از آسودگی کشیدم و خدا را شکر کردم.
آقاي افـروز و خـانمش کـه بـا دیـدن حـال نامسـاعد آن جـوان منقلـب شـده بودنـد رضـایتنامه را امضـاء کردنـد. تمـام پرسـنل بـا سـرعت مشـغول آمـاده کـردن اتـاق عمـل شـدند . پزشـکان اجـازه دادنـد تـا آخـرین وداع را بـا بهـزاد داشـته باشـیم. تـک تـک بـه دیـدارش رفتـیم. مـن آخـرین نفـري بـودم کـه بـه دیدنش رفـتم. کنترلـی روي اشـکهایم کـه مثـل بـاران پـی در پـی روي صـورت رنـگ پریـده بهـزاد می ریخت نداشتم. آخرین حرفهایم را زدم:
«بهـزاد جـونم از مـن دلگیــر نبـاش امـا خیلـی وقتـه یـه حرفـاي روي دلـم تلنبــار شـده کـه مـی خــوام برات بگم، راستش جرأت نمی کردم اما حالا...واقعیت اینه که مـن همـون چهـار سـال پـیش تـو رو از دسـت دادم . کـاش نمـی اومـد ي و همـون بهـزاد
مهربـون رو گوشــه ي دل خــاك خــورده ام جــا مــی دادم، بـا همــه خــاطرات قشــنگی کــه بــرام یادگــارگذاشـتی. امــا بــا برگشــتنت خیلــی زود فهمیــدم تـو دیگــه نـامزد ســابق مــن نیســتی. بارهــا بــه خــودم زمـان دادم امـا هـر چـی بیشـتر مـی گذشـت بیشـتر ناامیـد مـی شـدم. مـا اصـلاً تفـاهم نداشـتیم و نمـیتونسـتیم یـه زنـدگی آروم و بـی دغدغـه داشـته باشـیم. رهـام بـه مـن گفـت؛ تـو بهـش نـارو زدي و بـا نقشـه قبلــی ســرراهم قــرار گرفتــی امــا مـن از چشــماي تــو عشــق رو خونــدم وحرفهــا ي اون رو بــاور ندارم.»
بوسه اي روي پیشانی اش زدم و گفتم:
- این بوسه مال بهزاد چهارسال پیشم بود!
آخـر ین نگـاه را بـه او انـداختم و بـرا ي همیشـه بـا او وداع کـردم . بـا مـرد ي کـه تمـام سـهمش از عشـق من فقط دو بار جشن نامزدي بود!
حال افروزهـا اصـلاً تعریفـی نداشـت . صـدا ي نالـه و ضـجه بهـاره و بهنـاز درگوشـم زنـگ مـی زد، بـرا يدومــین بــار بــود کــه مــرگ عز یــزي را در بیمارســتان مــی دیــدم. پــدرم و اینــک نــامزدم! تمــام ایــن
صحنه ها دوباره بـرا یم تکـرار شـد اشـکها، نالـه هـا، فر یادهـا، غـش کردنهـا همـه و همـه را د یـده بـودم .
مانـدن را جـایز ندانسـتم و خـانواده افـروز را بـه حـال خودشـان گذاشـتم. بـا مـرگ بهـزاد، مـن غریبـهاي در میان آنها شده بودم!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
🔹@Chaadorihhaaa
💐 أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💐