🍃✨🍃✨
✨🍃✨
🍃✨
✨
يا غَفّارُ بِنوُرِكَ اهْتَدَينا
وَبِفَضْلِكَ اسْتَغْنَينا
وَبِنِعْمَتِكَ اَصْبَحْنا وَ اَمْسَينا
ذُنوُبُنا بَينَ يدَيكَ
نَسْتَغْفِرُكَ الّلهُمَّ مِنْها
وَنَتوُبُ اِلَيكَ
اِے آمُرزَندِه، بِه نُورِ #ت راه يافتيمـ🚶♀️
وَ بِه فَضلِ #ت بےنيازے جُستيمـ💕
وَ بِه نِعمَتِ #ت صُبحُ و شام ڪَرديمـ🍲.
گُناهانِ ما پيشِ روےِ طُـ♥️ است
ڪِه ما اَز آنها آمُرزِش خواهيمـ🙂
وَ بِه سويَت تُوبِه ڪُنيمـ
#فرازےازدعاےابوحمزهثمالے
🍃✨ @Chaadorihhaaa
✨🍃✨
🍃✨🍃✨
🔉 یک خاطره....
🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸
داشتم تو اتوبوس با یه خانمی🙎 در مورد چادر☺️ صحبت میکردم
یکی که صدامو می شنید 👂گفت:
« به شما چه که تو زندگی مردم دخالت میکنید،😯😯😠 کی به تو حق داده در مورد دیگران قضاوت کنی 😠یا بهشون بگی چیکار کنن چیکار نکنن؟😠😠»
منم گفتم : « پس ما نباید در مورد کسی نظری بدیم؟ »
گفت : « نخیر »😠😠😠
گفتم : « یعنی ما حق نداریم به دیگران بگیم بهتره چیکار کنن یا نکنن؟ »
گفت : « دقیقا »😏
گفتم : « پس لطفا خودتون هم تو کار من دخالت نکنید بذارید من امر_به معروف کنم 😊 »😍😍😍😊😊
ا〰〰〰〰〰🍃🍂🍃
@Chaadorihhaaa
⚜⚜⚜ امروز در این خـــــیابان ها
دختر با حـــــيا بودن سخت است ...
سخت نه خیلے سخت ... 😓
گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان
چادر از سرت بڪشند ... و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے💕
از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے
مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ...
قضاوت هاے نادرست ❌
غمگین نشو اے بـــــانو😍
سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) "
بودن این سختے ها را هم دارد😍❤️ جـــــنگ ما تمام شدنے نیست ✋
جـــــنگ روانے میان حـــــق و باطل 💠
#چـــــادرے_ها_عاشقـترنـد...
@Chaadorihhaaa
آهای دختر خانــــوم👸 با شمام ...
شمایی که خیلی خوش تیپی💃 ...خیلی مثلا جذابی😊 ...شمایی که به ارواح جدت کسی نیست در حدت😄...پوستتو برنزه کردی خیلی بهت میادااااا ...😌
این لنزی ام که گذاشتی خدایی خیلی خوشرنگه ...😍
دماغتم عــــالی شده دست آقا دکترت درد نکنه !👃
ببین این گونه هایی که کاشتی اذیتت نمیکنه ؟؟☺
راستی این ساپورت تنگ و چسپون تو این گرما ؟😥
عیب نداره مهم اینه که اینجوری جذاب تری !!!😅
راستی دختر جون 😕...
دیروز تو یه جمعی نشسته بودیم یکی از پسرای فامیل گفت :👦
خیلی دلم به حال دخترا میسوزه ...😔
بیچاره ها صورتشونو کامل عمل میکنن...✂
هفت قلم آرایش میکنن...💄
یه ساعت جلو آینه موهاشونو مدل میزنن...💇
دکمه مانتو هاشونو باز میزارن...😟
تو خیابون با ناز و ادا راه میرن...😏
قهقهه سر میدن 😂که ما پسرا فقط نیگاشون کنیم ...😍
آخر سر هم کلی خندید !!!!!!!😂
دختر جون گرفتی مطلبو ؟؟؟🙎📝
فهمیدی منظورشو ؟؟؟؟😕
چرا نمیفهمی ؟😒شایدم میفهمی هاااا 😐ولی خودتو به خواب زدی😴 ....اینجوری نبودیااااا😞 ...اینجوری شدی !😒
تو یه دختر پاک😊 و نجیب ایرانی بودی...🇮🇷
خانوم بودی ....👩
حیا داشتی ....😢
نمیدونم چی شدی تو ؟؟؟😑
دختر جون !👩
به خودت بیا ...😔
هنوز دیر نشده ....😉
یه کم واسه دختر بودنت ارزش قایل بشی بد نیستاااا ....😠
آهای آقا پسر طرف صحبتم شمایی ...👦
خوشکلی ؟😎
خوش هیکلی ؟🚶
جذابی ؟😉
خب خدا رو شکر ....😌
فتبارک الله احسن الخالقین ....😄
ولی دلیل نمیشه سو استفاده کنی که ....
دخترا واست غش و ضعف میکنن ؟؟😍
با یه نگاه عاشقت میشن ؟؟؟؟😘
راستی چند تا دوست دختر داری ؟😕
حسابشون از دستت رفته دیگه ؟؟؟😟
بعد یکی دو ماه ولشون میکنی و میری ؟؟
گور بابای قبلیا 👉پیش به سوی بعدیا ؟؟؟👈
بابا دست مریزاد ...👏گلی به جمالت آقا پسر ...🌷
تو که واسه ناموس خودت سگ میشی🐶 واسه ناموس مردم گرگ نشو ....🐆
زندگی همین یکی دو 2⃣روز نیستااااا ....😑
پس فردا بابا میشی ....👶دختر دار میشی ....👧
به خودت بیا برادر من ...👦مرد باش ...
به افتخـــار👏👏👏 پسرایی👦 که آبروی هیچ دختری👧 رو زیر سوال نبردن و به افتخــــار 👏👏👏دخترایی👧 که نجابتشونو به حراج نمیزارن ...
قصدم به هیچ وجه توهین آمیز نبود
🌹 @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سیزده
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـنموضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.»
بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــر ینگزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دا یـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا د یگـر جـا ي مـن نبـود . و
در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را
در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه
ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالیسـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا
بودم. بـرا ي رهـا یی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن
مستقل شوم.
- سلام عمه جون.
- سلام سهیلا خوبی؟
- ممنون، شما چطورین؟
- بد نیستم.
- چه خبر از عمو فرخ؟
- نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش
ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار!
- با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟
- چرا!
- کی؟
- یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود.
- رأي دادگاه؟
- آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده!
- چطور؟
- درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارده
دلم می خواسـت فر یاد بـزنم و بـه او بگـو یم نـه عمـه جـان مقصـر این اتفـاق هولنـاك، فقـط رهـام بـود و بس!
- پس من دیگه همسر قاتل رهام نیستم.
- دعــواي اونــا بــه تــو ربطــی نــداره، هــر کــی بخــواد چیــزي بهــت بگــه بــا مــن طرفــه ! راســتی کــاريداشتی؟
- خوب شد یادم انداختی، می خوام باهاتون مشورت کنم!
- بگو.
- اون پولی که توي حساب برام گذاش...
- چیزي لازم داري؟
- نه، راستش می خواستم باهاش برام یه خونه نزدیک خونه خودتون رهن کنین!
- مگه تو خونه ندار...
حوصله نصیحتهایش را نداشتم بین حرفهایش پریدم.
- مـی دونـم شـما خیلـی بـه مـن محبـت داریـن، ولـی از ایـن بلاتکلیفـی خسـته شـدم مـی خـوام مسـتقل بشم و برم سر یه کار و بتونم روي پاي خودم وایستم!
- آخه مردم چی می گن؟!
بی طاقت شدم و گفتم:
- مگه چیکار می خوام بکنم؟! کارخلاف که نمیکنم!
- آخـه اگـه دوسـت و آشـنا بفهمـن بـا ایـن همـه فامیـل، رفتـی تـک و تنهـا تـوي یـه خونـه اجـاره ايزندگی می کنی پشت سرمون هزار جور حرف می زنن!
- عمه جون، حرف مردم همیشه هست چه خوب باشی چه بد! تو رو خدا مخالفت نکنین!
- باشه! ولی باید یـه مـدت صـبر کنـی آخـه گذاشـتم تـوی سـود دراز مـدت، با یـد موعـدش سـر برسـه .
زودتر نمی تونم پول رو بردارم.
- کی؟
- سه ماه و نیم دیگه!
- ولی اینکه خیلی زیاده!
- چاره اي نیست قانونشه!
نامیدانه گفتم:
- منتظر می مونم.
- تا کی می خواي اون جا بمونی؟
- تا وقتی که خونه دار بشم!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پانزده
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا!
- اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم!
- آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت!
- گریه نکن عمه!
بینیش را بالا کشید و گفت:
- دست خودم نیست اگه الان زن...
صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید!
در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود.
- سوختم چقدر داغه!
- چقدر غر می زنی المیرا!
- حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن!
بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی.
پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم .
کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم!
- نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه!
- از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکیبیاي سر مزارش!
- این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟
- نه، یه چیزي کشف کردم؟
- چی ؟
المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود.
- بگو دیگه؟
- پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن!
از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃💠
#دلنوشته #چادرانه
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتی سیــاهی چـادرم دل مـردهایـی که چشمشـــان بـه دنبال خوش رنگـــ ترین زن هــاستــــ مـی زنـد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی
مـردهـایـی کـه بـه خیــابـان مـی آیـند تــا لذتـــ ببـرند ذره ای بـه تــو مــحل نـمی گــذارند.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی شـاد و سـرخوش در خیــابـان قدم مـیزنـید درحالـی که دغدغه ایـن را نـدارید کـه شـایـد گوشه ای از زیبــایی هایتــان پاکــــ شده بـاشد و مجــبور نیستیــد خـود را بـا دلـهره بـه نزدیکـــ ترین محـل امن بـرسانیــد تــا هرچـه زودتـر زیبــایی خـود را کنتــرل کنیــد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی در خیـابـان ودانشگــاه و...راه میرویـد و صـدقافلـه دل کثیفــ همـراه شمــا نیستــــ .
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی کـرم قـلــابـــ مـاهیگـــیری شیـطان بــرای بـه دام انـداختن مــردان شــهر نیستیـــد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتی در خیـابـان راه مـیرویـد در حالـی کـه یکــ عروسکـــ متحرکـــ نیستیـــد بلـکـه یکـــ انســان رهــگذریـد.
❣نمــیدانیــد، واقعــا نمــیدانیــد
چه لذتـی دارد ایــن حـــجــ✨ـــآبــــ !
🍃💠| @chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_شانزده
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم.
- حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید!
عصبی گفتم:
- ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟!
- به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم.
- به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی!
المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت:
- واقعاً که!
دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود.
بی حوصله گفتم:
- یه دید بزن ببین چه خبره!
المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد!
- فقط باباش و خواهراش موندن.
- بقیه رفتن؟
- اگه منظورت داییته، آره.
- پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن!
- بذار کاملاً دور بشن بعد!
بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی!
بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود!
المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم.
- سلام آقاي شهریاري.
- سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم!
المیرا دستپاچه شد و گفت:
- خواست سهیلا بود وگرنه من...
- خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد!
المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته
ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸