•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
.بانوے خوبم !
فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا
نیست!
ڪه اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب ڪامل
به حضور میطلبد در عاشقانه
ترین عبادتت؟!
جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار
حجت ابن الحسن (عج) است.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
💌🍃
#شاه_بیت
لباس كعبـه بگـو تا به كى سيه باشد ؛
عزيز فاطمه اين جمعه هم نمى آيى ...؟
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
InShot_۲۰۱۹۰۸۰۹_۱۱۱۲۴۱۴۹۷.jpg
841.4K
#profile
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
۲۰۱۹۰۸۰۹_۱۱۱۰۲۸.png
505.5K
#story
#profile
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
✨|• بِسمِرَبِالزهرا •|✨
#معرفی_شهدا
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت.چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود,هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی میپوشید به محل کار می آمد.
محل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است کمتر حرف میزد تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم! داش ابراهیم چیزی شده؟؟؟؟ گفت (نه) چیزه مهمی نیست!!
اما مشخص بود مشکلی پیش آمده!
گفتم(اگه چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم!)
کمی سکوت کرد.....
به آرامی گفت(چند روزه دختری بی حجاب توی این محله به من گیر داده تا تورو به دست نیارم ولت نمیکنم!!)
رفتم تو فکر بعد یهو خندیدم...
ابراهیم با تعجب سرش رو بلند کرد و پرسید(خنده داره؟؟)
گفتم (داش ابراهیم ترسیدم فکر کردم چی شده؟!)
بعد نگاهی کردم و گفتم(با این تیپ و قیافه که تو داری عجیب نیست)
گفت(یعنی چی؟؟ به خاطر تیپ و قیافم این حرفو زده؟؟)
لبخندی زدم و گفتم (شک نکن!!!)
روزه بعد وقتی ابراهیم رو دیدم خندیدم!!!
با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار اومده بود محل کار!!
فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد با چهره ای ژولیده تر حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود ابراهیم این کار را مدتی انجام داد بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.....
راوی🗣:جبار ستوده,حسین الله کرم.
از کتاب سلام بر ابراهیم1.
خاطرات ابراهیم هادی.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ حجاب 🎥
باید هر #زن
باشد چو #فاطمه(س) حاشا جز این شود
زن میتواند با عفاف مرد آفرین شود
دارد هرکس از مادرش یک یادگار
از زهرا ماند، چادر نمازی وصله دار
آن چادر که، بُرد از دل #زینب س قرار
به #غیرت علی قسم، که فخر زن حجاب اوست
به جای دیدههای شوم نظارهی خدا به اوست
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
باهم خیلے رفیق بودیم...🍃
تو عملیاتوالفجر۸ شهید شد
یهشب به خوابم اومد
و دوتا توصیه کرد
گناه نڪنید...
اگر گناه ڪردید
سریع توبه کنید...🌸
#شهید_مصطفیشعبانی•°
#معرفی_شهدا. ♥️
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
1_90459549.mp3
3.79M
یه مدینه، یه بقیع
یه امامی که حرم نداره ...
#مداحی
#حاج محمودڪریمی🏴
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
5d0fafe59e9e182894d77f48_-5193611367873598107.mp3
2.16M
🎤موضوع: سقوط حجاب در جامعه
👤 #حجت_الاسلام_سعیدی
♻️ پیشنهاد #دانلود 👌🌺
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
چـــادرےهـــا |•°🌸
✨|• بِسمِرَبِالزهرا •|✨ #معرفی_شهدا از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت.چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب ت
✨|• بِسمِرَبِالزهرا •|✨
✨ارادت #شهدا به #شهید_ابراهیم_هادی
از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به #ابراهیم_هادی داشتند.
🌷شهیدمهدی عزیزی همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام میکرد.
🌷سید میلاد مصطفوی هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل میرفت و با ابراهیمش خلوت میکرد.
🌷عباس دانشگر هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را میدید، از او میخواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید.
🌷هادی ذوالفقاری که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری
🌷شهید علی امرایی بیشتر کتابها را خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفت.
🌷حمید اسداللهی از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت.
اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم. تعداد زیادی از کتابها از جمله سلام بر ابراهیم به آنها هدیه شد.
بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و...
در مراسم روز جوان، مرتضی عطایی که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت. ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد.
🌷مرتضی نیز عاشق ابراهیم بود و مدتی بعد، به کاروان شهدا پیوست
♦️هرکسی با یک شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت♦️
#دوست_شهید_من
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهدایی_شو
#شهیدان_الگوی_جذب_جوانان
#معرفی_شهدا.♥️
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با نگاه مهربانش، چشمان به خونه نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد و نوایی گرم و دلنشین دلداری ام داد:" توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیزدلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد:" الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی..." که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم:" نکنه مامان باشه؟ حتما عبدالله بهش گفته..." مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن" آروم باش الهه جان!" از اتتق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش هایش را به وضوح می شنیدم، گوش می کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سوالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید:" به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد:" نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:" الهه من نمی تونم! تو رو خدا کمکم کن. .." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشک های گرمم التماسش می کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد:" عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمی بینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی می تونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد:" مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بی قراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می شنیدم که با غیظ می گفت:" عبدالله! الهه نمی تونه این کارو بکنه! الهه داره پس میفته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو از می خوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه می خوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می کنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کاز هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم هایم پای تخت نشست.
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی گرفت. مجید همان طور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از این که با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می داد. به امید این که خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آمادا می کردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را کی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر می شدم، نه مثل امشب که همه توانم را در آغاز راه باختم و بدون این که به یاری دل بی قرار و دست تنهای عبدالله برم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال عملی کردنش، پرده های نازک دلم را می لرزاند. نمازم را با گریه بی صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی تابی می کند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید.
★ ★ ★
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:" بسه مادرجون، دیگه نمی خوام."
نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن" چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی اش می گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که لاغر تر می شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می زد. در این دو سه هفته ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می زدند، ولی آن ها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:" الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کناز تختش می نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:" همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شمارو می گرفت. لعیا می گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می کنه که اونم با خودشون بیارن." سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:" ان شاء الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می کنیم، بیان دور هم باشیم."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ