:
امروز در این خـــ🛣ــیابان ها ...
دختر با حیا بودن سخت است ...
سخت نهـ🚫 خیلے سخت ...
گویے اڪثر مردم مےخواهند با نگاهـ👁 هایشان
چادر از سرت بڪشند و تو محڪم تر چـــ💕ــادرت را میگیرے
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی زند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می کشید، به زحمت از پله ها بالا می رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:" این پسره تو رو کجا دیده؟"
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق می دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد:" الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:" یه بار اومده بودن درِ خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید:" خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:" من رفته بودم در رو باز کنم..."
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:" مگه نوریه خودش نمی تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسش های مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می لرزید، جواب دادم:" اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:" پس اینا اینجا چه غلطی می کردن؟!!!" نگاهش از خشم آتش گرفته
و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم:" همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین..." و نمی دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم می داد، زمزمه کرد:" اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می اومدن با ناموس من حرف می زدن؟..." در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره
شد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
قطرات اشکی که برای ریختن بی تابی می کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می کردم، مظلومانه پرسیدم:" تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:" من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی حیا..." و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمی گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می کردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد:" ببخشید الهه جان! نمی خواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی قراری ام را باز کند:" مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:" ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمی دونی اون روز چقدر دلم می خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی رحمانه او را از خودم طرد می کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا می گفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی قراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:" پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام مانع می شد و به جای من، او چه خوب می توانست زخم های دلش را برایم باز کند که بی آن که قطرات بی قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:" الهه! نمی دونی چقدر دلم می خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمی دونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمی دونستم باید بهت چی بگم، فقط می خواستم باهات حرف بزنم..." و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:" ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:" مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با این که دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم..." و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان می گفتم:" آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی کردم مامانم بمیره..." لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بی خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می کردند، پنهان کنم. می شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام می داد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می کردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:" خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه می گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:" چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می دادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:" امروز بچه ها تو پالایشگاه می گفتن دیروز تو عراق، تروریست ها یه عده از مهندس ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غصب ادامه داد:" ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
#شاه_بیت
"بهشتی"می شوم وقتی شوم نقاش گیسویت
خدا هم دوست می دارد همیشه"باهنر"ها را
🌹 @shah_beytt 🌹
@chaadorihhaaa
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#منتظرانھ{💚}•
هَـر جُمعــه اَز نَبودنِٺاݩ
دَرد مےکِشیـم ؛رَحمے بُـکݩ
بہ حالِ دلــ💔 بےقرارهـا ••🥀
#نبودنٺبدتریݩفعلدنیاسٺ
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤fatemeh🖤:
#بانو ...
میخواهم از زیبایی هایت
بگویم ..
از #چادر مشکی ساده ات ..
صورت زیبا و قشنگت ..
عفت و نجابتت ..
بانویِ سر به زیرِ شهر ..
چه زیبا قدم میگذاری بر کوچه و
خیابان ها..
بانوی پاک دامن
آقایمان #مهدی (عج) عشق میکند
وقتی تو از خانه بیرون میآیی ..
نگاهت میکند ..
میبیند که از نگاه ها در امانی ُ
خدایت را شکر میکند که تو
چادر به سر میکنی
از مادرش #زهرا(س) تشکر میکند
برای پروراندن دختری به این
پاکیُ نجیبی..
بانو چادرِ ساده ات بسیار
زیباست ..باورکن..
#چادریها_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
مهدی جان
خیالِ شهر چه آسوده
در نبودنت خوابیده!
ولی نگاهِ من
هنوز
درقابِ پنجره
جامانده...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
هدایت شده از •| رهبرانه |•
🌷🏴
🏴 صلی الله علیک یا اباعبدالله(ع)
#ارسالی از طرف یکی از اعضای بزرگوار
ان شاءالله قسمت همه شما بزرگواران بشود.
#التماس_دعا ...
🌺چادر یعنۍ↭من زنم به من
احترام بذار☺️
🌺چادریعنۍ↭به راحتۍ
نمیتونۍمنوبدست بیارے✋
🌺چادر یعنۍ↭ به طرز فڪرم
اهمیت بده و شخصیتم رو ببین✌️
🌺چادر یعنۍ↭من فقط براے
یڪ نفرم💑
🌺چادر یعنۍ↭هیچ وقت اجازه
نمیدم مرز بین ما شڪسته بشه😑
🌺چادر یعنۍ↭ من نمیتونم
خلاف جهت آب شنا ڪنم😉
🌺چادر یعنۍ↭چه معنۍدارد
مردان نامحرم مرانگاه ڪنند؟!😠
🌺چادریعنۍ↭من ارزش دارم😊
🌺چادر یعنی↭من عقایدم رو در
هر جو و محیطےباافتخار حفظ
میڪنم👌
🌺چادر یعنۍ↭من اوج آزادےو
امنیت رودارم👍
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥توحش غربی
چند جوان نژادپرست به این دختر نوجوان محجبه توی خیابانهای هانوفر آلمان حمله میکنند و میخوان حجابش رو بردارن این دختر بی پناه از دست اونا به پلیس پناه میبره که پلیس هم این چنین وحشیانه باهاش برخورد میکنه.
کی بود میگفت اونجا همه چی آزاده و همه نایسن؟!
#غرب_بدون_روتوش
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقده ای کیه؟؟!!
.
چرا تو ادارات انگلستان دست دادن یا دست زدن به زنان ممنوع شد؟؟؟
پن:اینجاست که میگن بعضیا خودشونو به جاهلیت مدرن زدن
#پویش_حجاب_فاطمے
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از حرفهایی که می شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می کردم و او همچنان می گفت:" الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی گشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:" همکارم یکی از همین کارگرها رو می شناخت. می گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر می گردونن." از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:" جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آن که سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:" تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:" خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت:" بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!"
☆ ☆ ☆
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه می چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می خواست یادگار همه میهمان نوازی های مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی مادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ می کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب می گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت می کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردرد های گاه و بی گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چی شد الهه؟" ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار می دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می خواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:"چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟" از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می ترسیدم حرف های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید:" خبریه الهه جان؟" و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لب هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می خندید.
لعیا همان طور که نگاهم می کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم ک همچنان که حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم:" فقط الام به بقیه چیزینگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می خوای فعلاً چیزی نگو!" و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می کرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می کردم، پرسید:" چند وقته؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته تر جواب دادم:" یواش یواش داره سه ماهم میشه!" که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد:" آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب..." که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم:" خُب خجالت می کشیدم!" از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت:" از چی خجالت می کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می مونم." و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در
چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: »الهه جان! من که نمی تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!" سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت:" الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!" با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم:" خُب مجید هست..." که بلافاصله جواب داد:" الهه جان ! آقا مجید که مَرده! نمی دونه یه زن وقتی حامله اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!" سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: »تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می کشه." لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانی مان، عطیه را به شک انداخت و سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد:" چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟" که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد:" من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!" که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد:" ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══