وضو میگیری ،
اما در همین حال اسراف میکنی ...!
نماز میخوانی ،
اما با برادرت قطع رابطه میکنی ...
روزه میگیری ،
اما غیبت هم میکنی ...
صدقه میدهی ،
اما منت میگذاری ...
دست نگه دار بابا جان ...!
ثوابهایت را در کیسهی سوراخ نریز ...!
👤 آیتالله مجتهدی تهرانی
🌸➥ @chaadorihhaaa
گفت اصل بده؟🌹
گفتم مادرم کنیز رباب... 🍂
باباموڹ هم غلام عباس... 🍃
برادرم غلام علی اکبر...
خودمم کنیز زینب✔️✔️✔️
ما اصل و نصبمون غلام در خونه حسینه...🍂
جد در جدمون نوکرش بودن، غلام خانه زادشیم..!🌹
گفت : تو دنیا چی داری؟؟؟🍂
گفتم: یه چادر...!رنگش مشکیه چون تا ابد عزادار حسین...!🍃
و یه سَر ، که اگه بخواد افتاده زیر پاش..!!🍂
خندید گفت روانی خدا شفات بده!!!🍃
گفتم:
"بیمار حسینم شفا نمیخواهم...🍂
جز حسین و کربلا از خدا نمیخواهم"☺️والا🍃
•♡|@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
پـــــــروردگارا .....🍃❤️
دست نياز 🙌را به درگاه تو دراز مي کنم و از کسي خواسته هايم را طلب مي کنم که هيچ گاه بر سرم منت نمي گذارد .😊😊😊🙏🙏
آرزوهايم را به تو مي گويم .☺️☺️
به تو که هميشه دوست مني . 😊😊😊😊😍😍😍
عاشق تر از هميشه سر بر آستان ملکوتيت مي گذارم و در دل ❤️دعا مي کنم و از تو مي خواهم که آرامش ، برکت و سلامتی را برای خودم و دوستانم ارزانی داری🙏😊 ...
🌻🍃 آمیـــــــــــن یا رب🙏🙏
🖊 @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
- چی شد؟
اشــکم روي انگشــتم چکیــد. ســوزش انگشــتم مهمتــر از ســوزش دلــم نبــود . علیرضــا بــراي آوردن پانسمان بیرون رفت. عاطفه با محبت کنارم نشست با دیدن اشکهایم پرسید:
- چرا گریه می کنی دختر خوب؟
از ایـن همـه ضـعفی کـه نشـان داده بـودم از خـودم بیـزار شـدم. مـن کـه در گذاشـته طعـم تلـخ طـرد شـدن را تجربـه داشـتم پـس چـرا ایـن چنـین خـودم را باختـه بـودم؟ احسـاس شکسـت تمـام قلـبم را تکـه تکـه کـرده بـود. یـادم مـی آیـد دقیقـاً همچـین حـالی را زمـانی کـه در کـافی شـاپ بـه بخشـی از
اعترافـات بهــزاد گـوش مــی دادم داشـتم. چهــار سـال پــیش بهـزاد مــرا بـه نیلــوفر فروخـت و اکنــون علیرضا، مونا را به من ترجیح داده بود و باز هم من کنار گذاشته شده بودم. همــه خانمهــا بــراي دیــدن انگشــت چــاك خــورده ام بــه آشــپزخانه هجــوم آورده بود نــد و هــر کــدام نظـر ي مـی دادنـد امـا مـن بـی توجـه بـه آنهـا تنهـا بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردم "وداع دائمـی بـا ایـنخانواده".
دست آخـر مونـا آن را پانسـمان کـرد . دیگـر نمـی توانسـتم خو یشـتن داري کـنم و همـه پـی بـه چهـره گرفتــه و نــاراحتم بــرده بودنــد ... بــالاخره آن ناهــار جهنمــی تمــام شــد. طبــق روال بــه کمــک خانمهــا سـفره را جمـع کـردیم و هـر کـس مسـئول کـاري شـد. مونـا و عاتکـه ظرفهـا را مـی شسـتند و مــن و عاطفه جمع و جور می کردیم. عاتکه پرسید:
- مونا جون نگفتی چطوري با علیرضاي ما توي یه اردو بودین؟
عاطفه زیر چشمی نگاهم کرد. تمام وجودم گوش شده بود.
- مــنم از طریــق دانشــگاه تهــران اومــدم. آخــه کــل ســه مــاه تابســتون رو پــیش دختــر خالــه ام تــو يتهـران بـودم. اون دانشـجوي ارشـد پرسـتاریه و بـراي راحتـیش یـه خونـه اجـاره کـرده مـنم تابسـتونا
مــی رم پیشــش، خیلــی دختـر خوبیــه، خلاصــه پیشــنهاد داد مــنم قبــول کــردم و دیــدم تــوي اردومــون آقــاي شــهریاري هــم هســتن، البتــه ایشــون یــه دو روزي رفــتن مشــهد! خیلــی خــوش گذشــت خــدا قبول کنه بازم می رم.
حرصم گرفته بو چقدر آمار علیرضا را هم دقیق می دانست!
عاتکه گفت:
- مامانم می گه می خواین بیاین تهران زندگی کنین؟
- هنوز قطعی نیست من اصرار دارم آخه اینجا امکانات دانشگاهیش بهتره.
صــداي (یــااالله) علیرضــا مــا را متوجــه خــود ســاخت . مونــا دســت از کــار کشــید و از روي میــز چــادر سفیدش را پوشید. علیرضا خطاب به عاطفه گفت:
- عاطفه جان لطف کن بشقابهاي میوه رو بده!
- باشه.
- اقاي شهریاري شما نمونه سؤالات دستیاري پزشکی رو دارین به من بدید؟
- قدیمیه ولی اگه بخوایین حتماً می دم. چه رشته می خوایین تخصص بگیرین؟
- توي اطفال و قلب موندم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
- رشته هاي سختی رو انتخاب کردین امیدوارم موفق باشین.
از گفتگـوي میـان علیرضــا و مونـا حسـادتی تلــخ بـه دلـم چنـگ زد . در آن لحظـه از تمـام کسـانی کــه آنجــا بودنــد متنفــر شــده بــودم انگــار همــه دســت بــه دســت همــه داده و قصــد تخر یــب کــردن مــرا
داشتند. آنقدر از حرص لبم را جوییدم که مزه بد خون را درون دهانم احساس کردم.
سـردرد را بهانـه کـردم و تـا شـب از بـودن در آن جمـع خـوددار ي کـردم. تنهـایی را بـه بـودن در آن جمـع و صـحبتهایی را کــه بـین مونـا و علیرضــا احیانـاً رد و بـدل مــی شـد، تـرجیح مــی دادم. مـن حــق حسـادت نداشــتم، علیرضــا هـیچ تعهــدي بـه مــن نداشــت و مــی توانســت آزادانــه زنــدگی خــودش را انتخاب کند پس چـرا حـالم دگرگـون شـده بـود؟ حـالا مطمـئن بـودم زمـانی کـه بهـزاد بـه مـن خیانـت کـرد هـم، آن قـدر بهـم ریختـه نشـده بـودم. تمـام مـدتی کـه در اتـاق بـودم افکـار بهـم ر یختـه ام در
ذهنم جولان می دادند.
حالم بد بود امـا بـا شـنیدن خبـر آمـدن خالـه مهـر ي بـدتر هـم شـد د یگـر حوصـله آنهـا خـارج از تـوانم بود. زن دایی چنـد بـار ي بـه اتـاقم آمـد و در بـار آخـر در حـالی کـه رنج یـده خـاطر بـود بـه مـن اصـرار کرد که تنها نمـانم و پـا یین بیـایم. دلـم نمـی آمـد نـاراحتش کـنم امـا حـال خـرابم دسـت خـودم نبـود و هر کـاري مـی کـردم تـا فکـر مونـا و علیرضـا را از سـرم دور کـنم بـی فایـده بـود . بـه هـر حـال تسـلیماصــرارش شــدم و تصــمیم گــرفتم میــان مهمانــان برگــردم. بــا بــاز کــردن در کمــد و د یــدن مــانتو و شــلوار ســاتنم ناگهــان درصــدد جبــران برآمــدم . بلافاصــله فکــرم را عملــی کــردم و مــانتو ي بســیارکوتـاه و چسـب سـاتنم را بـا شـلوار لولـه تفنگـی اش پوشـیدم. و روسـري زیتـونی ام را عقـب کشــیدمتـا موهـایم در دیـد باشـد. صـورتم نیـز از آرایـش بـی بهـره نمانـد و بـیش از معمـول سـرخاب سـفیدآب مالیدم. تمام وجـودم لبر یـز از کینـه شـده بـود و حسـادت چشـمم را کـور کـرده بـود هـر طـور بـود
باید لـج علیرضـا را درمـی آوردم. بـا همـان تیـپ پـا یین آمـدم هنـوز چنـد تـا یی پلـه بـه انتهـا و رسـیدنبـه پـذیرایی مانـده بـود کـه علیرضـا بـه همـراه مـادرش از اتـاقش بیـرون آمدنـد و بـا دیـدن تیـپ مـن خشکشــان زد و مــات و مبهــوت نگــاهم مــی کردنــد. اخمهــاي علیرضــا درهــم رفــت و بــا تحکــم بــه مادرش گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
- مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم.
زن دایـی نـاگز یر بـه همـراه پسـرش بـه اتـاق رفـت . بـا سـرعت دوبـاره بـه بـالا برگشـتم و خـودم را در حمام انداختم تا حرفهایشان را که مطمئن بودم درباره من است را استراق سمع کنم.
- اگه برگشت توي صورتت و گفت به تو چه ربطی داره چی؟
- سهیلا همچین کاري نمی کنه.
- حرفایی می زنی ها! یه کارِ برم بهش بگم پسرم از تیپت خوشش نمی آد عوضش کن؟!
- اگــه نگــی خــودم مــی رم بهــش مـیگــم. مــن خوشــم نمیــاد ایــن طــوري جلــوي حامــد بیــاد تمــام اندامش معلوم بود!
- من اصـلاً نمـی دونـم ا یـن دختـر امـروز چـش شـده؟ ! بـا کـی داره لـج مـی کنـه؟ بـه خـدا همـین چنـد وقت پیش که خاله مهریـت و حامـد اومـده بـودن ا ینجـا یـه مـانتو ي پوشـیده تـا کـف پـاش، سـاده و بـیآلایش. علیرضا کجا؟
از حمــام بیــرون آمــدم و بــه اتــاقم برگشــتم . رو بــه روي آیینــه بــه صــورت پــر از آرا یــش و موهــايچتــري ریختــه شــده روي پیشــانی ســفیدم نگــاه کــردم. واقعــاً بــا چــه کســی لــج کــرده بــودم؟ ا یــنلجبازي با علیرضا و مونـا و یـا هـر کـس د یگـر نبـود بلکـه لجبـاز ي بـا خـدا بـود. مـن د یـن را وسیله ايبراي نیل بـه مقاصـدم قـر ار داده بـودم . آخـر این چـه دیـن داري بـود کـه هـر وقـت از علیرضـا دلخـور بــودم بــی حجــاب مــی شــدم و هرگــاه از او رضــایت داشــتم مطــابق میــل او پوشــیده و بــا حجــاب مــی شدم! مگر او خداي مـن بـود؟ تـا کـی بایـد نگـاه ایـن چنینـی بـه دین مـی داشـتم؟ مـن باید حجـاب را فقط به خاطر رضایت خدا انجام می دادم نه خوشنودي این و آن!!!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 اعمال شب قدر / ادعیه و اذکار شب 19 رمضان 💠
شب نوزدهم ماه رمضان اولین شب از شب های قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی و فضیلت آن نمی رسد و عمل در آن بهتر از عمل در هزار ماه است.
🌸 اعمال شب قدر بر دو نوع است:
یکی آن که در هر سه شب انجام می شود و دیگر آن که مخصوص هر شبی است.
1⃣ غسل.
2⃣ دو رکعت نماز وارد شده است.
3⃣ قرار دادن قرآن بر سر.
4⃣ ده مرتبه 14 معصوم را صدا زدن.
5⃣ زیارت امام حسین علیه السلام است؛
6⃣ احیا داشتن این شب ها.
7⃣ صد رکعت نماز
🍀اعمال مخصوص شب نوزدهم ماه رمضان:
1⃣صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه".
2⃣ صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
3⃣ دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
4⃣ دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
جهت مشاهده متن کامل ادعیه و اعمال شبهای قدر به مفاتیح الجنان مراجعه کنید.
#اعمال_شب_نوزدهم
🖊 @chaadorihhaaa
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
🔹 @Chaadorihhaaa
💐 أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💐
🍃💌
.
#ریحانه
.
از تو معذرت میخواهم 😓
مـن از جانب تمام ڪسانے ڪه شعار دادند " مرگ بر بدحجاب " ، از تو معذرت میخواهم
مـن از جانب تمام ڪسانے ڪه شعار دادند، " ملت ما بیدار است ،از بدحجاب بیزار است " ، از تو معذرت میخواهم
مـن از جانب تمام ڪسانے ڪه فعل تو را از خود تو جدا نڪردند ، ازتو معذرت میخواهم 😣
منּ میدانم ڪه تو اگر اهمیت و فلسفه ے حجاب را بدانے ، به حجابت از مـن هم پایبندتر خواهے بود
من مے دانم ڪه اگر در فرهنگ سالمے ڪه حڪم اڪسیژטּ را دارد، نفس ڪشیدہ بودے ، ریـہ هاے عفافت غبـار نمیگرفت 😇
مـن میدانم ڪه اگر عمق نقشه ها و اهداف دشمـن و تلاش شبانه روزے شان را براے تاراج حیا مے دانستے، مشتے محڪم بر دهانشان مے ڪوبیدے
عزیز دلم ،
اسلام را با آن چیزے ڪه مـن و امثال مـن مے گوییم و عمل مے ڪنیم، نشناس
حساب اسلام را از جامعه ے مسلمیـن جدا ڪن
ڪه اگر ما به اسلام درستـ عمل ڪردہ بودیم ، پاڪے همه جا را فرا مے گرفت 😔❤️
.
🍃💌 | @Chaadorihhaaa
#آرامشانہ 💙
💚بہ بهانہ ے شبـــ قدر
براے توبہ ڪنندگان💚
یڪ عمر در لحظہ بہ لحظہ ے زندگے ام از #تو غافل بودم
وَ تنها یڪ بار!
یڪ بار از سَرِ شرم اشڪ،روے گونہ هایم سُر خورد و جاے من فریاد زد ڪہ چقدر در برابر تو ناتوانم!
تنها یڪ بار از صمیم قلب،آنجا ڪہ ڪارم بَد گیر ڪردہ بود از اعماق دل خواندمت:اے جبران ڪنندہ ے تمام دل هاے شڪستہ و سختے ها!
و تو چہ عاشقانہ پَسِ گوشم با شوق گفتی:جانم! بندہ ے من!
نشانم دادے الرحم الراحمین بودنت را.
اشڪ ریختم و اشڪ ریختم...برایت از دلتنگے هایم گفتم،از سختے ها،از گرفتارے ها،از گناہ ها...
و تو تنها گوش میدادے،حرف هایم ڪہ تمام شد لبخندے نثارم ڪردے ڪہ در دلم حبہ حبہ قند آب میڪرد!
دستانت را بہ رویم گشودے و من متحیر نگاهت میڪردم،همیشہ آغوشت بہ رویم باز بود و منِ ناخلف از آن فرار میڪردم!
خودت در آغوشم ڪشیدے و با عشق گفتی:
خوش آمدے اے فرزندِ آدم!
اینگونہ خریدے بدے هایم را...
و پوشاندے گناهانم را...
در عوضش خودت را بہ من دادے!
اے بهترین خریدارِ عالم!
از آن روز طعم آغوشِ شیرینت،نمڪ گیرم ڪرد...
رهایم نڪن مهربان پروردگارِ من!💚
✍نویسنده:لیلے سلطانے
#اگه_هنوز_توبه_نکردی_امشب_وقت_هست 😊
#هنوزم_دیر_نشده_برگرد ...💓
@chaadorihhaaa
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
مـانتوي مناسـب و بلنـدتري پوشـیدم. بـه جـاي آن روسـري کوتـاه شـالی بلنـد سـرم کـردم. و تصـمیم گــرفتم همــان طــور ي پــایین بــروم. چــادر نپوشــیدم در همــان مــدتی کــه خانــه المیــرا بــودم تجربــه
پوشــیدنش را داشــتم. همیشــه خــدا، نصــفش روي زمــین بــود و هــر کــار ي مــی کــردم نمــی توانســتم جمعــش کــنم، بــا مــانتو راحــت تــر بــودم و تســلط بیشــتري داشــتم. بــار دیگــر خــودم را در آیینــهبرانداز کـردم و بلنـد بـا خـودم شـروع بـه حـرف زدن کـردم انگـار مقابـل علیرضـا بـودم و داشـتم بـا او اتمــام حجــت مــی کــردم: «مــن ســهیلا حــامیم نــه مــادر ي نــه پــدر ي بــا یــه داداش بــی معرفــت و کلاهبردار، به جز یـه عمـه مهربـون هـیچ فـک و فـامیلی هـم نـدارم . قـبلاً دو بـار نـامزد شـدم ولـی بهـم نرسیدیم. یه قتـل فـامیلی هـم تـو ي خونوادمـون داشـتیم! در حـال حاضـر جـا یی رو نـدارم، نمی تـونمم
چـادري بشـم آخـه بـی دسـت و پـام و نمـیتـونم خـوب رو بگیـرم امـا تیـپم سـاده و قابـل قبولـه! حـالا اگــه جنابعــالی مــی خــوایین دختــر دوســت بابــاتون رو بگیــرین کــه از قضــا دکتــرم هســت و خیلــی
قشنگ باب میل شما رو می گیره بسم االله! شما رو به خیر و ما رو به سلامت!»
سپس با صداي بلندتري گفتم: «خدایا بودن با تو برام از هر چیزي مهمتره!»
لبخنــد کــوچکی کــنج لــبم نشســت و گفــتم : «قســمتت نبــود ســهیلا غصــه نخــور دنیــا کــه بــه آخــر نرسیده!!»
هر چند هنوز کمـی ناراحـت بـودم امـا احسـاس مـی کـردم بـه انـدازه یـک پـر سـبک شـده ام و آسـتانه تحملـم چنـد برابـر شـده اسـت . بــا حـال بهتـري کـه پیـدا کـرده بـودم در را بـاز کـردم امـا بـا دیــدن
علیرضــا کــه پشــت در ایســتاده بــود خشــکم زد. از زور اســترس نفــس کشــیدن بــرایم ســخت شــده بود. دستم را روي قلبم گذاشتم و با صداي ضعیفی گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
- شما... اینجا...
شـروع کــرد بــه خندیــدن لحظـه لحظـه خنــدهایش شـدت بیشـتري پیــدا مــی کــرد و در آخــر تقربیـاقهقهه می زد. حرصم گرفت و گفتم:
- چه خبره؟!
در حــالی کــه همچنــان تــه ما یــه هــا یی از خنــده در صــدا یش مشــخص بــود و اشــک را از گوشــه چشمش پاك می کرد، گفت:
- ببخشید آخه خیلی خنده دار بود.
با عصبانیت گفتم:
- کجاش؟
- همین که داشتین با خودتون حرف می زدین دیگه.
خودم هم خنده ام گرفته بود. نمی دانم چرا از فال گوش دادنش ناراحت نبودم.
- حرف دل من رو زدي، منم یـه همچـین خـانمی مـی خـوام دیگـه، یـه خـانم بـا کمـالات و مهربـون کـه دلش مثل یه آیینه صافه!
با ناباوري گفتم:
- مونا؟
- نخیر سهیلا خانم!
بعد هم با گلایه گفت:
- بـراي خــودتون مــی بـرين و مــی دوزين دیگــه! امـروزم کــه چنــان نگـاه هــا ي وحشــتناکی بـه مــن مــیکردين که جرأت نداشتم طرفتون بیام. پشت تلفن مهربونتر بودين؟
-انگشتتون خوبه؟
از ذوق، زمــان و مکــان را فرامــوش کــرده بــودم و محــو حــرف هــا یش شــده بـودم. هنــوز هضــم ایــنصحنه و این حرفها برایم سخت بود. نگاهی به انگشت باند پیچی شده ام کردم و آرام گفتم:
- خوبه.
با مهربانی گفت:
- خدا رو شکر.
نگــاهش کــردم در کمــال تعجــب د یگــر نگــاهش را جــا ي دیگــري معطــوف نکــرده بــود و فقــط بــه
صورتم دوخته بود. با شیطنت گفتم:
- آقاي دکتر رفتین اردو اخلاقیاتتون عوض شده؟!
انگار متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
- مــن 15ســال پــیش عشــقم رو در چشــمهاي معصــوم دختــري نجیــب و پــاك پیــدا کــردم. دلــم مــیخواست تمـوم اون نگاهـا ي هـوس آلـود و پلیدي کـه بـه اون چشـمها ي معصـوم خیره شـده بودنـد رو
از کاســه دربیــارم امــا صــد حیــف کــه نشــد. ســهیلا خانم مـن هنــوزم اون پــاکی و نجابــت رو تــوي چشــمايمعصومتون می بینم. علاقه من بـه شما مـال ا یـن چنـد مـاه نیسـت بلکـه مـال خیلی وقـتپیشـه ! اون موقـع فقـط عشـق بـود امـا الان هـم عشـق هـم عقـل، بـا اون سـهیلا نمـی تونسـتم خوشـبخت بشـم امـا بـا ا یـنسهیلا انشاالله خوشبخت می شم.
حرفهــایش آنچنــان بــی آلایــش و صــادقانه بــود کــه بــاورش بــرا یم کــار ســختی نبــود. بــه دور از چاپلوسی و ریاکاري مثل آبی زلال و روان!
- نظرتون چیه؟
- مــن خلاصــه شــدم تــو ي همــون حرفهــایی کــه تــوي اتــاقم رو بــه روي آیینــه زدم و البتــه شــما هــم شنیدید!!
- من نه از تو چادر خواستم نه خونواده نه فامیل پولدار و نه پول.
اندکی مکث کرد و گفت:
- نامزدي تون هم...
سکوت کرد. مطمئن بودم یادآوریش معذبش کرده است ادامه داد:
- گذشته ها گذشته، باید به فکر آینده باشیم.
حق داشت به این چیزها حساس باشد هر مردي نسبت به این مسائل حساس بود.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
- آقا علیرضا من هیچ رابطه جدي با بهزاد نداشتم.
صـورتم از حــرارت داغ شـد امــا نمـی دانـم چــه اصـراري داشــتم بـه او بقــولانم کـه مســئله خاصــی در نامزدیم رخ نداده است. به صورت تا بناگوش سرخ شده اش نگاه کردم. لبخندي زد و گفت:
- پس موافقید؟
- من که هنوز جواب ندادم!
- خیلی وقته خودت رو لو دادي! اخمهاي امروزتون و سوتی هاي پشت تلفنتون، بازم بگم؟!
پس متوجه شده بود!!
- من می رم پایین شما هم زود بیایید.
علیرضــا رفــت و مــن از پشــت ســر نگــاهش مــی کــردم ناگهــان یــاد آمــدن همزمــان او بــا خــانواده غفاري افتادم و بلند گفتم:
-آقا علیرضا!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
خمینی رفت فرزندش علی هست
خدایا شکر امت را ولی هست
اگرچه داغ او بر ما گران است
ولی خامنه ای نور عیان است
چهره ی آقا مثال آینه است
نام امروز خمینی خامنه است
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
- چطور با خانواده غفاري باهم اومدین؟
- ســر کوچــه دیدمشــون و سوارشـون کــردم. در ضــمن مــن اصــلاً خــانم غفــاري رو تــوي اردو ندیــدمحالا برم؟
لبخند زدم و با خجالت اشاره اي به لباسهایم کردم و گفتم:
- لباسم خوبه؟
لبخندي با رضایت زد و گفت:
- آره خوبه این قدر به هر بهانه اي من رو نگه ندارید!
معترض گفتم:
- من...
انگشتش را به علامت سکوت روي لبش گذاشت و رفت.
بـا خوشـحالی وصـف ناشــدنی کمـی بعـد از پســردایی بـه پـایین آمـدم و البتــه آمـدن تقریبـاً همزمـان مـن و علیرضــا از دیــد مونـا پنهــان نمانــد و بـا حالــت خاصــی نگـاهم مــی کــرد. رفتـارم صــد و هشــتاد
درجـه بـا صـبح فـرق کـرده بـود . دیگـر مونـا را رقیب نمـی دانسـتم چـرا کـه پسـردا یی مـن بـالاخره از مکنونـات قلبـیش در پـیش مـن پـرده برداشـته بـود. بنـابراین آنقـدر بـا مونـا گـرم گـرفتم تـا جبـران رفتـار سـرد صـبح را بـدهم ! بعـد از اتمـام کارهـا بـه اتفـاق عاتکـه و عاطفـه بـه جمـع پیوسـتیم. از همـان سر شب نگاه هاي گاه و بی گاه حامد کلافه ام می کرد.
- ببخشید حالا که همه جمع شدن می خوام مسئله اي را عنوان کنم!
با صـدا ي بلنـد مهـر ي خـانم همـه متعجـب نگـاهش کردنـد چیزي در دلـم مـی گفـت این حـرفش بـی ارتباط به من نیست؟! دلم شور می زد!
- با اجازه آقا اسد و آبجی، می خوام سهیلا را براي حامدم خواستگاري کنم.
همـه متعجـب بـه مهـري خـانم نگـاه کردنـد. گـیج شـده بـودم بـاورم نمـی شـد کـه مهـري خـانم بـیمقدمـه از مـن جلـوي جمـع بـراي حامـد خواسـتگاري کـرده باشـد. بـی اختیـار بـه علیرضـا نگـاه کـردم صورتش سرخ شده بـود و بـا کلافگـی بـه صـورتش دسـت مـی کشـید. بـا درمانـدگی بـه زن دا یـی نگـاه کــردم امــا او کــه از مــاجرا ي بـین مــا بـاخبر نبــود پــس چگونــه مــی توانســت کمکــی بکنــد؟! دوبــاره
نگاهم با نگاه علیرضا تلاقی شد به ناچار اشاره اي به خاله اش کردم.
- ببخشید خاله جان مگه مامان به شما نگفتن من و سهیلا خانم با هم نامزد شدیم!
صـداي محکـم و قـاطع علیرضـا خیـالم را راحـت کـرد و نفسـی از آسـودگی کشـیدم. همـه در سـکوت به یکدیگر نگـاه مـی کردنـد و تعجـب از چهـره ها یشـان مـی باریـد، بـه خصـوص حامـد کـه بـا نابـاور ينگاهم می کرد. زن دایی که به نظر، کمی بر خودش مسلط شده بود ساختگی خندید و گفت:
- راستش این موضوع فقط بین ما بود حتی دخترهام هم خبر نداشتن! مگه نه اسد آقا؟
دایی با گیجی گفت:
- بله ببخشید دیگه!
عاطفه معترض گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهل
- مامان!
زن دایی با دستش او را وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
- می خواستم همین امشب مطرح کنیم که این طوري شد.
کـم کـم جـو حالـت عـادي پیـدا کـرد و همـه بـه مـن تبر یـک گفتنـد . مهـر ي خـانم خوشـحال شـده بـود ظــاهراً خواســتگار ي حامــد از مــن را بــرخلاف مــیلش انجــام داده بــود، حامــد پکــر بــود و هانیه بــی خیـال مشـغول پیامـک بـاز ي بـا شـوهرش بـود . عاطفـه و عاتکـه هـر دو خوشـحال بودنـد و سـر بـه سـر مـن مـی گذاشـتند و لقـب آب ز یرکـاه را بـه مـن داده بودنـد . آقـا و خـانم غفـار ي بـی تفـاوت بودنـد در
این میان فقـط مونـا گرفتـه و مغمـوم بـه نظـر مـی رسـید دقیقـا همـان حالتهـا ي چنـد سـاعت پـیش مـن را داشـت. دلـم بـرایش سـوخت دختـر خـوبی بـود. همـان جـا از خـدا خواسـتم تـا او خوشـبخت شـود .
آن شب یکی از خاطرانگیزترین شـبها ي عمـرم شـد . علیرضـا هـر بـار بـا محبـت بـه مـن نگـاه مـی کـرد و لبخند می زد. دو روز بعد به طور رسمی عقد کردیم.
امتحانـات تـرم آخـر را بـا موفقیـت پشـت سـر گذاشـتم. بـه عنـوان پایـان نامـه ارشـد قـرار شـد بچـه هاي کلاس سه گروه بشوند و هـر گـروه یـه تئـاتر بـا موضـوع مـذهبی اجـرا کننـد . آخـر ین بـار نگـاهیبه گـریمم در آیینـه کـردم و نفسـی کشـیدم و بـرو ي پـرده رفـتم مـن نقـش مـر یم مقـدس را در حـالی
کـه حضـرت عیسـی را بـاردار بـود بـاز ي مـی کـردم قسـمت جـالبش ا یـن بـود کـه خـودم هـم پـنج مـاه باردار بودم. بین من و سـاناز و روشـنک بـر سـر ا یـن نقـش دعـوا بـود آخـه هـر سـه بـاردار بـود یم! امـا
قرعـه بـه نـام مـن افتـاد و نقـش بـه مـن رسـید. نزدیـک صـحنه شـدم دسـتم را رو ي شـکمم گذاشـتم و گفتم:
- مامان جون امیدوارم خراب نکنی. باشه پسرم!؟
خوشـبختانه هـیچ مشـکلی پـیش نیامـد و همـه چـی بـه خـوبی برگـزار شـد . در آخـر هـم مـورد تشـویقحضار کـه البتـه تعـداد ي اسـتاد و دانشـجو و همسـران و دوسـتان بعضـی بچـه هـا بودنـد قـرار گـرفتیم.
علیرضاي عزیزم با دسته گلی از گلهاي رز به طرفم آمد.
- حال مریم مقدس و عیساي ناصري من چطوره؟
با خستگی گفتم:
- این پسرت که من رو کلافه کـرد، بـه خـدا از وقتـی رفـتم تـو سـن همـین جـور لگـد مـی زد تـا همـینالان.
- غلط می کنه مامان خوشگلش رو اذیت کنه بذار به دنیا بیاد خودم خدمتش می رسم!
علیرضا به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- دوتا خانم دارن میـان طرفـت، مـن د یگـه مـیرم تـو ي ماشـین تـا راحـت باشـین و بـا خیـال راحـت بـا دوستات خداحافظی کنی!
چشمکی زد و گفت:
- فعلاً.
با دیدن ساناز و روشنک کـه بـه طـرفم مـی آمدنـد لبخنـد زدم سـاناز تقر یبـاً شـبیه تـوپ گـرد شـده بود ولی روشـنک هنـوز تغییر چنـدانی نداشـت ! سـاناز در حـالی کـه یـک لواشـک را بـا ولـع مـی خـورد گفت:
- سلام مریم مقدس!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پایانی
آب دهنم آویزان شد و با اعتراض گفتم:
- کوفت بخوري دلم آب افتاد به منم بده.
روشنک گفت:
- راست می گه منم الان هوسم شد!
ساناز بی مقدمه شوهرش را صدا کرد و ما را متعجب کرد. شوهرش سلامی کرد و گفت:
- چی شده ساناز جان؟
- محمد جان بازم لواشک داري؟
شوهرش لبخندي زد و گفت:
- آره ولی زیادشم خوب نیست ها!
- بـراي خـودم نمـی خـوام، بـراي ایـن دو تـا دوسـتم مـی خـوام آخـه ایـن دو تـا هـم دارن مامـان مـیشن!
مـن و روشـنک از خجالـت سـرخ شـدیم. روشـنک اخمـی بـه سـاناز کـرد و مـن چشـم غـره بـه او نگـاه کـردم. شـوهر سـاناز محجوبانـه لبخنـدي زد و چنـد بسـته لواشـک بـه سـاناز داد و بـا خـداحافظی از مـا جدا شد.
- دیوونه چرا این جوري کردي؟
- راست می گه ساناز مردم از خجالت!
- با این شکماتون بـه حـد کـافی تـابلو هسـتین، در ثـانی بیخـود مـی کنـین هـوس لواشـک کـرد ین حـالا بگیرین بخورین دیگه کار از کار گذشته!با دیدن لواشک چشمانمان برقی زد و خندیدیم و شروع کردیم به خوردن لواشک!بعــد از اینکــه کارتهــاي عروســی المیــرا را بــه بچــه هــا دادم بــرا ي همیشــه از دانشــگاه خــداحافظیکردم و بیرون آمدم.
- ببخشید دیر شد!
- چیکار می کردي؟
- خداحافظی!
- خدا وکیلی باید توي رکوردهاي گینس خداحافظی زناي ایرانی را ثبت کنن!
- چرا از این ور میري علیرضا!
- می خوام به افتخار موفقیت تئاتر شما، شام مهمونت کنم!
آن شــب بــه اتفــاق همســرم شــب بــه یــاد مانــدنی را در گنجینــه خــاطرات دلــم بــرا ي همیشــه ثبــت کردم.
خانواده عمو فرخ بـا مـرگ رهـام کنـار آمـده بودنـد . زن عمـو خیلی عـوض شـده بـود دیگـر مثـل قبـل بـه خـودش نمـی رسـد، بـی حوصـله و کـم حـرف شـده بـود بعـد از طـلاق پـرمیس هـم بـدتر شـده و دائــم بــه دیگــران پرخــاش مـی کــرد. عمــو بــه روال عــادي برگشــت و تجــارت مـی کــرد، نمــی دانــم بـراي چـه کسـی ایــن همـه ثـروت را جمـع مــی کـرد؟ بـراي پسـري کــه مرد؟ یـا دامـاد شــارلاتان و بداخلاقی که مـدام مشـغول کتـک کـار ي همسـرش بـود؟ پـرمیس کـه بـه خـاطر هـیچ و پـوچ از همسـر اولـش کـه پسـر ي خـوب و معقـول بـود طـلاق گرفـت . بـا مـرد ي ازدواج کـرد کـه روزي چنـد بـار ز یـردستش کتک می خورد.
عمــه فــروغ زنــدگی آرام و بــی دغدغــه اي دارد. تهمینــه و تــورج هــر دو یــک پســر دارنــد، عمــه و دکتر نیازي هم سرشان با نوه هایشان بند بود!
فـرزین هـم بخـاطر وضـعیت اقتصـادي بـد اروپـا، بـا ورشکسـتگی از اروپـا راهـی ایـران شـد و همسـر سـومش همـان جـا طـلاق گرفـت، همسـر اولـش خوشـحال از ایـن کـه مهبد پسـرش را مـی توانسـت
بیشتر ببیند هـر هفتـه به دیـدن پسـرش می رفـت در ا یـن رفـت و آمـدها فـرز ین و سـالومه مـادر مهبـد، دوباره بهـم علاقمنـد شـدند و بـا هـم ازدواج کردنـد، سـالومه هـم عـلاوه بـر پسـرش سرپرسـتی دانیـالرا هـم قبـول کـرد. فتانـه کـه هرچـی نشسـت تـا بلکـه خواسـتگار مـورد پسـندش پیـدا شـود، نشـد کـه نشــد. بــالاخره بــا همــان پســرعمه اش کــه ده ســال پــیش جــواب منفــی بــه او داده بــود ازدواج کــرد .
عروس سی و سه و داماد چهل و دو ساله بود. فقط از نادر برادرم بـی خبـر بـودم اصـلاً نمـی دانـم کجاسـت و چـه کـارمی کنـد . خیلـی وقـت اسـت کـه او را بخشـیده ام. هـر چنـد دیگـر امیــدي بـه آمـدنش نـدارم امـا امیــدوارم هـر جـا هسـت خوشــبخت باشد!
یادم می آیـد همیشـه کتابهـاي سـهراب سـپهري را دوسـت داشـتم . ولـی همیشـه ایـن قطعـه از یکـی از شعرهایش مرا مشغول خود کرده بود.
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید."
#پایان
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ریحانه🌹🍃
باغ حجاب عجب بوی خوبی دارد😋
بوی یاس و نرگس و رز میدهد🌼🌺🌷
بوی گل های بهاری🌸🌱☘
اگر عطر حجاب را استشمام نمیکنی😳 شاید....
شاید سرما خورده ای!
بینی ات در اثر یک سرما خوردگی ساده گرفته است دوست من!😕
❄️شاید...
هوای اخلاق یک خانم چادری سرد بوده است؟!😔
شاید...
جایی ویروس بدگمانی به حجاب و حکم زیبای خدا، وارد وجودت شده😱😥
نمیدانم؟
شاید جلوی باد سرد کولر برنامه های ماهواره نشسته ای؟ 🖥📡
نمیدانم....
✅حجاب شیرین است....🍬
و لذیذ....😋
اما اگر سرما خورده باشی اشتها نداری!😒
سوپ ساده برایت از هر غذایی "کافی" تر است🍲
دختر جون سرما خورده ای!
وگرنه حجاب عطر گل می دهد🌹
j๑ïท ➺
•♡| @chaadorihhaaa |♡•