eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 💢 فرق نگاه 😒 بزرگترین روانشناس غرب 💓 و اسلام به #زن‼️ #اشتراک_بگذارید❤️ 🆔🖊 @chaadorihhaaa 🍃🌸
#متاهلانه😍❤️ آب🌊،باد🌬،آتش🔥،خاک🍂 به ایـــن ها میگوینـــــد عناصـــــرِ پنج گانـــــه حیـــــات آخری را خــ😌ـــودم کشـــ🔎ـــــف کـــــردم۰; تـــــ💓ـــــو #جانم_به_جانت_وصل_است💞 @Chaadorihhaaa 🎈
#چادرانہ •چادر بهانہ ایسٺ ڪہ دریایےٺ ڪنند😌☄ • معصوم باش تا پُرِ زیبایےٺ ڪنند😍🌸 •چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ👌✨ •این سہ قرار هسٺ ڪہ زهرایےٺ ڪنند😇♥️ 🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa _ بلند بلند به خودم نهیب زدم و گفتم: «آخـه بـدبخت؛ بـه خـاطر کـی داري بـال بـال مـی زنـی؟! کسـی کـه مثـل یـه آشـغال تـو رو از زنـدگیش پـرت کـرد بیـرون؟ کـوري؟! نمـی بینـی بـی خیـال و خوشـحال، داره خـوش مـی گذرونـه؟ هرچـی بـه سرت می آد حقته!» دسـت و پـایم شـل شـد و گوشـه دیـوار چمباتمـه زدم. ذهـنم درگیـر سـؤالات زیـادي شـده بـود. اینجـا چیکار مـی کردنـد؟ آ یـا همـه مـی دانسـتند کـه بهـزاد قـرار بـوده بیایـد و مـرا دعـوت کـرده بودنـد؟ از این فکر که عمو بـا دانسـتن ایـن موضـوع مـرا دعـوت کـرده بـود خـونم بـه جـوش آمـد. مـنِ احمـق را بگـو چقـدر از ایـن هـا جلـوي علیرضـا پشـتیبانی کـرده بـودم. آدم بـا داشـتن چنـین بسـتگانی نیـاز بـه دشمن نداشت. بــا عصــبانیت بلنــد شــدم و دوبــاره لباســم هــایم را پوشــیدم و مشــغول جمــع کــردن کولــه پشــتی ام شــدم. بــا صــداي پــرمیس بــه طــرفش برگشــتم . پــرمیس در چهــارچوب در اتــاق، ایســتاده بــود و متعجب نگاهم می کرد. - کجا داري می ري سهیلا؟ با عصبانیت گفتم: - هر قبرستونی جز اینجا، اینا رو کی دعوت کرده اینجا؟ - بابا! چطور مگه؟ - خودت رو زدي به نفهمی؟! پرمیس بـی آنکـه جـوابم را دهـد از اتـاق خـارج شـد و لحظـه ي بعـد بـه اتفـاق عمـو بـه اتـاق برگشـت عمو خشمگین نگاهم کرد و گفت: - چی کار می کنی سهیلا؟ - می بینین که، دارم می رم! - براي چی؟ - چـرا خودتـون رو بـه اون راه مـی زنـین؟ یـادتون نیسـت اینـا بـا مـن چیکـار کـردن؟ بیچـاره بابـام از دست همین ها سکته دوم رو زد و مرد! - بـی خـود شـلوغ نکـن! بابـات از دسـت اون نـادر بـی همـه چیـز سـکته کـرد. بعـدم فکـر نمـی کـنم براي دعـوت کـردن از دوسـت و شـریکم از تـو اجـازه بخـوام؟ ! افـروز یـه روز دوسـت بابـات بـود حـالا دوست منه! پسرش هم یه روز نامزد تو بود حالا نیست! - پس چرا من رو دیگه دعوت کردین؟! - اصرارعمه هات و بچه ها بود وگرنه دعوتت نمی کردم. - به هرحال من اینجا بمون نیستم. عمو با عصبانیت کوله پشتی را گرفت و سرم داد زد: - توغلط می کنی بري، بشین سر جات آبروي منم نبر! از فریـادش بغضـم ترکیـد و اشـک هـام سـرازیر شـد. یتـیم گیـر آورده بـود، کـاش مـی مردم و نمـی آمــدم. بــا درمانــدگی روي تخــت نشســتم و گریــه کــردم، عمــه فــروغ و تــورج کــه در عمــارت ویــلا بودند، با صداي فریاد عمو، به داخل اتاق آمدند، عمه با دیدن من به عمو گفت: - چی شده فرخ؟ - از این برادرزاده لوست بپرس، می خواد بره! - دوست نداره بمونه تو که شرایطش رو میدونی داداش! - همین تو آبجی لوسش کردي دیگه! اصلاً به درك برو، من رو بگو دلم به حال کی سوخته! عمو اتاق را ترك کرد. عمه فروغ کنارم نشست و با مهربونی گفت: - می خواي تورج ببرت؟ تورج در ادامه حرف مادرش با صدایی گرفته گفت: - سهیلا می خواي بریم؟ از حس ترحمی که مادر و پسر به من داشتند متنفر بودم! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - نه لازم نیست، کمی تنها باشم بهتر می شم. در واقـع بـا زبـان بـی زبـانی از آنهـا خواسـتم تنهـایم بگذارنـد! مـدام زیـر لـب تکـرار مـی کـردم؛ قـوي بـاش دختر،چتـه ؟ اونـم یـه آدمـه مثـل بقیـه. یـاد حـرف علیرضـا افتـادم. «ارزش شـما بیشـتره سـهیلا خـانم! شـاید مصـلحت بـوده شـما جـدا شـین» بـا یـادآوریش قـوت قلـب گـرفتم! چـرا آن لحظـه ایـن حرفهـا بـه نظـرم بـوي نـیش و کنایـه مـی داد. امـا اکنـون کـه بیشـتر فکـر مـی کـردم متوجـه شـدم کـه علیرضـا یـه جـورایی از مـن تعریــف هـم کـرده بـود. آن وقـت مــن احمـق، چـه برخـورد زشـت ی بــا او داشتم. ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa _____ تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کاســته شــد، بــار دیگــر خــودم را در آیینــه نگــاه کـردم. قصـد داشـتم بـا حجـاب ظـاهر شـوم. نـیش و کنایـه دیگـران بـرایم اهمیتـی نداشـت. و دوسـت داشتم براي دهن کجـی بـه بهـزاد شـال سـرم کـنم تـا حسـرت موهـاي خوشـگلم کـه زمـانی عاشقشـون بود بر دلش بماند. دوباره مانتو و شالم را پوشیدم و به داخل باغ رفتم. - سلام! همـه برگشـتند و رو ي مـن مـیخ شـده بودنـد. از خجالـت گونـه هـایم سـرخ شـده بـود . زیـر چشـمی بـه اطـراف نگـاه کـردم. تعجـب در چهـره هایشـان دو دو مـی زد! بـین آن همـه خـانم بـی حجـاب بــا آن لباســهاي تنــگ، شــلوارهاي چســب، انــواع و اقســام موهــاي رنــگ شــده و نــاخن هــاي مــانیکور شــده، دیدن مـن بـا مـانتوي کتـان و شـلوار لـی و شـال مشـکی بـدجوري تـوی دیـد بـود . هنـوز نفهیمـده بـودم بهزاد کجا نشسته بـود ! بـراي اینکـه از شـر نگاهایشـان راحـت شـوم بـا دیـدن اولـین جـاي خـالی کـه از شانس بد کنار رهام بود به سرعت کنارش جاي گرفتم. - لباس نیاوردي سهیلا جون؟ شروع شد! آنا دقیقـا رو بـه روي مـن نشسـته بـود سـرم رو بـالا کـردم تـا جـوابش را بـدهم کـه بـا نگـاه آشـناي دو چشـم ماشـی غـافلگیر شـدم. بـا چشـمان بـه بـرق نشسـته اش بـه مـن خیـره شـده بـود. از نگـاه بـی پـروایش در جلـوي جمـع حرصـم گرفـت سـعی کـردم از بهـزاد یـه آدم نـامرئی درسـت کـنم کسی که اصـلاً د یـده نمـیشـود بـا همـین فکـر طـوري بـه آنـا نگـاه کـردم گـو یی مـرد ي بـه نـام بهـزاد درکنارش وجود خارجی ندارد. - لباسام همینه آنا جون! آنـا پوزخنـدي بـه نونـا زد و ابـرو نـازك کـرد. همـان لحظـه هـم متوجـه اشـاره فـرزین بـه رهـام شـدم. کـم کــم تسـلطم بیشــتر شـد درکنــار عمـو متوجــه افروزهـا شــدم و بـا لبخنــد کـم رنگـی عــرض ادب کردم، خـانواده افـروز هـم لبخنـد زورکی تحویـل مـن دادنـد . سـکوت مرگبـار کـم کـم شکسـته شـد و باب صـحبت بـاز شـد و خوشـبختانه مـن دیگـر کـانون توجـه جمـع نبـودم . تمـام تلاشـم را بـراي نادیـده گرفتن بهزاد به کار بردم. تهمینه کنارم نشست و گفت: - سهیلا تو که داري فوق ادبیات نمایشی میگیري بگو بیبنم لئون تولستوي رو میشناسی؟ - خب معلومه چطور؟ - واقعاً مسلمون شد؟ جوابش را نداده بودم که بهزاد گفت: - مگه تو داري فوق می خونی؟ او بـدون هـیچ پروایـی مـرا مخاطـب قـرار داده بـود. از لحـن صـمیمانه اش جـا خـوردم. بـی توجـه بـه سؤالش رو به تهمینه گفتم: - یـه کتـاب دربـاره اسـلام و حضـرت محمـد(ص) نوشـته و ظـاهراً بـه اسـلام علاقـه داشـته حـالا معلـوم نیست پذیرفته یا نه اون رو دیگه خدا می دونه! از اینکه آدم حسابش نکردم دلم خنک شد و لبخند کوچکی گوشه لبم خزید. ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
🌙🌟 وقتی از پشت تلفن 📞 با صدای خواب آلود ات 💜 شب بخیر میگویی 😍 من که هیچ 🙈 کلاغ های لم داده روی دکل مخابرات هم به خواب میروند! 😴🍃 #شب_بخیر_ماهِ_من💖🌙 🖊 @Chaadorihhaaa❣
🍃🌺 دلم از گرد و غبار این دنیاے آلوده گرفته اسٺ مشڪل از سیم رابط اسٺ😔 امـا... با یک #دستگیرے شما، مشڪل حل خواهد شد😞🙏 🖊 @Chaadorihhaaa
💕💞 💞 هـَر زنے، یڪ "سرزمیـن" است؛ آدٰاب و رُسومِ خودش را دارد مثلاآنهایے ڪہ محجبہ اند و سفیران "حیـا" چشمت ڪہ بهشان بیفتد دست خودت نیست سر بہ زیر مے شوے و مؤدب! 🌺 @chaadorihhaaa
روزهایم یڪ بہ یڪ میگذرند حال و روزم خنده دار اسٺ... پر شده ام از #ادعا دَم از شما میزنم بہ خیالم #شهید خواهم شد بدون ادعا شهید شدید فاصلہ بینمان بیداد میکند😭 #شهدا_شرمنده_ایم😔✋ @Chaadorihhaaa
در تحليل قرآني، زن و مرد💑 لازم و ملزوم يکديگرند، بنابراين هيچ گاه نمي توانند کمالي را بي يکديگر جستجو کنند. دستيابي به کمال مطلق زماني شدني است که زن و شوهر به عنوان جفت و همسر💞 در کنار هم قرار بگيرند و براي تعالي و تکامل يکديگر بکوشند.👌 ارتباط ميان زن و شوهر همانند ارتباط جزء و کل است که به يکديگر نياز جدي دارند و نمي توانند بدون هم کامل باشند. کمال در اينجا به معناي ضد نقيض است. به اين معنا که زن 👩بي مرد👨 يا مرد بي زن موجودي ناقص است و زماني به کمال مي رسد که در کنار هم زوج را تشکيل دهند. زن و شوهر، اگر تشبيه، گول زننده و فريبنده نباشد مانند دولنگه کفش👟 هستند. آن دو کنار هم و با زوجيت است که از نقص بيرون مي آيند و در کنار هم مي توانند به کمالي دست يابند که فراتر از حد تصور است. @Chaadorihhaaa
😍❤️ زن به همسری نیاز دارد تاتکیه گاه امن ومطمئنی در زندگی برایش بوده و دلگرمی دهد،پس مهم است که باید هم عاشق و هم دوست او باشید.🌺🍃 🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ -وای چیکار کردی سهیلا؟؟!! با صداي تهمینه به خودم آمدم. - چی گفتی؟ - پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم. - غلط کرده! - همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه. - تهمینه می شه بس کنی؟! - نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟ - نه! تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد! - کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟ با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم: - آره من میام! فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت: - واقعاً؟! - البته! به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد! فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم. - فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش! - نمی دونم الان همین جا بود؟! هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد: - من میارمش! بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم. بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند. دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان خوردن هم نداشت. عصبی شدم و با حرص گفتم: - خب چرا نمی رین؟ - منتظر توام! تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم. - من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه! چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم. - همون bmv نقره اي... ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨