#فرصت_عالی👇 برای مومنین
دوره #رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران:
sapp.ir/vajeb123
eitaa.com/vajeb123
ble.im/vajeb123
ثبت نام برادران(از طریق سایت):
Lms.aamerin.ir
📆 طول دوره: ۲۰ روز
✅ آشنایی با استاد: bit.ly/336v6LK
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)
#بیو✨
بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد ... ما چترمان خداست.
~•°✨@chaadorihhaaa✨°•~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبرے با حجاب ؟😳•°
.
.
.
دلبرے تاڪے؟
حجاب آمریڪایی؟📛
ویژه ے دخترانے ڪہ در فضاے مجازے فعالیت دارند...
#تبرج
#نشرحداڪثرے
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_یازدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شد و من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود...امیر علی زودتر از من جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دست های توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدم های کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم می داد... همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر می کرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیرعلی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی می شد پذیرایی، یکی هال، یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود و فاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بود و باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی!
صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم می کرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیرعلی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیرعلی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو ، مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم و سرم رو نزدیک تر به امیرعلی
_ببخشیدها ولی بی زحمت باز کنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید
_خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست ...بعدشم بد ذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقت ها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد
_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کرد و احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه
_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر !با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بود و بالاخره می رسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_دوازدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
به نتیجه نمی رسیدم... حتی نمی تونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن و کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میفتم!
_چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم
_ممنون سلام رسوندن خدمتتون.
با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون!
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم
_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین!
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل و غش
_نه ممنون
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخم هاش!
_ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم
_بله انشاءالله از بهمن کلاس هام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست
_انشاءالله به سلامتی... موفق باشی!
با خجالت لبخند زدم
_ممنون.
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زد که عمو اکبر دوباره پرسید
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟ این بار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد،
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ... حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دست های مردونه اش رو دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دست های مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیرعلی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دست هامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمی تونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشت هاش دادم ... امیرعلی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشت هام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟
بازم اخم کرد و با دلخوری گفت: محیا!
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دست هامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشت هام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم!
_برمیدارم دستم و باز کن اون اخم ها رو یادم افتاد از من متنفری!
نمی دونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سر بلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار می داد چشم هام آماده باریدنه!
***
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو می شدم و کنار عطیه وایستاده بودم
_ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ می زنم!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و لپ هام گل انداخت ..
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
عطیه بلند خندید
_ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالل که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
حس کردم همه صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست می گفت شب های زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستون ها یا عطیه میومد خونمون یا من می رفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم!
عمه از من طرفداری کرد
_خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد
_پس...فردا ظهر نهار منتظرتم
پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العمل هاش ... انگار دیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام
_نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت
_این قدر اذیت نکن دخترم و مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام!
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیرعلی بود
_بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی می کرد نخنده
_بس کن عطیه نصفه شبه...
اجبارا نگاهش چرخید روی من
_بریم محیا؟
باز هم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم
_ بریم.
امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو به رو بود لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود
_قهری؟
جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم
_الان داری نقشه می کشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه
_نه!
_اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه!
نگاه جدیش چرخید روی صورتم
_این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟!
نگاهم رو از چشم هاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم می پیچوندمشون
_لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی ...خواسته ات برای نه گفتنم ...رفتارت همه اینا نشون میده!
پوزخندی زد
_وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!
_شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی!
دنده رو عوض کرد
_خب آره به خاطر حرمت ها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن از تو... اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خلاص!
براق شدم
_ خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که
همه چی جدی شده بود؟!
کلافه پوفی کشید
_چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کرد و من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه!
_آخه چرا...
پرید وسط حرفم
_گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره!
پوفی کردم
_اونوقت اگه من می گفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟
_بالاخره آره!
لحنم رو مظلوم کردم
_بهم بگو چرا خواهش می کنم !
سرم رو بالا آوردم و سر امیرعلی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جا کند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...!آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!
قلبم خیلی بی تابی می کرد با توقف ماشین با صدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو !
بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃....
.
#چادرانہ
.
چادر یک سبک زندگی ست...!
ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌
چادر که سرت میکنی،
زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍
#چادر یک #حجاب نیست فقط! #آغاز یک زندگیست
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#پرسش_پاسخ
#ترک_عادت
#بد_حجابی
❓درست که دلیل #بدحجابیمون رو #عادت_کردن به این سبک پوشش بدونیم؟
❌بعضی افراد بدحجاب برای توجیه بدحجابی خود و راضی کردن وجدان خودشون میگن ما به این نوع لباس پوشیدن و آرایش کردن💋 عادت کردیم و ترک عادت خیلی سخته و شاید هم دلخوش کردن به ضرب المثل "ترک عادت موجب مرض است "
1⃣این ضرب المثل در بسیاری موارد توجیه علمی نداره مثلا کسی که به مواد مخدر🚬 اعتیاد داره وقتی عادت غلط خودش رو ترک می کنه ضرر که نمی کنه سود هم می بره
2⃣ این روزها که درگیر بیماری کرونا هستیم ثابت کردیم که به راحتی می تونیم عادت های قبلیمون رو ترک کنیم و عادت های جدید بپذیریم.مثلا ما عادت نداشتیم ماسک😷 و دستکش🧤 استفاده کنیم،عادت نداشتیم توی خونه بمونیم،عادت نداشتیم واسه عید لباس نو نخریم،شیرینی و آجیل نخریم و خیلی عادت های جدیدی که بخاطر سلامتی خودمون به اونها تن دادیم
✅پس ترک عادت های غلط به راحتی امکان پذیره و اگر بخوایم خیلی زود با اونها خو می گیریم.فقط کافیه چشمامون رو به روی حقایق باز کنیم و باور کنیم که بد حجابی ما هم برای سلامت خودمون ضروریه هم سلامتی جامعه
💠امام علی(ع): با چیره شدن بر عادت ها می توان به بالاترین مقامها رسید(۱)
📚غررالحکم،ص۳۰۲
❌عادت های غلط را کنار بگذاریم
#پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهاردهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش می کرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون می تونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ!
چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم می کرد !
سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان!
_شما دوتا دیگه کجا ؟
محمد ابرو انداخت بالا
_خونه عمه ! مشکلیه؟
چشم هام رو ریز کردم
_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟
محسن باصدای لوسی گفت
_وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد!
صورتم و جمع کردم
_بی مزه ها!
بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش می چرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم با آژانس می رفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه!
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لب هاش
_ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟!
محمد پوفی کرد
_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس می کنه!
محسن هم دهنش رو کج کرد
_خودشیرین!
بابا به جای من چشم غره ای به هر دوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا!
_آی خانوم مامان هم داره میادها !
گیج به محسن نگاه کردم
_مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود
_بله مامان... دسته جمعی می خوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دور دور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه
_آره والا دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد
با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این بار اون طرفدارم شد
_صد دفعه گفتم نزنین این حرف ها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!!
تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند.
عطیه در رو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد
_وا چه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تا لنگ ظهر می خوابه!
اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو!
با کیفم زدم به بازوش
_حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی!
عطیه بازوش رو ماساژ داد
_دستت هرز شده ها...صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن!
ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم و نیومدم دیدن عطیه!
شیطنتم خوابید
_جدی نمی دونستم
لبخند دندون نمایی زد
_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟!
خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدم هام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟!
صدای پر خنده اش رو شنیدم
_آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرف هایی که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش می شناسیش که اخم هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره!
با اینکه به حرف های عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پانزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف می رفت!
_سلام عمه جون.
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من
_سلام عمه خوش اومدی!
جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت.
_ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بود زودتر بیام کمکتون!!!
عمه خندید و بازوم رو فشار آرومی داد
_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ایدیگه می دونم اول صبحتون ساعت ۱۰... تو همون محیایی برام پس مثل عروس هایی که غریبی می کنن نباش!
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو
_سلام عمو جون!
عمو احمد سینی به دست پر از فنجون های خالی نزدیک تر شد
_سلام بابا خوش اومدی!
کیفم روی کابینت ها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم
_ممنون!
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد
_مرسی باباجون!
مشغول آب کشی فنجون ها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندید و من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر!
اومد نزدیک تر و چشم هاش و ریز کرد
_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم دست های خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم
_حالا که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد
_دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشم هاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم می شدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون!
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده و قرآنش ثابت موندم و عطر امیرعلی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه داد و سوالی به صورتم نگاه کرد
_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید می فهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سر به سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیرعلی بامن حرف هم می زد که بگه کجا قرار بوده بره!
چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم
_نه نمی دونم چیزی نگفت!
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم
_نگفتی کجاست ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی لاکی رنگ کف اتاق
_رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقت ها صبح های جمعه میره اونجا !!!
کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه!
قلبم ریخت و نمی دونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید
_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ