eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی⬅️ زیارت امام حسین ( ع ) زیارت حضرت عباس ( ع ) و زیارت امام سجاد ( ع )➡️ به مناسبت میلاد این بزرگواران در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت خواندن تا چهارشنبه شب۱۳/ ۱/ ۹۹ ❇️ به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ای سه بزرگوار علیهم السلام و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد زیارت هر کدام از ایشان را که می خوانید به صورت جداگانه به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️ آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارات در ختم دسته جمعی ⬇️⬇️ 🆔 @ZZ3362 ⬇️⬇️⬇️ متن زیارت امام حسین علیه السلام وحضرت ابوالفضل علیه السلام و امام سجاد علیه السلام در زیر 👇👇👇 ❤️متن زیارت امام حسین علیه السلام ⬇️⬇️⬆️ 🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّهَ اللّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ * السَّلامُ عَلَیْکَ یا قَتیلَ اللّهِ وَابْنَ قَتیلِهِ * السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللّهِ وَابْنَ ثارِهِ * السَّلامُ عَلَیْکَ یا وِتْرَ اللّهِ المَوْتُورَ فِی السَّماواتِ وَالأَرْضِ * اَشْهَدُ اَنَّ دَمَکَ سَکَنَ فی الْخُلْدِ وَاقْشَعَرَّتْ لَهُ اَظِلَّهُ العَرْشِ * وَبَکى لَهُ جَمیعُ الْخَلائِقِ * وَبَکَتْ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَالاَْرَضُونَ السَّبْعُ وَما فیهِنَّ وَما بَیْنَهُنَّ * وَمَنْ یَـتَـقَلَّبُ فی الْجَنَّهِ وَالنّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنا * وَما یُرى وَما لا یُرى * اَشْهَدُ اَنَّکَ حُجَّهُ اللّهِ وَابْنُ حُجَّتِهِ *وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قَتیلُ اللّهِ وَابْنُ قَتیلِهِ * وَاَشْهَدُ اَنَّکَ ثارُ اللّهِ وَابْنُ ثارِهِ *وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وِتْرُ اللّهِ الْمَوْتُورُ فِی السَّماواتِ وَالاَْرضِ * وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ بَلَّغْتَ وَنَصَحْتَ وَوَفَیْتَ وَاَوْفَیْتَ * وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ اللّهِ وَمَضَیْتَ لِلَّذی کُنْتَ عَلَیْهِ شَهیداً وَمُسْتَشْهَداً وَشاهِداً وَمَشْهُوداً * اَنَا عَبْدُ اللّهِ وَمَوْلاکَ وَفی طاعَتِکَ وَالْوافِدُ اِلَیْکَ * اَلْتَمِسُ کَمالَ الْمَنْزِلَهِ عِنْدَ اللّهِ وَثَباتَ الْقَدَمِ فِی الْهِجْرَهِ اِلَیْکَ * وَالسَّبیلَ الَّذی لا یَخْتَلِجُ دُونَکَ مِنَ الدُّخُولِ فی کَفالَتِکَ الَّتی اُمِرْتَ بِها * مَنْ اَرادَ اللّهَ بَدَأَ بِکُمْ * بِکُمْ یُبَیِّنُ اللّهُ الْکَذِبَ * وَبِکُمْ یُباعِدُ اللّهُ الزَّمانَ الْکَلِبَ * وَبِکُمْ فَتَحَ اللّهُ * وَبِکُمْ یَخْتِمُ اللّهُ * وَبِکُمْ یَمْحَقُ ما یَشآءُ * وَبِکُمْ یُـثْبِتُ * وَبِکُمْ یَفُکُّ الذُّلَّ مِنْ رِقابِنا * وَبِکُم یُدْرِکُ اللّهُ تِرَهَ کُلِّ مُؤمِن یُطْلَبُ بِها * وَبِکُمْ تُنْبِتُ الاَْرْضُ اَشجارَها * وَبِکُمْ تُخْرِجُ الاَْرْضُ ثِمارَها* وَبِکُمْ تُنْزِلُ السَّماءُ قَطْرَها وَرِزْقَها * وَبِکُمْ یَکْشِفُ اللّهُ الْکَرْبَ *وَبِکُمْ یُنَزِّلُ اللّهُ الْغَیْثَ * وَبِکُمْ تُسَبِّحُ الأَْرضُ الَّتی تَحْمِلُ اَبْدانَـکُمْ وَتَسْتَقِرُّ جِبالُها عَلى مَراسیها * اِرادَهُ الرَّبِّ فی مَقادیرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ اِلَیْکُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُیُوتِکُمْ * وَالصّادِرُ عَمّا فُصِّلَ مِنْ اَحْکامِ العِبادِ * لُعِنَتْ اُمَّهٌ قَتَلَتْکُمْ * وَاُمَّهٌ خالَفَتْکُمْ * وَاُمَّهٌ جَحَدَتْ وِلایَتَکُمْ * وَاُمَّهٌ ظاهَرَتْ عَلَیْکُمْ *وَاُمَّهٌ شَهِدَتْ وَلَمْ تُسْتَشْهَدْ * اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ النّارَ مَأواهُمُ وَبِئْسَ وِرْدُ الْوارِدینَ * وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ * وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. پس سه مرتبه بگو: وَصَلّى اللّهُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ، پس بگو سه مرتبه: اَنَا اِلَى اللّهِ مِمَّنْ خالَفَکَ بَریءٌ. پس مى روى به نزد قبر فرزند آن حضرت علىّ بن الحسین(علیهما السلام) که در نزد پاى پدرش مدفون است و مى گویى: السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ * السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ * السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ خَدیجَهَ وَفاطِمَهَ. پس مى گویى سه مرتبه: صَلَّى اللّهُ عَلَیْکَ، و سه مرتبه: لَعَنَ اللّه مَنْ قَتَلَکَ *و سه مرتبه: اَنَا اِلَى اللّهِ مِنْهُمْ بَریءٌ. پس برمى خیزى و اشاره مى کنى با دست خود به سوى شهدا(رحمهم الله) و مى گویى سه مرتبه: السَّلامُ عَلَیْکُمْ، پس مى گویى: فُزْتُمْ وَاللّهِ فُزْتُمْ وَاللّهِ فَلَیْتَ اَنّی مَعَکُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظیماً،
💖متن_زیارتنامه_حضرت_عباس_ علیه_السلام⬇️⬇️⬇️ 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 سَلامُ اللّهِ وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبینَ وَاَنْبِیائِهِ الْمُرْسَلینَ وَعِبادِهِ الصّالِحینَ وَجَمیعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّیقینَ وَالزّاکِیاتِ الطَّیِّباتِ فیما تَغْتَدی وَتَرُوحُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ * اَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلیمِ وَالتَّصْدیقِ وَالْوَفاءِ وَالنَّصیحَهِ لِخَلَفِ النَّبِیِّ الْمُرْسَلِ وَالسِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَالدَّلیلِ الْعالِمِ وَالْوَصِیِّ الْمُبَلِّغِ وَالْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ * فَجَزاکَ اللّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَعَنْ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَعَنْ فاطِمَهَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَینِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ اَفْضَلَ الْجَزاءِ بِما صَبَرْتَ وَاحْتَسَبْتَ واَعَنْتَ * فَنِعْمَ عُقْبَى الدّار * لَعَنَ اللّهُ مَنْ قَتَلَکَ * وَلَعَنَ اللّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ وَاسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ * وَلَعَنَ اللّهُ مَنْ حالَ بَیْنَکَ وَبَیْنَ ماءِ الْفُراتِ * اَشْهَدُ اَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَاَنَّ اللّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ ما وَعَدَکُمْ * جِئْتُکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وافِداً اِلَیْکُمْ وَقَلْبی مُسَلِّمٌ لَکُمْ وَاَنَا لَکُمْ تابِـعٌ وَنُصْرَتی لَکُمْ مُعَدَّهٌ حَتى یَحْکُمَ اللّهُ وَهُوَ خَیْرُ الْحاکِمینَ * فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ *لا مَعَ عَدُوِّکُمْ * اِنّی بِکُمْ وَبِاِیابِکُمْ مِنَ الْمُؤمِنینَ * وَبِمَنْ خالَفَکُمْ وَقَتَلَکُمْ مِنَ الْکافِرینَ * قَتَل اللّهُ اُمَّهً قَتَلَتْکُم بِالاَْیْدی وَالاَْلْسُنِ. 💛متن‌زیارتنامه آقا امام سجاد علیه السلام⬇️⬇️⬇️ 🌼بسم الله الرحمن الرحیم ..🌼 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا زَيْنَ الْعابِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا زَيْنَ الْمُتَهَجّـِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اِمامَ الْمُتَّقِينَ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ الْمُسْلِمِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قُرَّةَ عَيْنِ النّاظِرِينَ الْعارِفِينَ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَصِيَّ الْوَصِيّـِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خازِنَ وَصايَا الْمُرْسَلِينَ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ضَوْءَ الْمُسْتَوْحِشِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ الْمُجْتَهِدِينَ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سِراجَ الْمُرْتاضِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ذَخِيرَةَ الْمُتَعَبّـِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مِصْباحَ الْعالَمِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفِينَةَ الْعِلْمِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَكِينَةَ الْحِلْمِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مِيزانَ الْقِصاصِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفِينَةَ الْخَلاصِ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَحْرَ النَّدى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَدْرَالدُّجى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الاَوّاهُ الْحَلِيمُ،  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الصّابِرُ الْحَكِيمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَئِيسَ الْبَكّائِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامِصْباحَ الْمُؤْمِنِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ يا أَبا مُحَمَّد،  أَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ وَابْنُ حُجَّتِهِ وَأَبُو حُجَجِهِ، وَابْنُ أَمِينِهِ وَابْنُ اُمَنائِهِ، وَأَنَّكَ ناصَحْتَ فِي عِبادَةِ رَبِّكَ، وَسارَعْتَ فِي مَرْضاتِهِ، وَخَيَّبْتَ أَعْداءَهُ، وَسَرَرْتَ أَوْلِياءَهُ،  أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ عَبَدْتَ اللهَ حَقَّ عِبادَتِهِ، وَاتَّقَيْتَهُ حَقَّ تُقاتِهِ، وَأَطَعْتَهُ حَقَّ طاعَتِهِ، حَتّى اَتيكَ الْيَقِينُ،  فَعَلَيْكَ يا مَوْلايَ يَاابْنَ رَسُولِ اللهِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ، وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمار بنیانگذار طرح : آمار فساد در بسیاری از دانشگاه‌ها از آمار فساد در سطح جامعه بیشتر است.. 🔹جوانان باید جنس مخالف را کجا درک کنند؟ چه می‌گوید؟ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ....... نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود... گرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم _سلام. انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشم هام که داد میزد عاشقتم امیرعلی! _سلام...خوبی؟ بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ می شدم و اون بی خیال بود! _ممنون از احوالپرسی های شما! بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشم هام _طعنه میزنی؟ باز من طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی ...سکوت کردم ...نفس آرومی کشید _هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم... طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده! باز سرم پر شد از سوال! نگاهم رو دوختم به چشم هایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش! _آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی ؟امیرعلی_ ترس داره خانومی! وقتی صبر و تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب! وقتی برسی به واقعیت زندگی! وقتی... پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگه مهم بود این حرف هایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو! _من نمی فهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ... دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خودِ خودم در کنار تو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!! چشم هاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم می زد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود! امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیرعلی _حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون در بره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من! لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشم هاش بیشتر شد و کلا رفت اون لایه غمی که پرده انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم ! باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه... عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن! غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی! آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت _چیه صحبت هاتون با آقاتون گل انداخته بود که! بیچاره داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالا چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟! مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش _به تو چه بچه پرو! سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی! چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد عمه_عطیه این چه حرفیه... (روبه من ادامه داد) برو عمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهر هم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش همه کارها رو انجام میده! توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یک تای ابروش بالا پرید ! _فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون! با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد! خنده کوتاهی کردم _حالا ناراحتین نفیسه خانوم..! خندید... _نه این چه حرفیه دختر! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی! بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد ! _چرا نباید جواب مثبت می دادم؟ صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و دلخوری نشه و از این حرف ها! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ........ با تعجب خندیدم به این بحث مسخره _نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید ! این بار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره _خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد..! گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم! لبخند ظاهری زد _خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیل کرده و کارمند بانکِ خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده! حس کردم حرف های عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم _خب؟؟! الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _درسته امیر علی پسر عمه اته... نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بی سوادِ و با کلی سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده ... من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی می کرده و شغلش کفش دوزی بوده ولی حالا چی ماشاالله بیا و ببین الام چه زندگی داره! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه خیلی ها اصلا نمی تونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بود و رشته اش مکانیک بود و عالی! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم! تو این روزگار هم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباس هایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد! مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتار های چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار با لحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده! بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد _آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سال ها رو دست هاش میمونه! خلاصه اینکه فکر کنم فرصت های خوبی رو از دست دادی محیا جون! حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام بالای شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمی دادم به مدرک درسی! ...من برای آدم ها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که با مدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباس های تمیز و مارک اندازه می کرد و به شغل و باکلاس بودشون احترام میذاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا می شد ! لحنم تلخ تر از قبل شد _خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم! انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه توعه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اون وقت ببینم روت میشه به همون دوست هات بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره! مهم نبود حرف های نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا می دیدم! چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر! پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من می رفت برای اون افتادگیش! مهم امیرعلی بود که ساده می پوشید ولی مرتب و تمیز! صدام می لرزید از ناراحتی _نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرف هایی که میگین این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوست هام ازش حرف بزنم ... مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده! به مزاقش خوش نیومد این حرف های من اخم کرده بود _خریدار نداره دیگه محیا جون این حرف هات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیل کرده و آقا و باکلاس دلش برات بره اون وقته که میفهمی این روزها این حرف ها اصلا خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست ! _شاید خوشبخ ترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه بدم که دنیا رو برام با ارزش می کنه و آدم های با ارزش رو بی ارزش! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرف های مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ... دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش می کرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود! نمی دونستم نفیسه چطور روش می شد جلوی من پشت سر امیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش!...نمی دونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیل کرده به قول خودش , حالا هم براش شوهر نمونه زیر دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ شده و آقا! فکر نکرده که با سختی هایی که همین عمو احمد کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس ! حالا به جای افتخار کردن این باید می شد مزد دست عمو احمدی که کم نذاشته بود توی پدری کردن حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نذاشته بود براش! _سرده سرما می خوری! با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشم هام و من بی اختیار اشک هام ریخت نفس بلندی کشید و نگاه از من گرفت و با صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا! نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت: حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترس هام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات! نگاهم رو دوختم به دست هام که از سرما مشتشون کرده بودم _تو هم دنیا رو ، آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟ نفسش رو داد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد _نه! پوزخندی زدم _پس لتبد فکر کردی من ... نذاشت ادامه بدم _محیا جان... منم نذاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان! حالا! امیرعلی؟ چرا قضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی در مورد من ؟ امیرعلی_زندگی یک حقیقت محیا بیا با هم رو راست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن و بعدا مهم میشن! _هیچوقت دو رو نبودم و دلم نمی خواد بشم! نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سر نچرخوندم _نگفتم دو رویی! _همه حرف های من و نفیسه خانوم رو شنیدی؟ پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد _خوبه پس جواب های منم شنیدی! همه حرف هام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی عقل و منطق بود! امیرعلی من آدم ها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمی کنم! امیرعلی_کلاس هات از کی شروع میشه؟ این بار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی می خوای برسی ؟ به حرف های نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولدار بودن و به قول امروزی ها باکلاس! دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد _نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق می کنه... یک تجربه جدیده! _نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره! نفس پر صداش این بار آروم تر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم. تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم. پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... _طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم... میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو کم بیاری! می دونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! می بینی که حتی یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمی تونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نذاشته میترسم نتونی تحمل کنی این سختی هارو! _پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم... ما هم روزهای سخت زیاد داشتیم! روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم! با سختی غریبه نیستم! یاد گرفتم باید زندگی کنیم کنارهمدیگه تو سختی ، آسونی! آدم ها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکر و یادش تو زندگیت باشه ...من به این میگم مفهوم زندگی! حس کردم لب هاش خندید آروم ! _هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم؟! نگاهش چرخید توی صورتم با چشم های بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!! نفس عمیقی کشیدم و به جای چشم هاش به سرشونه اش نگاه کردم _نه ! همیشه احساس گناه می کردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه! چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمی دونم چطوری توی ذهنم موند و توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم رو شناختم دلم برای این سادگیت می رفت ...برای این موهایی که فقط ساده شونه می زدیشون ...برای لباس های ساده و مردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ... برای عطر شیرینت که تاشیش فرصخی حس نمی شد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی با عطیه می رفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درسِت اجازه دادی دست هات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هر وقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود! از عذاداری های خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتار و اخلاق خوبت ...چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت می کشیدم سرم رو بلند کنم همه حرف هایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو می کردم یک روز به امیرعلی بگم! امشب گفته بودم! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند و به اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند ! چیزی توی نی نی چشم هاش موج میزد که برام تازگی داشت... انگار مهر و محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشم هاش ریخته بود! _حرف های تازه می شنوم نگفته بودی! بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم _ دیگه چی؟ همین یک بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل! _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کرد شیطنتم _واقعا خوشگلم؟ خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشم هام بود خنده اش جمع شد و یکباره نگاهش غمگین! لب چیدم _خب زشتم بگو زشتی دیگه! چرا این شکلی شدی یکباره؟! نگاه دزدید از چشم هام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد _بازم میترسم محیا! دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من سریع گفت: نه نه ...نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه! بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه سرافکندگیشون! برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه! از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: دیدگاه بچه ها هم به مادر و پدر و تربیت اونا بستگی داره ! _می خوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم _نه نه منظورم اصلا این نبود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت امام حسین (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
|📸| |🎊| ~•°•🎉@chaadorihhaaa🎉•°•~
🎊 ٺـولدٺ مبارڪ😍❤️ || @chaadorihhaaa
+ ما به شرایط ظهور نزدیک شده‌ایم، شما جوان‌ها خود را برای آماده کنید شما آن روز را می‌بینید که کار دشمن تمام است...🍃 @Chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... پوفی کرد و دست کشید بین موهاش _می دونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها! _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه حالا می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفته گر شهرداری یا یک غساله مثل عمو اکبر تو یا رئیس یک شرکت بزرگ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغل هایی که با این همه سختی هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدم ها بیشتر قابل احترام و ستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم! بازم خیره شد به چشم هام _قشنگ حرف میزنی خانومی! بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش! دست هاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست... موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال و من به جای بی قراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون. لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت وجودم و گرم کرد! _بریم توی خونه هوا سرده! بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشت هاش رو بین انگشت هام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود! _خلوت کردین؟ هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده رفتن بودن امیرعلی_دارین میرین داداش؟ امیرمحمد نگاه از روی دست های گره کرده ما گرفت _آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم! نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب! چند قدم نزدیک تر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری! _کاش می موندین برای شام...! سلام به مامان بابا برسونین! یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت لابد انتظار اخم داشت از من _ان شاءالله یک فرصت دیگه...چشم بزرگیتون رو میرسونیم! بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم _خداحافظ خوشگل خاله! امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقه اشون کرد! انگشت هام آروم با انگشت های امیرعلی فشرده شد _دلت بزرگه ! با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم! انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم _باهمه دلخوریت از حرف هایی که شنیده بودی نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی نکرده بودی! از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت! _ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می خشکونن...وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد! لبخندی زدو دوباره انگشت هام بین دستش فشرده شد _دست هات یخ زده بریم تو خونه! با ورودمون به هال آروم دست هامون از هم جدا شد ... متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دست هامون رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم می شدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد! لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یهویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه! عطیه_حقته... آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟ دست هام رو به هم کشیدم.. .دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود _چی میگی تو؟ چشمکی زدو بامزه گفت: می بینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟ چشم هام و ریز کردم _تو از کجا فهمیدی؟ نیشخندی زد _از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟ چشم هام گرد شد که خندید _ اونجوری نکن چشم هات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده! باور نمی کردم نفیسه این حرف ها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم. _دخترخانوما میاین کمک. به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم... رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو بوسیدم _چرا که نه! مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به این کار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد _همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خود شیرین! دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اِشغال نکرده! من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم _حسود هرگز نیاسود! البته از شکلک های مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم! ‌‌‌ *** با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و این بار اون زودتر سلام کرد _سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟ از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟! صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود ! بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه! امیرعلی_خب به سلامتی ...موفق باشی! لحن گرمش لبخند نشوند روی لب هام _استرس دارم..! امیرعلی_ استرس؟ چرا آخه؟ _از بس دو شب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و با یک گروه سرود هماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! می رفتم دانشگاه دیگه! حالا ببین ترس انداختی به جونم! خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها! یک بار تو نگی ها؟! این بار من خندیدم _خیلی بدجنسی امیرعلی! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه! لحنش جدی شد _ماشین ندارم می دونی که! شیطون گفتم: می دونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم! بازم خندید به شیطنتم ولی آروم _باشه ببینم بابا لازم نداشت میام! ذوق زده گفتم: مرسی امیرعلی عاشقتم! سکوتش و صدای نفس هاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم! این بار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست! _کار دیگه ای نداری خانومی؟ لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود _نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه...چندتا صلوات بفرست آروم میشی. بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه و عجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد از صلوات...راست می گفت عجیب این ذکر آرامش می پاشید به روح و قلب آدم! _ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم...ببخشید مزاحمت شدم! _مزاحم نیستی برو ان شاءالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت. ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون می داد واقعیه و از ته قلب گفته! گاهی حتی باید ساده دعا کرد! _بازم ممنون و خداحافظ. امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی! دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شد ...نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم! راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت...سلب می شد از آدم اون آزادی و شیطنت های دخترونه ای که توی مدرسه بود ...! اینجا باید خانوم می بودی...وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر نگاهی هرز نمیره روت! با ورود استاد و بلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جا خوش کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دو روز ندیدن امیرعلی ...امشب بتونم ببینمش به هوای این تاریکی شب و کلاسی که این موقع تموم می شد! نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین... معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشم هاش بسته بود! روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم: سلام. چشم هاش باز شد و لبخندی زد _سلام...کلاس خوب بود؟ با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم _ای بد نبود! نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد _کلاست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین کلاسی رو بر می داشتی که به شب بخوری! این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟! _منم دوست ندارم ولی ترم اول، خود دانشگاه برات انتخاب واحد می کنه. _راست می گی حواسم نبود! _البته میتونم حذف بکنم درس هایی رو که نمی خوام... بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کلاس های کله سحر و نصفه شب رو حذف می کردم! خندید _اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری! همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهار سال تمومش کرد؟ انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم _راستی امیرعلی ممنون که اومدی! چشم هاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش خندیدم و بعد لب چیدم _خب چیه ؟! با خنده سرتکون داد ولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی! با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم _ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید رو به من _نه ممنون سلام برسون. دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی... _ببین محیا چیزه... چشم هام و ریز کردم _چیزه...! اوفی گفت و دست هاش رو نشونم داد _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دست هام... نذاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم _من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره! باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و می برد...دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم... ولی امشب باز گل انداخته بود شیطنتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشم هاش گرد شدو و متعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا... حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری! لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و خندید...به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد _عجب تنبیهی ببین با صورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم. یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت ...دیگه داشت بی پروا می شد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمد هم از طرف من تشکرکن. کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رو می رسونم. خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃....  خُدا میخواست به "تو"  بال و پًر بدهد  گفت چشمت میزنند  چادُر داد😌💕 . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
~•°•🌺•°•~ مرا از بچگی احساس دادند مرا عادت به بوی یاس دادند کلید قفل هایم را از اول به دست حضرت عباس دادند ولادت حضرت ابوالفضل العباس مبارک ~•°•🌺@chaadorihhaaa🌺•°•~
🌸🍃.... . امام سجاد جانمون علیه السلام: عمویم ‏عباس، نزد خدای متعال، مقامی دارد که روز قیامت، همه شهیدان به آن غبطه می‏ خورند و رشک می‏برند:) [•الحق که به تو نام قمر می آید ای ماه ترین🌙عمویِ دنیا عبـٰآس♥️•] ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _محیا... محیا...! این بار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ باز هم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم، که هر دو لنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زد و من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی از ته دل خندید _حالا یک یک شدیم برو تو خونه سرده. لبخند پر رنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه می دیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شد و لحنش جدی _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم! دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم بی قراری نمی کرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران می کرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و زنگ در خونه رو فشار... در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم، درسته که امیرعلی هنوز با قلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست! یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شد و به هوا رفت! احوالپرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان_آره اینجاست همدم خانوم...نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سلام برسونین. تازه داشت خوابم می برد از نوازش های مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون! عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاس هام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام! عمه_دشمنت شرمنده گلم می دونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه! خندیدم _چرا عمه می خونه من مطمئنم! عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم! خندید _لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی؟ من هم خندیدم _چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که می شناسین فقط خواستم یکم مثل این عروس ها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام ...می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعلا خودشه و کتاب هاش! عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم! عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلام برسونین خداحافظ. با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش... از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبت های مادر دختری که آخرش ختم می شد به نصیحت های مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد _دخترم یک پا کدبانو هست! برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد ... آروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین می کنم. اخمی کرد _خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیر برنج‌هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد _طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه... توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد _نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من! گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: حسود! پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت _چه خبره مامان دو مدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد _نگو مادر بچه ام دیر به دیر میاد نمی خوام کم و کسر باشه، می دونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند و عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم! با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخم هایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد...با اخم به من نگاه کرد که لب زدم _اونجوری قیافه نگیر! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم _به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید! همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت.‌ عمو احمد نزدیک اومد و روی موهام رو بوسید _تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم _کاری که نمی کنم که! وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم! عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟ _سلام! قبل جواب دادن عمو... امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب می کشیدم گفتم: ممنون. نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم... یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه... برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه. وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد _نه ممنون خودم میشورم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم _قول میدم تمیز بشورم ...بروعوضش کن! به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش چند تقه به در زدم _بیام تو؟ صداش رو شنیدم _بیا! لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس رو گرفتم _صبر کن محیا خودم میشورمش! ابروهام و بالا دادم _یعنی من بلد نیستم بشورم؟! کلافه نفس کشید _آب حیاط سرده دست هات.. نذاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش. خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدم های سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم... پر از عطر امیرعلی بود... دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه... خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دست های پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم ...بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر از لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم _از دختر دایی ما کار می کشی امیرعلی؟! نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دست هاش توی جیب شلوارش _سلام. سری تکون داد _علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباس هاش رو این وضع هر روزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد می گفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم _خودم خواستم ...مگه می داد لباسش رو اگه هر روزم باشه روی چشم هام وظیفمه! حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت رو _نفیسه جون و امیرسام کجان؟ امیرمحمد _زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست. سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آببا رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من _ بده من خودم آب می کشم برو تو خونه. لحنش تلخ بود و صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم دستش جلو اومدو نشست روی دست هام _میگم بده به من! دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشم هاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم! دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشید و من بادستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم _خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبلا برام مهم نبود ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن! آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه همونطور که می رفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباس ها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اون شب خونه بابابزرگ قصه نمی گفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیر لب گفت: ببخشید بد حرف زدم. نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمی کنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرف هایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم می کنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشم هام بود که با قدم های آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا می رفتی توی هال منم میومدم. به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش _قهری ؟ لپ هام رو باد کردم با صدا خالی _نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم _یک این قده هم قهرم! لب هاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دست هام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دست هایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ