eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 (بخش اول) . با صدای بسم الله الرحمان الرحیم پشت میڪروفون از فڪر بیرون می آیم و ڪتاب دعا را باز میڪنم و زیارت عاشورا را پیدا میڪنم . فاطمـه دستش را روی دستم میگذارد : همـتاا بازم داشتـی به گذشته فڪر میڪردی!؟ سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهمو مشغول خواندن زیارت عاشورا می شوم . .... بعد از خواندن زیارت عاشورا و سینه زنی به حیاط میروم و ظرف های یڪبار مصرف را به مادرم میدهم و به طرف تاب پشت حیاط می روم و رویش مینشینم و به سه سال قبل فڪر میڪنم .. روزے ڪه با هانیه رفتم . . شالم را بر میدارم و دسته ای از موهایم را داخلش میڪنم . از اتاق خارج میشوم و به طرف مادرم می روم : مامان من دارم میرم بیرون . دستانش را خشڪ میڪند : ڪجا میری همتا ، معلوم هست داری چیڪار میڪنی !؟؟ همانطور ڪه گونه اش را میبوسم می گویم : بهم فرصت بدید میخوام یه تصمیم عاقلانه بگیرم . _سَر در نمیارم از ڪار تو ، برو زود برگـرد ، برگشتی هانا رو از خونه ے عموت بردار بیار ... به طرف جا ڪفشی میروم : چشمـ. بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج می شوم نفس عمیقی میڪشم و به طرف مسجـد سر خیابان می روم با دیدن هانیه دستم را بلند میڪنم ڪه لبخندی میزنـد و نزدیڪم میشود : سلام عزیزم خوبی !؟ _سلام ممنون ت خوبی . _الحمدالله ، بریم ! سرم را تڪان میدهم ڪه دستش را برای تاڪسی بلند میڪند بعد از سوار شدن آدرس را میگوید . روبه روی درب بهشت زهرا پیاده میشویم ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستم را میگیرد : بزار میفهمی خودت.. شانه ای بالا می اندازم و وارد بهشت زهرا میشویم و به طرف قطعه ای میرویم ڪه بالا سر قبر ها پر از فانوس های روشن است ، خیلی زیبا بود تا حالا اینجارو ندیده بودم . ڪنار قبر شہیدی مینشیند من هم ڪنارش مینشینم ڪه دستش را روی مزار شہید میڪشد : بفرما اینم همون دختریِ ڪه گفتی ، آخر سر پیداش ڪردم . نگاهی به هانیه می اندازم ڪه متوجه نگاهم میشود و زمزمه میڪند : اینجا قطعه سرداران بی پلاڪ ، یه روز دلم خیلی گرفته بود اومده بودم اینجا گِله ڪنم آخه صبحش خیلی مسخره شدم بخاطر اینڪه چادری ام . اومده بودم از اونایی شڪایت ڪنم ڪه چادری ان و هفت قلم آرایش میڪنن شاید به من مربوط نباشه اما دلم میگیره ڪه اگر امام زمان نگاهمون ڪنه خجالت بڪشه ... تا اینڪه ڪلی گِله ڪردم برای این شهیدا و به ویژه همین شهید ڪه الان سر مزارشیم ، رفتم خونه شبش خواب دیدم ڪه یه مرد نورانی ڪه چهرش معلوم نبود اومد به خوابم ، گفت : حرفاتو شنیدم ، و ماهم مثل شما دلمون گرفته ، اون دنیا ما شفاعتتون میڪنیم اما این شمایید ڪه با یه گناهتون اون شفاعتتون رو از دست میدید ، منم فقط گریه میڪردم و همینطوری گله میڪردم ڪه گفت : یه دختری چهار روز دیگه میاد تو همون مسجدی ڪه خادمِشی حواست به اون دختر باشه اون سفارش شده ے بی بی ... ڪمڪش ڪن ، دستشو بگـیر وقتی آخرین تصمیمشو گرفت بیارش پیش ما ، و بهش بگو ڪه ما میبینیمش و حواسمون بهش هست ، دیگه از خواب بلند شدم و همش با این خواب فڪر میڪردم ڪه شاید توَهُم باشه اما صبر ڪردم تا اینڪه دقیقا چهار روز بعدش تو اومدی،پیشم و من واقعا تعجب ڪردم شاید باور نڪنی اما من بابای خودم شهید و هنوز پیڪرش برنگشته و شهید شدهـ ،برای همین دلم میگیره میام پیش شہـداے گمنام تا باهاشون حرف بزنم و آروم بشم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌺بسمـ الله الرحمن الرحیمــ🌺   اللــــــــ💜ـــــــهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِآیــــــــ🍃ــــــــاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین. معــــــــــــــــبود من خالــــــــــــق مهربانِ من مرایاری کن تادر این ماهِ اهلی مِــــنَ العســـــ💛ـــــل آیـــــــــــــات قرآن را با تمام وجودم درک کنم چون هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند سخن های شما جزعشق چیزی را یادآوری نمیکند ای معـــــــــــــشوق من💕 🌈 🦋@chaadorihhaaa🦋
|💛| کسی که خود را وارث زهرا مینویسد یا مثلا مدافع حریم زینب! من مطمئنم اسلام نگفته میتوانید عکس چهره‌اتان را به اشتراک بگذارید ... حتی اگر حجاب دارید! کجای تاریخ اسلام این کار را توجیح میکند؟؟ آنجا که زینب غصه دیدن چهره اش را دارد ؟ یا آنجا که زهرا غصه ی دیده شدن حجم بدنش از تابوت را؟! |♥️| t.me/chaadorihhaaa
امروز 🌿امام صادق (ع)🌿 ☁حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر می باشد..... @chaadorihhaaa**
✨ سلام روی لینک زیر بزنید و ثبت‌نام کنید تا یکی از خادمان امام رضا علیه‌السلام به نیابت از شما زیارت‌نامه و نماز زیارت بخونه: http://ziarat.baadesaba.ir/front/
🌸🍃.. . |°• 🌱📸 •°| | | | ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
28.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌بـے حجابـے و آرامش؟😳••❌ ⚠️روان پاڪ!!!! فڪر آزاد؟ میدونستے گناه تو روے بقیہ اثر داره ؟ حواسٺ ڪجاسٺ رفیق ؟ یہ هو میپره چرا؟ ❌آقا پسر حواست هست شما؟ ❌ . ↩️دختر خانوم ،آقا پسر ↓↪️ ••• هرڪارے ڪنید برمیگرده⛔️📛 . ڪار خیر کردی؟😊 وسط گـنـاه خدا دستت رو گرفت ؟😍 چون اون ڪسی ڪہ خیر رو بهش‌یاد دادی بہ ڪسی دیگه کمک کرد و... ••• به خودمون برمیگرده ••• . -💥چراهمه‌‌چیز‌خراب شد؟ + آثار‌اون‌ڪارے بود ڪہ‌تو‌باعثش‌شدی😱 |📹| #حجاب #حیا #‌رمضان 🌐 |👤| #استاد_عزیزی __________________ #پویش_حجاب_فاطمے
. 🍃 (بخش دوم ) . همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟ _یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ... همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ... هوامو داشته باشین ... بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ... قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد . ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام چیزی بخرم . بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد . _خریدی بریم!؟ لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ... چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!! _بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری ! لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی. _همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه . لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم. سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود . با دیدن من سر به زیر سلام میڪند. _سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم . آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟ گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی . میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "... حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن . این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ... و قدمی برای ظهور برداشته باشم . دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم . در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر ! نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه . و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ، مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند . همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم . _چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟ بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟. همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه . قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ‌، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!! _آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم . پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من... برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون .. چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر . چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر . جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا . زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ... . . آغازے برای ! عـشق چہار ڪلمست ↓ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹